سناگل
ارسالها: 161
تاریخ عضویت: Jun 2016
|
داستان کوتاهه عشق خواهری!
سلام قصد دارم توی این تاپیک داستان کوتاه "عشق خواهری "رو بذارم.در پست بعدی داستانو میذارم.
|
|
2016/08/09 10:10 PM |
|
سناگل
ارسالها: 161
تاریخ عضویت: Jun 2016
|
RE: داستان کوتاهه عشق خواهری!
داستان عشق خواهری قسمت اول:
اسمم جک و 15 سالمه چند هفته ایی هست امتحان ورودی دبیرستان نمونه رو دادم.چند روز دیگه نتیجه ها رو اعلام میکنن.من یه خانواده 4 نفری دارم خودم و خواهرم که 2 سال از من کوچیک تره و بابا و مامانم.
جک:سارا اون نمکدون رو بده بهم.سارا:نمی دم.جک:می گم اون نمکدونو بده من!سارا:نمی دم .خودت بردار.مامان:جک بیا این نمکدونه.جک:مرسی مامان.سارا:مامان بهش نده.پسرت لوس و تنبل بار میادها.جک:به من میگی لوس و تنبل توکه حتی اتاقتو مامان جمع میکنه،تنبل خانم.مثلا دختره.ذکی.سارا :مامان!مامان:بله!چقدر کل کل میکنید.جک:اول سارا شروع کرد.مامان:بسه دیگه!بابا :بس نیست گلرنگه.همه زدیم زیر خنده.
موقع خواب:سارا:جک اون لامپو خاموش کن میخوام بخوابم.جک:من فردا ربانسرا دارم باید درس بخونم.سارا:بگیر بکپ تا فردا خدا بزرگه .
جک:خدا که بزرگه دولی ازمن حرکت تا از خدا برکت.دیگه سارا هیچ حرفی نزد و خوابید.منم بعد از نیم ساعت لامپو خاموش کردم و خوابیدم.
فردا صبح: سارا:جک بیدار شو زبانسرا داری دیرت میشه ها!جک:ساعت چنده؟سارا :ساعت 7:30 دیقه اس.جک:وای 8:00کلاس دارم.مامان:جک بیدار شو.جک:بیدارم مامان .داد نزن.پله ها رو یکی یکی طی کردم و امدم توی آشپزخونه.
جک:بخار چایی ها و رنگ خوبشون نشون میداد تازه دمه.بوی نون تازه هم که فضای آشپزخونه رو پر کرده بود.خواستم برم بشینم که سارا امد زودتر نشست سر جام.منم یه نیشکون ازش گرفتم؛سارا هم نامردی نکرد ویه جیغ زد و بعدش گفت:داری چه کار میکنی؟پسره لوس.جک:صد دفعه گفتم من لوس نیستم.سارا:منم هزار دفعه گفتم:لوس هستی.خلاصه من هی گفتم و هی سارا گفت آخرشم دست گذاشت روی نقطه ضعفم و گفت:پسره روانی!منم یکی محکم با دست چپم کوبیدم توی لپ سمت راستش.و انم شروع کرد به گریه.بابا وارد آشپزخونه شد.تا لپ قرمز سارا و گریه هاشو دید داد زد سرم که:این چه کاری بوده با خواهرت کردی؟و تو باید از خواهرت مراقبت کنی .منم گفتم:من که خواهر ندارم .من یه الاغ دارم.بابام هم یه کشیده محکم و آبدار تحویل لپ سمت راستم کرد.منم بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاق و در رو بستم.هق هق گریه میکردم ولی بی صدا با خودم عهد کردم که دیگه با سارا حرف نزنم.حالم بد بود.رفتم روی تختم و انقدر گریه کردم تا خوابم برد.کلاس زبانم هم اون روز نرفتم.
|
|
2016/08/09 10:36 PM |
|
سناگل
ارسالها: 161
تاریخ عضویت: Jun 2016
|
RE: داستان کوتاهه عشق خواهری!
داستان عشق خواهری قسمت آخر:
وقتی بیدار شدم تقریبا ظهر بود.بابام بازم رفته بود مدرسه آخه بابام معلمه.
رفتم توی آشپزخونه خیلی تشنه ام بود.بطری آب رو از توی یخچال در آوردم و سر کشیدم.سارا امد توی آشپزخونه وگفت:چطوری داداش سحر خیز؟بی توجه به اون دوباره آب خوردم و در بطری رو بستم و گذاشتم توی یخچال بی اینکه جوابشو بدم.امدم بیرون.این یعنی قهرم.سارا بلند گفت:چته زدی اونوقت طلبکارم هستی؟
منم گفتم:آره طلبکارم.مشکلی داری؟با تو ام قهرم،حوصله ات رو هم ندارم.سارا:پس منم قهرم.تو دلم گفتم:خوب باش.
3 روز بعد.جک:با امروز 5 روزه که با سارا قهرم.میخوام حساب کار دستش بیاد.امروز نتایج آزمون نمونه رو میدن.با گوشیم برم توی نت ببینم چه خبره؟اه این که اعتبار نداره.یهو یاد مودم افتادم.ذکی اینم که حجم وای فایش تموم شده.
با نا امیدی رفتم سر کتابای زبانسرا ،دیدم حوصله شونو ندارم لباسامو عوض کردم زدم بیرون.سر یه چهار راه بودم چراغ هم قرمز بود می تونستم رد بشم.ولی حواسم پرت آدامسی بود که گیر کرده بود زیر کفش کتونی هام.سارا:جک،جک قبول شدی ...دبیرستان نمونه قبول شدی.جک:صدای آشنا میشنوم کیه؟و از کجاست؟قققیییژژژ
جک:سارا نه نیا!دویدم رفتم پیشش یه ماشین شاسی بلند مشکی زیرش کرده بود.یهو توی دست سارا یه روزنامه دیدم اسمم جز قبولی ها بود.ولی این مهم نبود مهم خواهرم بود .از راننده ماشین شاسی بلند خواستم که منو خواهرمو به یه بیمارستان برسونه.اونم قبول کرد.خواهرم رو بردن اتاق عمل .وضعیتش اضطراری بود این رو از واکنش پزشکا و پرستارا میشد فهمید.
حدودا یه ساعت و نیمه که خواهرم توی اتاق عمل بود مامان و بابام موتی بود که امده بودن.توی حال خودم بودم که یهو دکتر از اتاق عمل امد بیرون .دکتر گفت:متاسفم.دخترتون به رحمت خدا رفت .اینو به بابام گفت.فقط قبل از رفتن گفت:داداشی قبولیت مبارک باشه.
جک:انگار یه سطل آب سرد ریختن روی سرم بهضم ترکید .زار زار گریه کردم.هیچی هم دیگه آرومم نمیکرد.بلند فریاد میزدم :خواهرم کجایی؟
|
|
2016/08/09 11:00 PM |
|
سناگل
ارسالها: 161
تاریخ عضویت: Jun 2016
|
RE: داستان کوتاهه عشق خواهری!
این داستان ،داستان بعضی از ماست که فکر میکنیم همیشه همه هستند و نمی دونیم روزی می اید که عزیزان مون در کنار ما نیستند .پس بیاید قدر با هم بودن رو بیشتر بدونیم واز زندگی لذت ببریم .
نظراتتون رو توی همین تاپیک بزارید .مرسی از لطفتون.
|
|
2016/08/09 11:06 PM |
|
❤Ereɴ Yeαɢer❤
ارسالها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
|
RE: داستان کوتاهه عشق خواهری!
آفرین خیلی خوب بود ، به نظرم احساسات رو خیلی خوب بیان کردی ، آخرش ناراحت کنندسمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
|
|
2016/08/09 11:19 PM |
|
2rsa
❤مَن پُرَم اَز حِِسِ خُوب❤
ارسالها: 11,458
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 2253.0
|
RE: داستان کوتاهه عشق خواهری!
خخخلی عالی بود اشکم دراومد!!!
|
|
2016/08/09 11:26 PM |
|
Noctis_P
ارسالها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
|
RE: داستان کوتاهه عشق خواهری!
خيلى دوسش داشتم ممنون
|
|
2016/08/09 11:26 PM |
|
!Emily
ارسالها: 5,965
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 780.0
|
RE: داستان کوتاهه عشق خواهری!
خیلی خوب احساسات رو بیان کرده بودی آفرینمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
|
|
2016/08/10 12:06 AM |
|
Sherlock Holmes
ارسالها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
|
RE: داستان کوتاهه عشق خواهری!
واووووو
بله آخرش افسردگی گرفتم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
آفرین خیلی آموزنده بود
واقعا که راست میگی
چرا آدما قدر همدیگه رو نمیدونن ؟
|
|
2016/08/10 09:14 AM |
|
سناگل
ارسالها: 161
تاریخ عضویت: Jun 2016
|
RE: داستان کوتاهه عشق خواهری!
متشکرم از اینکه نظر دادین.
|
|
2016/08/10 11:36 AM |
|