زمان کنونی: 2024/11/06, 12:07 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:07 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان دوستی با خدا

نویسنده پیام
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #1
zجدید داستان دوستی با خدا
سلام ... خوب من اولین داستان طولانی خودم و اینجا گذاشتم .... مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
لطفا حتما نظرتونو بهم بگین تا بتونم ازشون استفاده کنم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ژانر داستانم تخیلیه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


با توکل نام اعظمت
دوستی با خدا
تنهای تنهایم ، سوار بر قایقی شناور روی آب دریا.
صدای کسی را میشنوم. سرم را برمیگردانم تا ببینم چه کسی است. نسیم بود که ازآن حوالی می گذشت. تاچشمش به من افتاد ، به طرفم آمد.
دستان مهربانش را برگونه هایم کشید و موهایم را روی صورتم پخش کرد. خواستم چیزی بگویم که با لحنی آرام گفت:کی هستی و به کجا میروی؟

بدون پاسخ به سوالش گفتم: شما کی هستی؟
لبخندی زد و پاسخ داد: نسیمی هستم دوره گرد که به این سو و آن سو میروم و به افراد گمشده کمک میکنم.
گفتم: من نیز فردی هستم گمگشته. تنهای تنها سرگردان در میان این امواج دریا.
تبسمی اسرارآمیزکرد. گویا حرفهایم را از قبل میدانست. گفت: آیا تا به حال دوستی داشته ای؟
گفتم: آری دوستان زیادی داشته ام که دردوستی با آنها کوتاهی نکردم وآنان نیز از محبت و مهربانی برایم کم نگذاشته اند و شریک من در شادی ها و غم های زیادی بوده اند.
پرسید: درتنهایی چطور؟

پاسخ دادم: تنهایی های مرا نیز پرکرده اند و اگر بخواهم راستش را بگویم هیچوقت احساس تنهایی نکردم.
گفت: پس چگونه است که حالا میگویی تنهای تنهاهستی؟پس دوستانت کجا هستند؟ حتی یکی ازآنها را هم دیده ای که بیایند و تو را از سرگردانی رهایی ببخشند ؟

سکوت کردم. یعنی جوابی نداشتم که بگویم. درفکر بودم که نسیم گفت: آیا تا به حال دوستی داشته ای که خودش تنها باشد ولی با تمام آن تو را تنها نگذارد؟ یا همیشه و هر کجا به حرف دل توگوش دهد و گله ای نکند؟
نیازی به فکرکردن نداشتم و قاطعانه گفتم نه. ابروهای نازکش به هم گره خورد.
با ترس و کمی تردید پرسیدم: آیا چنین کسی وجود دارد؟ اوکیست؟

نسیم اخم هایش را باز کرد وگفت: بله وجود دارد. او بی همتاست و اگرتمام دوستان دنیا را نیز داشته باشی باز هم به او نمی رسد.
متعجب از گفته اش پرسیدم: او را کجا می توانم پیدا کنم؟
گفت: تو باید پیش چشمه ی روشنایی بروی. او تو را راهنمایی خواهد کرد. ولی بدان که در راه سختی های فراوانی درانتظار توست. اما درهرصورت امید داشته باش.
سپس قایق را به جلو هل داد. لبخندی که نسیم به عنوان خداحافظی به من نشان داده بود، هرلحظه آرامش بیشتری به من می بخشید.

درحال تماشای قطره های شاداب آب بودم که صدایی به گوشم رسید. سرم را بالا آوردم وگل های نیلوفرآبی را دیدم که درحال بازی کردن بودند و آواز میخواندند.
دستم را به داخل آب فرو بردم تا همبازی آنان شوم که یکی از نیلوفرهای آبی آمد و بوسه ای بردستم زد. آن را جلوی صورتم آوردم و به چشمان درشت و آبی رنگش خیره شدم. گلبرگ های لطیفش را نوازش کرده وگفتم: نیلوفرزیبا آیا میدانی راه چشمۀ روشنایی کجاست؟
خندید وگفت: کمی جلوتر رنگین کمان آماده ی حرکت است. پیش اوکه بروی تو را راهنمایی میکند.
از او تشکرکرده و به امواج دریا سپردمش. سپس ازآنان خداحافظی کردم.
فاصله ی زیادی تا رنگین کمان باقی نمانده بودکه حس بدی تمام وجودم را فرا گرفت یعنی چه اتفاقی قرار بود که رخ دهد؟ مدتی نگذشت که دریا طوفانی شد و موجی عظیم به سویم آمد. همچنان که با قهقهۀ خنده اش به من نزدیک میشد، ترس را در دلم بیشتر میکرد.
ناگهان کنترلم را از دست دادم، چشمانم را بستم و فریادی بلند کشیدم. وقتی چشمانم را باز کردم، دریا آرام شده و خبری از موج نبود و رنگین کمان به سویم می آمد.
رنگ های زیبایش واقعا خیره کننده بود.
رنگ زردگفت: بهتراست سوارشوی چون اتوبوس درحال حرکت است.
رنگ قرمز هم گفت: بله تا ایستگاه بعدی تقریبا باید مسافت زیادی را طی کنیم.
بعد همگی با هم خندیدند. صدای خنده شان موسیقی دل نشینی ساخته بود. از داخل قایق بلند شده و سوار رنگین کمان شدم. نرمی رنگ ها پاهایم را قلقلک میداد.
لحظاتی بعد پرسیدم: شما میدانید چشمه ی روشنایی کجاست؟
همگی جواب دادند: معلوم است که میدانیم.
رنگ آبی گفت: تو درکوهستان امید پیاده خواهی شد. باید ازکوه بالا بروی و به قله برسی. درقله کسی منتظرتوست که تو را به طرف جنگل ایمان هدایت می کند. درآنجا نیز با دوست دیگری آشنا می شوی و در آخر به باتلاق تاریکی میرسی و...
رنگ سبز ادامه داد: و وقتی که به قلب باتلاق یا تاریکی رسیدی آنوقت می توانی روشنایی را بیابی.

خوشحال شدم و ازآنها تشکرکردم.
دقایقی سپری شد که رنگ سفید با شادی گفت: رسیدیم. آنجا کوهستان امید است. همه به من خیره شدند و رنگ بنفش گفت: خب انگار دیگر وقت خداحافظی است. لبخندی زدم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.
رنگ نیلی گفت: ما برایت آرزوی موفقیت میکنیم. و همگی با هم خداحافظی کردیم. رنگین کمان شیب تندی گرفت و همانند سرسره مرا روی زمین گذاشت.

تا زمانی که رنگین کمان از دیدم خارج شود، برای رنگ های مهربان و زیبایش دست تکان دادم. سرم را برگرداندم تا نفس عمیقی بکشم که کوه بسیارمرتفعی را روبروی خود دیدم. لحظه ای قلبم لرزید ولی با این حال با شجاعت تمام تصمیم گرفتم که ازکوه بالا بروم.
کوه ، صخره های تیزی داشت. از سنگ ها یکی پس از دیگری بالا میرفتم که ناگهان سنگ های زیر پایم ریزش کردند. درحال افتادن بودم که تمام توانم را به دستانم منتقل کردم و سنگ ها را نگه داشتم. خیلی ترسیده بودم آنقدر که نه می توانستم پایین را ببینم و نه بالا را. فقط راهم را ادامه می دادم که به تخته سنگ بزرگی برخورد کردم. از ته دل خوشحال شدم؛ چون می توانستم کمی روی آن استراحت کنم. سطح صافی داشت. دستی بر پیشانی ام کشیدم و عرقم را پاک کردم . نگاهی به پایین انداختم ، راه زیادی را آمده بودم ولی وقتی به بالا نگاه کردم نفس درسینه ام حبس شد. خیلی راه باقی مانده بود حتی قله را نیز نمی توانستم ببینم. به دستانم نگاه کردم. انگشتانم زخمی شده بودند و دیگرهیچ توانی نداشتند. با تمام وجود زدم زیرگریه. نمی دانستم که آیا این کوه به پایان می رسد؟ می توانم تا قله دوام بیاورم؟ نمی دانستم چه کنم و دیگر مغزم کارنمی کرد. نا امیدی سرتا سر وجودم را فرا گرفته بود که متوجه ی چیزی به رنگ سیاه شدم که به سرعت به من نزدیک میشد. زیر پا هایم را خالی کرد و مرا به داخل گودالی عمیق انداخت. وقتی چشمانم را بازکردم گویا داخل غاری تنگ و تاریک بودم. بالا را نگاه کردم. به سختی میشد نور را دید.تمام بدنم درد میکرد. گوشه ای نشستم و به دیوار غار تکیه دادم. کمی فکرکردم و با خودگفتم بهتراست کمی جلوتر بروم. شاید درآنجا کسی را ببینم و او مرا به بیرون غار راهنمایی کند. به راه افتادم. جلوتر و جلوتر. ولی هرچه می رفتم بیشتر نا امید می شدم. درحال غرق شدن درافکار پریشانم بودم. هرلحظه بیشتر و بیشتر امواج منفی برمن غلبه می کردند که ناگهان درآن دریای خیال نوری ظاهر شد و به من گفت: نا امید نشو. تومی توانی. اگربخواهی می توانی همه ی کارها را به خوبی و درستی انجام دهی و هیچ چیز وکسی نمی تواند جلوی تو را بگیرد.
فقط به خودت بیا و امید داشته باش. امید...

حرف هایش تاثیرخود را گذاشت. با خود گفتم:البته! اگرمن بخواهم پس حتما می توانم. امیدوار شده و از غرق شدن نجات پیدا کردم. وقتی به خودم آمدم انرژی سیاهی از من دور می شد. بله درست است. من خود این تاریکی را به قلبم راه دادم واین غار ناامیدی را ساختم. ولی آن نور... یعنی چه کسی بود که مرا کمک کرد؟
درعرض چند ثانیه غارِ تاریکی از بین رفت. این اولین باری بود که ازدیدن آسمان تا این اندازه خوشحال شده بودم. ولی اینجا کجاست؟ به اطراف نگاه کردم. باورم نمیشد، من به قله رسیده بودم. آخر چطور ممکن است؟ صدایی نازک از پشت سرم گفت: تو موفق شدی. تنها راه رسیدن به قله، امید بود که تو آنرا بدست آوردی.
برگشتم و از تعجب خشکم زد. پرنده ای بود بزرگ و زیبا که تا به حال ندیده بودم. پرهایش از طاووس هم زیبا تر بود و چشمانش همچون یاقوت سرخ ، درخشان. خواستم چیزی بگویم که گفت: من تو را به پایین کوه هدایت میکنم.
سپس بال بلندش را روی زمین پهن کرد و گفت: سوار شو. راه زیادی در پیش داریم. تو میتوانی کمی استراحت کنی تا انرژی خود را بدست آوری.
حق با او بود. لطافت پرهایش لالایی مادرانه را در گوشم زمزمه می کرد. پس چشمانم را بستم و به خواب رفتم. زمانی که بیدار شدم، به جنگل ایمان رسیده بودیم. وقتی پیاده شدم با چشمان سرخش نگرانی را در وجودم دید. لبخندی زد و گفت: نگران نباش. تو امید را داری پس از چیزی نترس. زیرا نیروی امیدی که در قلبت جای گرفته از تو محافظت میکند.

خندیدم و به راه افتادم. چند قدمی رفته بودم که به پشت سرم نگاه کردم. پرنده ی زیبا هنوز آنجا بود و به من نگاه می کرد. گفت: امیدوارم موفق شوی. و بعد پروازکرد و رفت. به راهم ادامه دادم.
همه ی درختان سر به فلک کشیده و بسیار تنومند بودند. سکوت تلخ جنگل را دوست نداشتم. احساس ناخوشایندی بهم دست داده بود. کمی به سرعتم افزودم. ناگهان ابرهای سیاه جلوی خورشید را گرفتند و آسمان را تیره کردند. این نشانه ی خوبی نبود. رعدو برق همچون شمشیری برنده می غرید و ابرها را پاره پاره می کرد تا به زمین برسد. بردرختی اصابت کرد و آنرا به آتش کشید. باد شروع به وزیدن کرد. صدای خنده ی شومش آتش را به سرعت درجنگل پخش می کرد. خودِ آتش نیز دست به کار شد و حلقه ای دور من زد. همچنان که به سوختن درختان و چشم های خونین آتش نگاه می کردم با خود گفتم: من نباید بترسم. ترسیدن ممنوع است ولی با این همه بی قرار شده بودم. ناگهان صدای غرشی را شنیدم. شیری با یال های طلایی و پنجه های فولادین به طرف آتش حمله ور شد و گلوی سوزان آتش را با دندان های نیش بلندش فشرد. رعد و برق و باد نیز به کمک آتش آمدند. جدال نا برابری بود. اما نه. کسانی نیز بودند که به کمک شیرآمدند. باران شروع به باریدن کرد. قطرات باران شعله های پراکنده ی آتش را خاموش می کردند. دیگرچیزی از آتش باقی نمانده بود که رعدو برق خواست وارد عمل شود ولی خورشید بیرون آمد و دست به کارشد و با فوتی ابرها را به دورترین جای ممکن فرستاد . باد که میدانست دیگرکاری از دستش برنمی آید، فرارکرد.
شیرجهشی به طرف من زد و گفت : تو که صدمه ای ندیدی؟
صدای بمی داشت ولی محبت درونش را میشد دید. گفتم: من خوبم. ممنون.

چهره اش خشن بود ولی خنده او را جور دیگری نشان میداد. گفت: سوار شو. دیگر چیزی به مقصدت باقی نمانده. لطفا اجازه بده من نیز در رسیدن تو به هدفت سهیم باشم.
در راه با دیدن جنگل سوخته ی اطرافم غم بزرگی در دلم پدیدار شد. اشک در چشمانم جمع شد و بغض راه گلویم را بست. به گونه ای خود را مقصر میدانستم.
پرسیدم: چرا نام این جنگل را ایمان گذاشتند درصورتی که به این آسانی نابود شد؟ میدانم بی تقصیر نیستم ولی ...
حرفم را قطع کرد وگفت: لازم نیست خود را مقصر بدانی. نام جنگل را ایمان گذاشتند به این دلیل ...
سپس ایستاد و به جایی اشاره کرد. درآنجا جوانه ای سبز و زیبا بود. ادامه داد: ایمانِ درونِ این جوانه ، دلیل بر نامگذاری این جنگل است. در این جنگل نا امیدی وجود ندارد. بزودی این جوانه و جوانه های دیگر سر به فلک می کشند و جنگل را دوباره متولد می کنند. این تلاش دوباره دلیل بر ایمان است.
خیلی برایم جالب بود. تا به حال هیچ وقت از این زاویه به موضوعی نگاه نکرده بودم.
مدتی گذشته بود که ناگهان لرزه ای در دلم افتاد. بله درست است. به باتلاق تاریکی رسیدیم. آخرین مرحله ی رسیدن به چشمه ی روشنایی. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا غمگین. وقتی به خودم آمدم شیر رفته بود. حتی نتوانستم از او تشکرکنم.
باتلاق واقعا تاریک بود. درختان پیرش جلوی نورخورشید را گرفته بودند. نمیدانستم که کجا میروم. فقط راه میرفتم. همه جا پر از شاخه و ریشه بود. حتی رودی که در آنجا جریان داشت، با خزه و جلبک پوشیده شده بود. حسی به من می گفت که باتلاق با من صحبت میکند. ترسیده بودم ولی تحمل کردم. دیگرجایی را نمیدیدم. پس به قلبم رجوع کردم و به راهی که قلبم به من نشان میداد، میرفتم. صدای خش خش چیزی مرا ترساند. اوضاع خیلی بدی بود. نباید می ایستادم پس با تمام وجود دویدم. زمان از دستم در رفته بود. بدون اینکه به چیزی توجه کنم فقط می دویدم تا اینکه به جسمی برخورد کردم. گویا تنه ی درختی بسیار بزرگ و بلند بود. تاریکی به حدی بود که نمی توانستم از گفته هایم اطمینان داشته باشم. انگار در چیزی فرو میرفتم. دستهایم گِلی شده بودند. بله باتلاق بود که مرا به داخل خود فرو می برد. ریشه ی درخت را گرفتم ولی فایده ای نداشت. اما حس عجیبی به من دست داد. انگار ریشه نبض داشت. دستم را هرطورکه بود به تنه رساندم. احساس می کردم که نفس می کشد. می توانستم آنرا به درستی حس کنم. یعنی... درست است.

این درخت قلب باتلاق است. ولی چشمه ی روشنایی کجاست؟
دو انتخاب داشتم : یاهرچه زودتر چشمه ی روشنایی را پیدا می کردم. یا درغیر این صورت به اعماق باتلاق فرو می رفتم. حیران مانده بودم. پس چشمانم را بستم و به امیدی که در قلبم بود تکیه کردم و با تمام وجودم چشمه ی روشنایی را صدا زدم.
ناگهان همه جا روشن شد. درخت سیاه، سبز و معطر شد. باتلاق زیر پاهایم به چشمه ای گوارا تبدیل شد و ازآسمان باران ستاره می بارید. باورم نمیشد.
یعنی این چشمه ی روشنایی است؟ یعنی من پیدایش کردم؟

صدایی گفت: آری تو موفق شدی. من چشمه ی روشنایی هستم. کمی جلوتر بیا.
چند قدمی که رفتم، آبی برسرم ریخته شد که زخم هایم را ترمیم داد.
پرسیدم: نسیمی به من گفته که شما پاسخ سوالاتم را خواهی داد.
گفت: البته ! پاسخ میدهم. بپرس.

گفتم: دوستی که اورا تا به حال نداشته ام کیست و چگونه می توانم او را پیدا کنم؟
گفت: او بی همتاست و شریکی درهمتایی ندارد. او درهر زمان و مکان با توست. چه با او باشی چه نباشی. حتی زمانیکه خانواده و هیچ یک از دوستانت درکنارت نیستند، او با توست. به درد دلت گوش میدهد، در شادی ها و غم ها شریکت می شود و در مشکلات تو را یاری می رساند، بدون هیچ منّتی.
نام او"خدا"است.
پرسیدم: او را کجا می توانم پیدا کنم؟

گفت: نیازی به گشتن نیست. او همیشه با توست. فقط تو باید دریچه ی قلبت را به روی او باز کنی.
سپس نسیم آمد وگل های نیلوفرآبی را هم آورد. رنگین کمان نیز ظاهر شد و به دنبال او پرنده ی امید و شیر ایمان نیز آمدند.
چشمه ی روشنایی ادامه داد: چشمانت را ببند و به قلبت رجوع کن. گویا کسی در میزند. در را به رویش بازکن.
چشمانم را بستم و درخود فرو رفتم. دری درآنجا بود وکسی نیز پشت آن. در را باز کردم. ناگهان نوری سراسر قلب مه آلودم را فرا گرفت. او خدا بود.

وقتی چشمانم را بازکردم تازه همه چیز را فهمیده بودم. خوشحال شدم و خندیدم و بعد ازآن به همه ی دوستانم اشاره کردم و گفتم: بله، درست است. شما ها را خدا فرستاده بود تا به من کمک کنید. آری حتی زمانی که آن موج بزرگ به طرفم می آمد این خدا بود که مرا نجات داد و درغار تاریکی مرا راهنمایی کرد.
همگی آنان خندیدند وگفتند: تو به هدفت رسیدی. دوستی تو با خدا مبارک.
خدایا متاسفم که دیر پیدایت کردم. مرا ببخش دوست عزیزم. سپس با صدایی بلند فریاد زدم :
خداجونم دوستت دارم !!

پایان


(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/21 12:02 AM، توسط Dazai.B.)
2016/07/02 10:11 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
princess.s
I worth more than diamond more than gold



ارسال‌ها: 579
تاریخ عضویت: Mar 2016
ارسال: #2
RE: داستان دوستی با خدا
خب راستش خوووووبه!!البته بهتر از این هم میتونه باشه!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ممنون برای این داستان زیبا و قشنگتون!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/07/06 03:02 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #3
RE: داستان دوستی با خدا
(2016/07/06 03:02 PM)'princess.s' نوشته شده توسط:  خب راستش خوووووبه!!البته بهتر از این هم میتونه باشه!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ممنون برای این داستان زیبا و قشنگتون!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

نه اتفاقا خیلی هم ممنونم که رو راست بهم گفتین :-)
تو فرصت مناسب سعی میکنم ویرایشش کنم :-)
بازم ممنووووووووونمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/07 10:57 AM، توسط Dazai.B.)
2016/07/06 04:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
misaki4
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 100
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 20.0
ارسال: #4
RE: داستان دوستی با خدا
عااااااااااااااااااالی!تصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
2016/07/06 04:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #5
RE: داستان دوستی با خدا
باریکلا به تو با این هوشت!عالی!
2016/07/07 02:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
shizuko yagami
quirrel the explorer



ارسال‌ها: 5,651
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 1127.0
ارسال: #6
RE: داستان دوستی با خدا
خیلی خوب بودمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خوبه که واسه این داستان طولانی از فونت بزرگ استفاده کردیمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/07/08 11:29 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #7
RE: داستان دوستی با خدا
(2016/07/08 11:29 AM)'Reiji sakamaki' نوشته شده توسط:  خیلی خوب بودمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خوبه که واسه این داستان طولانی از فونت بزرگ استفاده کردیمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
شرمنده ببخشید ... حواسم نبود مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
الآن درستش میکنم ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/09 02:50 PM، توسط Dazai.B.)
2016/07/08 02:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #8
RE: داستان دوستی با خدا
داستان نویس هم بودی نمیدونستیم آفرین
2016/07/09 10:40 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان