زمان کنونی: 2024/11/06, 12:14 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:14 PM



نظرسنجی: این داستان رو چطور پیش بینی میکنید و آیا ادامه ی داستان رو بذارم؟
عالی-بله
خوب-بله
متوسط-خیر
بد-خیر
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان تخیلی"من ورونیکا هستم"

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #8
داستان تخیلی"من ورونیکا هستم"
بخش پنجم:پرنسس ورونیکا
روزها گذشت.نه اثری از آشیتاکا بود و نه ورونیکابه هوش می آمد.حالا سان بود و تنهایی.بعد از گذشت2هفته آشیتاکا به پیش سان رفت تاهم از حال ورونیکا با خبر شود وهم با سان صحبت کندمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهدی سان؟دیدی گفتم من نمیتوانم؟اما کو گوش شنوا؟اکنون من چگونه خودم را ببخشم؟ورونیکا هنوز به هووش نیامده!
در همان لحظه ورونیکا کمی به هوش آمد وگفت:آآآ...ب ....آب....!
آشیتاکا که باور نمی کرد نمی دانست باید چه کارکند؟از خوشحالی سر جایش خشکش زده بود.سان می خندید و میگفت:به هوش آمد!به هوشآمد!آشیتاکا برو!برو و آب بیاور!آشیتاکا سریع آب آورد.آن موقع ورونیکا چشمانش راباز کرده بود و آَشیتاکا را دید و به او گفتت:از تو ممنونم آشیتاکا...تو من را بهآرزویم رساندی!.آشیتاکا هم فقط لبخند میزد و چیزی نمی گفت.
سان آرام کنار ورونیکا نشست.گردنش را بلند کرد وبه او آب داد.دندان های نیش ورونیکا که از برف هم سفیدتر و از اره هم برنده تر بودزیباییش را بیش تر میکرد!سان به آشیتاکا نگاهی کرد و چهره ی پریشانش را دید.پیششرفت دستان برادرش راگرفت و به او لبخند امیدوارانه ای زد و گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهدی آشیتاکا؟دیدیتوانستی؟حالا برو پیش ورونیکا و حالش را بپرس.آشیتاکا سان را بغل کرد و گفت:خواهراز تو ممنونم ولی این اولین و آخرین باری بود که این کاررا کردم.
بعد رفت و کنار تخت ورونیکا زانو زد و آرام صدازد:ورونیکا...؟ورونیکا مثل روح سفید و بی جان بود.اما برگشت و اورا نگاه کرد.وقتیاشکان آشیتاکا را دید اشکانش را پاک کرد.
آشیتاکا که سخت می توانست بخندد دست ورونیکا راگرفت و خنده ای کرد و گفت:ورونیکا متاسفم!من واقعا. .واقعا..نمی دانم. . ..ورونیکا دستش روی دهن ورونیکا گذاشت و گفت:آشیتاکا....تو...تو من را به آرزویمرساندی و این کارتو فقط با جان دادن من جبران می شود....ممنونم...بعد بلند شد و درگوشه ای پشت به ورونیکا ایستاد و شروع به گریه کردن کرد.سان آنها را گذاشت و رفت وخبر را به بقیه ی خوناشام ها رساند.از آن روز که ورونیکا بهبود پیدا کرد هرروز یکسری از خوناشام ها می آمدند و به او تبریک می گفتند.
از آن روز به بعد سسان و آشیتاکا ورونیکا رامانند خواهر خود دوست داشتند و آموزش های لازم را به او می دادند.
ورونیکا دختری بالغ و زیبا و نیرومند شده بود کهتمام قدرت های سان را داشت و حتی داشت از سان هم بهتر و نیرومند تر میشد...
[font=Times New Roman]
2013/08/29 03:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : ♥MATSUYAMA-KUN♥(+1.0) ، Uchiha shady(+2.0) ، Nanami Misaki(+2.0)
ارسال پاسخ 


پیام‌های داخل این موضوع
داستان تخیلی"من ورونیکا هستم" - Aisan - 2013/08/29 03:49 PM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 30 مهمان