بخش دوم:ملاقات با دوست جدید
روزی به بهانه ورزش از روستا خارج شد و به جنگلرفت.نزدیک های ظهر به کلبه رسید.دقیقا زمان چیدن میوه ی دختران از درختانجنگل!ورونیکا همراه خود سبدی آورده بود تا قبل از غروب آفتاب به روستا با میوهبرگردد.
اوکه دیگر طاقت صبر کردن نداشت در را بی درنگباز کرد و وارد کلبه شد.او که حسابی حل شده بو قدمی به جلو برداشت.ولی ناگهان دربسته شد و همه جا را تاریکی گرفت.ورونیکا که ترسیده و نگران بود.ناگهان دو نورکوچک درخشان را دید.صدایی می آمد که میگفت:تو که هستی؟چرا اینجا آمدی؟دیگر راهبرگشتی نداری!...
ورونیکا متوجه شده بود که صدایی که به گوششمیرسد صدای یک انسان است دیگر نترسید و تمام ماجرا را برای صدا تعریف کرد.
صداهم که متوجه شده بود او خطری ندارد بهوررونیکا گفت:من هم موجودی هستم که به نور خورشید حساس هستم.پس اگر میخواهی من راببینی باید تا غروب صبر کنی تا بتوانی من را ببینی.
ورونیکا هم قبول کرد اما بسیار مظطرب بود چونمیدانست اگر دیر شود تنبیه خواهد شد.آفتاب غروب کرده بود و ورونیکا از طرفی نگرانتنبیه شدنش و از طرفی هم مشتاق دیدن صاحب صدا بود.
زیر نور ماه صدای زوزه ی دسته جمعی گرگ ها بهگوش میرسید.ناگهان دختری بسیار زیبا با لباسی بلند و به سیاهی شب نزدیک ورونیکاشد.موهای بلند و مشکی دختر تا کمرش رسیده بود.دختر باقدم های آرام به سمت ورونیکامیرفت.ورونیکا هم با هر قدم دختر قدمی به عقب برمیداشت.دختر گفت:نترس ورونیکا!اینمنم!.ورونیکا هم گفت:تو همان صدای کلبه ای؟دختر گفت:بله!اسم من سان است.بگذار ازهمین اول تمام چیز هارا در رابطه با خودم برایت بگویم.(من یک انسان هستم.البته نهانسان کانل!بلککه انسان گرک نما!من از بچگی در جنگل زندگی میکردم.ما دامپروریمیکردیم.گوسفند و گوزن پرورش میدادیم.اما گرگ ها در فصلهای مختلف و بیشتر درزمستان ها به گله ها حمله میکردند و یکی یا دوتااز آنهارا شکار میکردند.حتی من کهبا آنها خوب بودم هم نمیتوانستم جلوی آنهارا بگیرم.پس روزی تصمیم گرفتم که پیشآنها بروم.فکر میکردم که حرف زدن با آنها آنان را از خوردن دام ها باز میدارد.ولیروزی از روی نادانی وقتی که آنها گرسنه بوند به آنان زیادی نزدیک شدم که آنها رانوازش کنم ولی یکی از آنها به من حمله کرد و بازویم را گاز گرفت.آن روز فقط9سالمبود...آن روز بود که زندگی جدید فوق بشریت من شروع شد.
من یک خوناشام یا یک گرگ کامل نیستم بلکه نصفانسان و نصف گرگ هستم.به خاطر همین میتوانم وقتی کمی از نور آفتاب در آسمان استبیرون بیایم.حتی میتوانم بعضی قدرت هایم را نیز به دیگران هم منتقل کنم.
آنها در حال صحبت کردن بودند که ناگهان صدایزوزه ی گرگی آمد.سان بانگرانی گفتم:آشیتاکا!!هرچه ورونیکا از سان میپرسید که چهشده؟سان فقط میگفت بیا پشت من و قایم شو!!ولی ورونیکا گوش نمیکرد.سپس از پشت بوتههای تمشک وحشی گرگی ظاهر شد.گرگ بر روی ورونیکا پرید و او را روی زمین انداخت.دهانبزرگش را باز کرد تا ورونیکا را گاز بگیرد که ناگهان سان نعره کشید.انگار که خیلیعصبانی بود.گرگ به سمت سان رفت و تبدیل به یک انسان شد.او پسری بسیار زیبا بود.ازسان با عصبانیت پرسید:چرا سان؟چرا؟؟چرا باید یک آدمیزاد را زنده بگذاری و ازآندفاع کنی و صدمه ای به او نزنی؟مگر تو یک خوناشام نیستی؟مگر نباید خون موجوداتیغیر از خودمان را بمکی و آنهارا بکشی؟مگر نباید از طبیعتت پیروی کنی؟مگر در زندگی ما نکشتن یانمکیدن خون یک موجود غیر خوناشام بی احترامی به پدران و طبیعت ماننیست؟هااا؟چرا؟؟من پاسخ میخواهم..آن هم از تو..وگرنه اورا میکشم و از خونش لذتمیبرم!!
سان با محکمی در پاسخ به او گفت:من فرمانده یخوناشام ها هستم و حرف حرف من است.بعد هم او خطری ندارد.
سان برای گرگ تمام قضیه را تعریف کرد...
(دوستان شرمنده که بعضی حروف به هم چسبیده.به خاطر فونته.شما به بزرگی خودتون ببخشید)
[font=Times New Roman]