زمان کنونی: 2024/11/06, 09:18 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 09:18 AM



نظرسنجی: داستانم چه طوره؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خوبه 100.00% 1 100.00%
اشغال 0% 0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان شهر عجیب

نویسنده پیام
omid237
خان داداش پارک انیمه



ارسال‌ها: 3,429
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 208.0
ارسال: #1
داستان شهر عجیب
این اولین داستان بلند منه امیدوارم خوشتون بیاد
در مترو دیدمش. چهار روز بود که کلاه نمی‌گذاشتم. حق نداشتم کلاه بگذارم. هنوز می‌ترسیدم و راحت نبودم. ترجیح می‌دادم در خانه بمانم ولی باید کار می‌کردم. یکی از قوانین مربوط به برداشتن کلاه همین بود: گناهکار حق مرخصی گرفتن و در خانه ماندن را ندارد؛ در صورت بیماری باید به بیمارستان مراجعه و آنجا بستری شود. کم‌کم داشتم به نگاه‌های نگران مردم و فرارشان از نگاه خودم عادت می‌کردم: به من زل می‌زدند، نگاه‌شان را حس می‌کردم ولی به محض اینکه نگاه‌شان می‌کردم سرشان را برمی‌گرداندند. او زیبا بود. اول ندیدمش، او من را دیده بود و زل زده بود به من. نگاهش را حس کردم و به طرفش برگشتم. از دیدن زیبائیش جا خوردم و فراموش کردم کلاه ندارم. لبخند زد. لبخندش بی‌کلاهیم را به یادم آورد. در مترو من تنها بی‌کلاه بودم. از وقتی کلاهم را برداشته بودند و گفته بودند تا چهل روز باید بدون کلاه زندگی کنم، عادت کرده بودم در میان جمعیت به دنبال کسانی که مثل خودم بودند بگردم. فقط یکبار در مسیر ایستگاه مترو تا خانه یک نفر را بدون کلاه دیدم: یک زن. زن ولی با دیدن من از دور سر برگرداند و وارد اولین مغازه شد. دومین روزی بود که کلاه نداشتم. فکر می‌کردم با دیدن من خوشحال شود و سعی کند سر صحبت را باز کند. از اینکه سعی کرد با من روبرو نشود خیلی ناراحت شدم. شاید حتی بیشتر از اینکه مستقیما به دختری پیشنهاد دوستی بدهم و جواب رد بدهد.همانطور که یک دستش را به میله وسط واگن مترو گرفته بود، سرکرده بود در کیفش و به دنبال چیزی می‌گشت. کیف بزرگ قرمز رنگی داشت. موهایش، آن‌‌هایی که از زیر کلاه بیرون آمده بودند، دور و بر صورتش ریخته بودند و درست نمی‌دیدمش. زل زده بودم و منتظر. چند متر دورتر از من ایستاده بود و یک زن و دو مرد هم در این فاصله ایستاده بودند که پشتشان را به من کرده بودند. مثل اینکه بیماری مسری داشته باشم. گاهی فکر می‌کردم خودم قبلا با بی‌کلاه‌ها چه برخوردی داشتم؟ هیچ خاطره‌ای در این مورد نداشتم. فقط می‌دانستم بی‌کلاه‌ها آدم‌های «بد»ی هستند. هر بچه مدرسه‌ای این را می‌داند. به من هم وقتی بچه بودم گفته بودند. مادرم و پدرم و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایم و خاله‌ها و دایی‌ها و تمام فامیل. هر کسی که می‌شناختم وقتی بچه بودم این «حقیقت» را لااقل یک بار به من گفته بود تا مطمئن شود که من می‌دانم بی‌کلاه‌ها خوب نیستند و کسی در فامیل ما بی‌کلاه نبوده. من اولی بودم. اولی بودم؟ می‌توانستم در این چهل روز کسی را نبینم، نه مادر و نه پدر، و بعد هم لازم نیست به کسی بگویم. دیگر کسی نخواهد دید که چه فکر می‌کنم و لازم نیست در موردش صحبت کنم. من کلاه ندارم! زل زدم به او که هنوز در کیفش به دنبال چیزی بود و سعی کردم دیگر بیشتر از این فکر نکنم و خوشحال شدم ته قطار ایستاده‌ام و در دیدرس کسی نیستم تا ببیند چه فکر می‌کنم. هنوز سی و شش روز دیگر باقی‌ست و باید یاد بگیرم هر فکری، مکانی دارد! چیزی که می‌خواست را از کیفش در آورد و با دست راستش موهایش را عقب زد و با یک کش پشت کلاهش جمع کرد و با لبخند نگاهم کرد. موبایلش بود. اگر چند ماه پیش بود، یا حتی چند هفته پیش من هم خوشحال می‌شدم ولی الان... سعی کردم بدون هیچ فکر خاصی موبایلم را از کیفم بیرون بیاورم. به محض روشن کردن بلوتوث، اولین پیغام رسید: «چرا ناراحت شدی؟» چرا؟ من کلاه ندارم! همین الان که کلاه ندارم باید تو را ببینم و تو موبایل به دست به من لبخند بزنی؟ در حال نوشتن بودم که پیغام دوم رسید« : -))) تازه بی‌کلاه شدی، نه؟ یادت رفته لازم نیست پیغامت را بنویسی؟ من بدون نوشتن هم می‌بینم چه می‌خواهی بنویسی! تنها من نه، همه می‌بینند! : -)))» سر بالا بردم تا ببینم کسی حواسش به من هست یا نه. نبود. تنها او با لبخند نگاهم می‌کرد. با لبخندی عجیب. لبخندی مادرانه بود بیشتر، از سر دلسوزی، نه دلبرانه یا... سرش را پائین انداخت و شروع کرد به نوشتن. فهمید چه فکری کردم. پسر! دقت کن! او فکر تو را می‌بیند، تو کلاه محافظ نداری! پیغام بعدی هم رسید:« لبخندم دلسوزانه نبود! دلیلی ندارد که دام برایت بسوزد! اگر قرار باشد دلم برای کسی بسوزد، برای خودم می‌سوزد و تمام دیگرانی که با کلاه در حال زندگی هستند، نه تو که دیگر کلاه نداری و آزادی.» آزاد؟ از چه؟ تا سرم را بالا آوردم سرش را پائین انداخت و شروع کرد به نوشتن. «آزاد از دورویی. از دروغ. از نقش بازی کردن. خوشحال نیستی که کلاه نداری؟» زل زدم به چیزی که نوشته بود. نمی‌دانستم. سرم را بالا آوردم و زل زدم به چشمانش: تو دوست داشتی کلاه نداشتی؟ لبخند زد و سرش را پائین انداخت و شروع کرد به نوشتن. «آره. این آروزی من است.» لحظه ای سر بالا کرد و دید که سر تکان می‌دهم که چرا؟ حتما روی سرم نوشته‌ها را می‌دید، نوشته‌هایی که کلاهم باید آنها را می‌پوشاند، کلاهی که تا سی و شش روز دیگر حق استفاده از آن را نداشتم، آن هم به دلیل یک حماقت، یک دروغ مسخره و یک سوتفاهم؛ حماقت: شرط بندی که می‌توانم با پرتاب سنگ شیشه حمام خانم‌ها را در سال ورزش بشکنم، دروغ گفتن که من نبودم و بعد سوتفاهم که قصدم آزار رساندن و اذیت دختر مشاور اعظم بوده که از شانس من همان موقع آنجا بود، ترکیب بدی از بی‌عقلی و بدشانسی، و حالا این دختر زیبا، خیلی زیبا روبروی من ِ بدون کلاه ایستاده و از خوبی‌های بی‌کلاهی حرف می‌زند. نه، می‌نویسد. پیغام بعدی باعث می‌شود که بترسم: «من دختر مشاور اعظم هستم. من را ببخش. من فقط ترسیده بودم و نمی‌دانستم چه می‌شود. بعدا از منشی پدر شنیدم که چه بر سر تو آمده و به دنبالت آمدم. تنها دلیلم این نیست. دلیل دیگری هم دارد.» چه دلیلی؟ با ترس به چشمانش زل زدم. از من چه می‌خواهی؟ زل زد به چشمانم. صدایی از بلندگو اعلام کرد که تا چند دقیقه دیگر به ایستگاه آخر می‌رسیم. برای لحظه‌ای با شک و تردید به چشمانم زل زد. بعد سرش را پائین انداخت و چند دگمه را فشار داد و متنی را برایم فرستاد که بسیار طولانی بود و حدس زدم آماده در موبایلش داشته و همان لحظه آن را ننوشته، تا آخرش نخواندم: «دوست عزیز، ما گروهی هستیم که برای آزادی انسان‌ها تلاش می‌کنیم، ما یک گروه غیرقانونی هستیم و به شما اعتماد کرده‌ایم و امیدواریم اشتباه نکرده باشیم. می‌گوئیم غیرقانونی ولی معنای این حرف چیست؟ کدام قانون؟ آیا تلاش برای آزادی، برای یکی شدن انسان‌ها، برای دروغ نگفتن و تلاش برای بهتر شدن، اشتباه است؟ کاری ناپسند است که غیرقانونی شمرده می‌شود؟ تلاش برای پوشاندن افکار انسا‌ن‌ها، غیرقانونی است، مخالف قانون زندگی بهتر و نه کاری که ما انجام می‌دهیم. بیائید از یکدیگر نترسیم، بیائید به هم اعتماد کنیم، بیائید این کلاه‌های زشت فلزی را دور بریزیم و....» بقیه پیغام را نخواندم. به آخر خط نزدیک شده بودیم وچند دقیقه بیشتر وقت نداشتم. چرا از خودت شروع نمی‌کنی؟ چرا هنوز کلاه داری؟ شروع کرد به نوشتن: «پدرم نمی‌گذارد. او با قدرتش نمی‌گذارد کلاهم را بردارم. من کارهایی بدتر از کاری که تو کرده‌ای هم کرده‌ام، ولی پدرم با اعمال نفوذ جلو اجرا حکم را می‌گیرد. برای پیشبرد اهداف گروه هم به من نیاز دارند. تعداد ما هنوز زیاد نیست ولی در حال زیاد شدن هستیم و روزی خواهد رسید که کسی مجبور نیست کلاه به سر بگذارد و همه آزاد می‌شویم.» همین که سر بالا بردم و نگاهش کردم، قطار ایستاد و هر کدام کمی به جلو هل داده شدیم. در نگاهش چیز عجیبی بود. چیزی که نمی‌فهمیدم. خودم را هم نمی‌فهمیدم. آزادی؟ من الان آزاد بودم؟ پیغام بعدی شماره تلفنش بود و بعد پیاده شد. من صبر کردم تا دو مرد و زنی که جلویم ایستاده بودند پیاده شوند و بعد پیاده شدم. سرم را پائین انداخته بودم تا قسمت‌های کمتری از سرم و افکارم دیده شوند. راست گفته بود؟ گروهی دارند یا دوست دارد گروهی داشته باشد؟ در نگاهش چه بود؟ من دوست دارم هر چه فکر می‌کنم را اطرافیانم ببینند و بدانند؟ من آزاد شده‌ام؟ نگاهش..... شماره‌ تلفن را پاک کردم و با عجله وارد ساختمان محل کارم شدم.

ادامه دارد.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/11/22 03:28 AM، توسط omid237.)
2013/11/22 03:26 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
 اعتبار داده شده توسط : pop star keira(+2.0)
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان شهر عجیب - omid237 - 2013/11/22 03:26 AM
RE: داستان شهر عجیب - omid237 - 2013/11/22, 03:38 AM
RE: داستان شهر عجیب - Aisan - 2014/04/17, 08:24 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان