Shina Uzumaki
ارسالها: 883
تاریخ عضویت: Aug 2013
اعتبار: 111.0
|
RE: تمرين داستان نويسي
فصل اول
مری تیلر داشت وسایلش را جمع میکرد،چون آن روز باید به فرانکفورت میرفت.پدرش در فرانکفورت خانه ای خریده بود و این خانه را فروخته بود.مادر مری را صدا کرد:"مری،عزیزم،زود وسایلتو جمع کن.یک ساعت دیگر حرکت میکنیم."مری جواب داد:"باشه مامان!دیگه چیزی نمونده!"او بقیه ی وسایلش را زود جمع کرد.تصمیم گرفت تا پدر و مادر آماده میشدند،در باغ کمی قدم بزند و فکر کند.او ساکش را برداشت،آن را دم در گذاشت و بیرون رفت.پدرش بیرون ایستاده بود و خانه را نگاه میکرد.مری گفت:"پدر،من میرم توی باغ."پدر خندید و گفت:"تو هم از اینکه داری از این خانه میروی ناراحتی،نه؟من هم ناراحتم.ولی نگران نباش،اونجا هم جای خیلی خوبیه.مطمئنم که برایت مثل همینجا میشه."مری زیرلب گفت:"امیدوارم..."و رفت.او نیم ساعت در باغ قدم زد.آن باغ قدیمی را خیلی دوست داشت،همینطور هم این خانه را.اینجا جایی بود که مری ده سال تمام در آن زندگی میکرد.از این فکر که باید از اینجا برود خیلی ناراحت بود.خاطراتش را مرور کرد و ناگهان اشک در چشم هایش جمع شد و زد زیر گریه.آنقدر گریه کرد که خالی شد.مادر صدایش زد:"مری!باید برویم!زود بیا!"مری دوان دوان خودش را به مادر و پدرش رساند.
-چی شده عزیزم؟چرا گریه کردی؟
مری جواب داد:"چیزی نیست مادر.فقط به این فکر میکردم که چقدر دلم برای اینجا تنگ میشود..."مادر مری را بغل کرد و گفت:"اشکال نداره.مطمئن باش خانه ی جدیدمان جای خیلی خوبیه.یک عالمه دوست پیدا میکنی.و آنقدر بهش وابسته میشوی که دیگر نمیتوانی ازش جدا شوی..."پدر گفت:"دیگر ناراحتی هارا کنار بگذارید.باید برویم."موقع رفتن،مری برای آخرین بار به آن خانه ی قدیمی ی زیبا با آن سقف قرمز و دوست داشتنی اش نگاه کرد و هر چقدر سعی کرد،نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد...
فصل اول
مری تیلر داشت وسایلش را جمع میکرد،چون آن روز باید به فرانکفورت میرفت.پدرش در فرانکفورت خانه ای خریده بود و این خانه را فروخته بود.مادر مری را صدا کرد:"مری،عزیزم،زود وسایلتو جمع کن.یک ساعت دیگر حرکت میکنیم."مری جواب داد:"باشه مامان!دیگه چیزی نمونده!"او بقیه ی وسایلش را زود جمع کرد.تصمیم گرفت تا پدر و مادر آماده میشدند،در باغ کمی قدم بزند و فکر کند.او ساکش را برداشت،آن را دم در گذاشت و بیرون رفت.پدرش بیرون ایستاده بود و خانه را نگاه میکرد.مری گفت:"پدر،من میرم توی باغ."پدر خندید و گفت:"تو هم از اینکه داری از این خانه میروی ناراحتی،نه؟من هم ناراحتم.ولی نگران نباش،اونجا هم جای خیلی خوبیه.مطمئنم که برایت مثل همینجا میشه."مری زیرلب گفت:"امیدوارم..."و رفت.او نیم ساعت در باغ قدم زد.آن باغ قدیمی را خیلی دوست داشت،همینطور هم این خانه را.اینجا جایی بود که مری ده سال تمام در آن زندگی میکرد.از این فکر که باید از اینجا برود خیلی ناراحت بود.خاطراتش را مرور کرد و ناگهان اشک در چشم هایش جمع شد و زد زیر گریه.آنقدر گریه کرد که خالی شد.مادر صدایش زد:"مری!باید برویم!زود بیا!"مری دوان دوان خودش را به مادر و پدرش رساند.
-چی شده عزیزم؟چرا گریه کردی؟
مری جواب داد:"چیزی نیست مادر.فقط به این فکر میکردم که چقدر دلم برای اینجا تنگ میشود..."مادر مری را بغل کرد و گفت:"اشکال نداره.مطمئن باش خانه ی جدیدمان جای خیلی خوبیه.یک عالمه دوست پیدا میکنی.و آنقدر بهش وابسته میشوی که دیگر نمیتوانی ازش جدا شوی..."پدر گفت:"دیگر ناراحتی هارا کنار بگذارید.باید برویم."موقع رفتن،مری برای آخرین بار به آن خانه ی قدیمی ی زیبا با آن سقف قرمز و دوست داشتنی اش نگاه کرد و هر چقدر سعی کرد،نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد...
خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وای میشه اون اولی رو پاک کنید،؟؟؟؟
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
فصل دوم
مری و پدر و مادرش سوار قطار شدند.قطار حرکت کرد.مری هنوز ناراحت بود و همین والدینش را هم ناراحت میکرد.پدر به او گفت:"مری،گوش کن.میدانم تو ناراحتی.هم من و هم مادر درکت میکنیم.ما هم عاشق آن خانه بودیم و فروختنش خیلی ما را ناراحت کرد.خانه ای که در فرانکفورت داریم درست شبیه همین خانه ی خودمان است؛سفید است و سقف قرمزی دارد،و همینطور یک باغ گل.تازه یک عالمه همسایه هم داریم که همگی بچه های زیادی دارند و میتوانی با آنها دوست شوی.مدرسه هم نزدیکمان است.از همه نظر خیلی خوبه؛هم برای من و مادر و هم برای تو.حالا خوشحال باش دیگر!"
مری لبخندی زد و جواب داد:"میدانم که آنجا خیلی خوب است،ولی هیچ چیز جای آن خانه را برای من نمیگیرد.میدانم سعی دارید کاری کنید که حس بهتری داشته باشم.و از شما بخاطرش ممنونم.من شما را مقصر نمیدانم،و هیچ وقت هم ندانستم.اینطور که معلومه خانه ی جدیدمان جای فوقالعاده ای است!"دوباره لبخند زد و سرش را به طرف پنجره برگرداند.مری داشت دروغ میگفت.هم خودش و هم پدر و مادرش این را میدانستند.در واقع مری از آن خانه ی جدید بدش نمی آمد،در واقع حسی به آن نداشت.والدین مری فکر کردند او را به حال خود بگذارند تا شاید بهتر شود.شب شد و همه خوابیدند.همینجا بود که فاجعه اتفاق افتاد...چند دقیقه ی بعد قطاری درب و داغان از ریل خارج شده بود.تمام پنجره ها شکسته بودند و مسافران مرده و نیمه جانی غرق در خون روی زمین افتاده بودند.خیلی ها کشته شده بودند و خیلی ها بیهوش بودند و عده ی انگشت شماری هوشیار بودند.راننده ی قطار که آسیب جدی ندیده بود از طریق بی سیم کسانی را برای کمک خبر کرد.خیلی زود پرستار ها و دکتر ها به همراه چندین ماشین رسیدند.دکتر ها همه را معاینه کردند و فهمیدند که اکثرا یا کشته شدند و یا آسیب جدی دیده بودند.مادر مری زنده مانده بود؛ولی پدرش نه.پدر میخواست از مری و همسرش محافظت کند و خودش را روی آنها می اندازد؛همین باعث کشته شدن او میشود.خود مری هم سرش آسیب های خیلی جدی دیده بود.مجروحان را به بیمارستان بردند.مادر مری هم در بیمارستان در گذشت.مری یک هفته بعد به هوش آمد و بخاطر ضرباتی که به سرش وارد شده بود،هیچ چیزی را بخاطر نمی آورد...
پشیمون شدم دیگه خیلی طولانیش نمیکنم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/09/03 12:51 AM، توسط Shina Uzumaki.)
|
|
2013/09/03 12:00 AM |
|