زمان کنونی: 2024/11/06, 10:57 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 10:57 AM



نظرسنجی: نظرتون راجب این داستان؟
این نظرسنجی بسته شده است.
عالی یا خیلی خوب 100.00% 2 100.00%
خوب یا متوسط 0% 0 0%
در کل 2 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 2.88
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان شب خون اشام

نویسنده پیام
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #11
RE: داستان شب خون اشام
(2016/04/22 07:25 PM)DARK MASTER نوشته شده توسط:  داستانت خوبهههه!! موفق باشی
ممنون.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/04/24 12:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #12
RE: داستان شب خون اشام
قسمت چهارم


-واااای!چقد خونشون دوره جک!خیلی وقته داریم راه میریم.
-اولا تو از کجا میدونی داره میره خونش؟دوما انقدر حرف نزن نکنه دوست داری گیرمون بندازه؟مگه ندیدی شک کرده بود؟
-ینی تو می ترسی اونا پیدامون کنن؟
-معلومه!مگه ندیدی کنار یه جسد ایستاده بودن؟؟چه معلوم کار خودشون نباشه؟
شاید بخوان این بلارو سر مام بیارن؟؟
-پس تو که می ترسی چطور میخوای هر جا اون شب خوابید ماهم بخوابیم؟
-اااااااه!چقدر غر میزنی جنی!فعلا چاره ی دیگه ای نداریم.
جنی اخمی کرد و با ناراحتی ادامه داد:
-ولی من فکر نکنم کشتن اون ادم کار اونا باشه!
جک پوزخندی زد:
-از کجا میدونی؟
-چون اون موقع دیدم که غم خاصبخاصی تو چشماش بود!
جک دوباره پوزخند زد:
-اوووووو!بابا روانشناس!
-بس کن جک!چشای اون تنها چیزی بودن که تو این تاریکی می درخشیدن!از چشاشم میشد فهمید ناراحته.
-خوب بگو ببینم تو چشای اون یکی چی بود ؟این که نفر بعدی که میخوان دخلشو بیارن کیه؟!
-هر هر هر!اندکی خندیدیم!
نخیر اقای جک،چشمهای تیره او چیزی را نشان نمی داد!
با این حرف جک زیر خنده زد و جنی هم با اون شروع به خندیدن کرد.
-نگاه کن جنی!
جنبجنی هنوز داشت می خندید
-چیه؟
-رفت تو اون عمارت
-واااااااای!چقدر بزرگه!
-اره.
-بدو بریم الان درشو می بندن!
جنی جلوتر رفت.جک دستشو از پشت کشید:
-اخ،چیکار می کنی دردم گرفت!
-سرتو انداختی پایین کجا میری؟
-مگه نگفتی هر جا اون رفتن بریم دنبالشون؟؟
-تو عقل تو کلت نیست؟میبینتمون!
-تو عقل تو کلت نیست!حالا که درشو بستن چطوری بریم تو؟!
-باید از دیوار بریم!
-چی؟تو چی گفتی جک؟!
-همین که گفتم!بریم.
بچه ها جلونر رفتن تا اینکه به در عمارت بزرگ و چند طبقه رسیدن.
-خوب جنی!دیوارش اونقدام بلند نیست.من قلاب می گیرم تو برو بالا!
-صبر کن جک!این دره بازه!
-چی؟مگه میشه؟
جک به سمت در رفت.
-دیدی؟
-پس معطل چی هستی؟برو تو جنی.
بچه ها وارد عمارت شدند.جنی به سمت در ورودی حرکت کرد.
-کجا؟؟؟؟؟
میخوای از در بری تو؟





2016/04/24 01:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #13
RE: داستان شب خون اشام
قسمت پنجم
-اخه تو یه در صد هم احتمال نمیدی اونا ببیننت؟
جنی با دستش سرش رو به علامت خجالت خاروند:
-اوخی،راس می گیاااااا،اصلا حواسم نبود.
-هوم!واقعا که!
-خب از کجا بریم؟
-از پنجره.یکی از این پنجره ها بالاخره به یه اتاق خالی راه داره دیگه.
بچه ها اطاف خونه رو گشتن تا اینکه به یه اتاق رسیدن اما...
-وای خدای من!جک تو اون اتاق یکی داره خودشو دار میزنه!
-چیییییییی؟
-نگاه کن
وبا دست به پنجره باز اتاق اشاره کرد.
جک نگاهی انداخت
جنی راست می گفت!پسری با چشم های ابی و موهای طلایی رنگ.بهش میخورد که 13،14
ساله باشه.
بند کلفتی رو به سقف اویزون کرده بود و میخواست اونو دور گردنش بندازه.
جنی دست جک رو کشید:
-نباید بذاریم این کارو بکنه!
اما این بار جک بود که دست جنی رو کشید:
-معلوم هست چیکار می کنی؟؟؟؟؟میخوای ببیننت؟
جنی دستش رو از دست جک بیرون کشید:
-میخوای بذاری اون بمیره؟
جک صدایش رو بلندتر کرد:
-به ما ربطی نداره جنی!
-این چه حرفیه میزنی جک؟جون یه ادم درخطره.
جنی این حرف رو زد و به سمت پنجره اتاق دوید.
پنجره بزرگ و به زمین نزدیک بود.جنی بایه حرکت خودشو به سمت پسر پرت کرد و مانع از انداختن طناب دور گردنش شد.
پسر فریاد زد:
-هی،تو اینجا چیکار می کنی؟اصن تو کی هستی؟چرا مانعم شدی؟
-تو...تو میخواستی چیکار کنی؟
-پسر از روی زمین بلند شد:
-به تو چه که من تو خونه خودم چیکار می کردم؟!زود بگو کی هستی؟
جنی ترسید:
-م...من...ج...جنی ام.
-تو اتاق من چیکار می کنی؟چطوری اینجارو پیدا کردی؟
نزدیک بود جنی کل ماجرا رو لو بده که یدفه جک اومد تو.
-این دیگه کیه؟وایسا ببینم اینجا چه خبره؟؟؟
صدا که بالا رفت همه ی اعضای اون خونه به سرعت باد ریختن تو اتاق.
حالا جنی و جک در مقابل 5 تا برادر قد و نیم قد ایستاده بودن که به اونها خیره شدن بودن و چشمهاشون برق میزد.
از نگاهشون واضح بود که منتظرن جنی و جک شروع به صحبت کنن.
جنی اب دهنشو قورت داد و اهسته به جک که کنارش بود تشری زد:
-جک...چشمهاشون!
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/04/25 05:45 PM، توسط badri.)
2016/04/25 05:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Hitara
آتیش پاره ی پارک انیمه



ارسال‌ها: 225
تاریخ عضویت: Dec 2015
ارسال: #14
RE: داستان شب خون اشام
داستانت عالیه عالیییییی

 
2016/04/27 01:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #15
RE: داستان شب خون اشام
(2016/04/27 01:59 PM)Hiuga Hinata نوشته شده توسط:  داستانت عالیه عالیییییی
ممنون
2016/04/27 02:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
shizuko yagami
quirrel the explorer



ارسال‌ها: 5,651
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 1127.0
ارسال: #16
RE: داستان شب خون اشام
آفرینتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
2016/04/27 04:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #17
RE: داستان شب خون اشام
(2016/04/27 04:45 PM)رجی ساکاماکی نوشته شده توسط:  آفرینمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


ممنون.اگه خوشت اومده دنبالش کن چون کم کم انقدر کسی نمی خونه دارم ناامید میشم!!
2016/04/27 06:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #18
RE: داستان شب خون اشام
قسمت ششم


جک:هیسس!
-و...ولی...چشماشون خیلی ترسناکن!من می ترسم!
- چطوراون موقع که می پریدی اونو نجات بدی حواست به چشمش نبود؟!؟!
-اااااااه،بسه جک.
یدفه ای یکی از پسر ها که موهای قهوه ای و چشمهای ابی رنگی داشت اومد به سمت اونا و باعث شد که حرفشونو قطع کنن.
-هی هی هی!چی تو گوش هم پچ پچ می کنین؟
جنی:هی...هیچی!
همون پسر ادامه داد:
-خوب،من منتظرم!
جک:منتظر چی؟
پسر یک قدم جلوتر اومد و به بچه ها نزدیک تر شد.اونها ترسیدن و قدمی به عقب برداشتن.
-ها!ینی تو نمیدونی؟؟؟؟نکنه انتظار داری از یکی که یدفه از پنجره پریده تو خونم هیچ توضیحی برا این کارش نخوام؟!
خودت بودی چیکار می کردی؟؟؟
جنی:ما تو جنگل گم شده بودیم جایی رو پیدا نکردیم.
یکی دیگه از پسرها که موقرمز و چشم سبز بود اومد جلو:
-پس اینجارو چطور پیدا کردین؟؟هرکسی نمیتونه به راحتی بیاد اینجا!
جنی:خوب...را...راستش ما...
یدفه جک جلوی دهن جنی رو گرفت.
پسری که جنی و جک تعقیبش کرده بودن و متوجه اونا شده بود گفت:
-چیه؟چرلچرا نمیذاری حرفشو بزنه؟چرا نمیذاری بگه منو و تام رو تا اینجا تعقیب کردین؟هان؟
جمله اخری رو با فریاد گفت.بچه هاترسیدن.یدفه جنی خودشو رو زمین انداخت و دستاشو بهم گره زد:
-خواهش می کنم کاری با مانداشته باشین،ما گم شده بودیم،از موندن تو جنگل می ترسیدیم.
تام خنده ای شیطانی سرداد:
-خوب...پس ینی ما شما رو نجات دادیم!
جنی:ها؟!
-شما با تعقیب کردن منو و رایان تونستین از جنگل نجات پیدا کنین!
جنی:ب...بله!
همون پسری که میخواست خودشو دار بزنه اومد جلو:
-خوب پس در ازای این کمک ما شماهم باید کاری برامون کنین!مگه نمی خواین جبران کنین؟؟؟
جنی:اوه...البته!
جک:چی چی رو البته؟!؟!همینجوری رو هوا کاری رو که نمیدونی چیه اونم از چندتا قریبه قبول می کنی؟
پسری که موقهوه ای بود اخمی کرد:
ها؟!ینی شما قصد جبران ندارین؟
جک:اول بگین چه کاریه؟شاید ما نتونیم قبول کنیم؟
رایان گفت:به وقتش می فهمین!فعلا باید خودتونو معرفی کنین.
جک:من جک هستم و اینم خواهرم جنیه.میشه شماهم معرفی کنین؟
رایان:من رایان هستم.
پسری که موهای قهوه ای و چشمهای ابی داشت:
-من جان هستم.
پسر دیگه ای که تعقیبش کرده بودن:
من تام هستم.
پسری که موهای قرمز داشت:ارتور
و در اخر پسری که میخواست خودشو دار بزنه:جراد.
جنی:به نظر نمیاد برادر باشید؟!
ارتور:نه،مادوست هستیم.
تام ادامه داد:ببینم شما گشنتون نیست؟!
بازدن این حرف بچه ها متوجه صدای قارو قور شکمشون رو بعد از ساعت ها گشنگی شنیدن!
جان خندید:
-جوابمون رو گرفتیم!همراه ما بیاین.
بچه ها پشت سر پسرها حرکت کردن.
در حال گذشتن از راهرو و قسمت های مختلف خونه بودن که تازه متوجه شدن این خونه نمیتونه خونه ی ادمای عادی باشه...

ادامه دارد...
لطفا اگه خوندین و خوب بود و خوشتون اومد،تشکر و ستاره و نظر رو یادتون نره.
ممنون.
2016/04/28 05:44 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #19
RE: داستان شب خون اشام
قسمت هفتم


((جنی))



داشتم سعی می کردم به دیوار ها و تابلوهای اطراف نگاه نکنم که بیشتر از این نترسم که یدفه صدای عجیبی که معلوم نبود از کجاست تو گوشم پیچید:
از این جا برو،برو!بیا پیش من!
از تعجب دهنم باز مونده بود.چرخی دور خودم زدم تا ببینم کسی اون اطرافه یا نه.
اما چیزی ندیدم.با ترس و زمزمه کنان گفتم:
تو...تو کی هستی؟خودتو نشون بده.
اما دیگه صدایی نشنیدم تو این اوضاع و احوال بودم که دستای سرد و محکمی شونمو فشرد و باعث شد رشته افکارم پاره بشه.ترسیدم و یه متر پریدم بالا و سریع به عقب برگشتم.
جان با لبخند معنی داری بهم خیره شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم.
نفس های جان که بر عکس دستاش گرم بود و کنار گوشم احساس کردم.چشمامو باز کردم.زمزمه وار گفت:
کجا بودی خانوم خانما؟!
نمی تونستم بیشتر از این دستای سرد و محکمش رو روی شونه هام تحمل کنم.دستشو کنار زدم و روبه روش ایستادم.با یک نگاه سر تاپاشو برانداز کردم و به چشماش رسیدم.
برق خاصی که تو چشمای ابی رنگ و سردش بود یه لحظه منو ترسوند.باهمون صدای لرزان گفتم:
ب...بقیه ...کجان؟
بقیه رفتن غذا بخورن من موندم که شمارو از هپروت بیارم بیرون که تا از گشنگی نمردی ببرمت!
اب دهنمو قورت دادم و نگاهمو ازش گرفتم.
ممنون،بریم.
جان راه افتاد و منم تو فاصله دو قدمیش حرکت کردم.هنوز اون صداهای وحشتناک تو گوشم میپیچید نمیدونم چرا یدفه این سوال خنده دار به ذهنم رسید و از جان پرسیدم:
ببینم شما خونتون روح و جن دارین؟
با این حرفم با تعحب برگشت و بهم زل زد و یدفه زد زیر خنده.چند ثانیه بعد دست از خندیدن برداشت و گفت:
هه... جن؟...روح؟؟
ما اینارو درس میدیم خانوم کوچولو!
از حرفش چیزی نفهمیدم اما لبخند کمرنگی به روش زدم.خدای من چه راهروی درازی بود!پس چرا نمی رسیدیم اشپزخونه؟
یدفه یاد اون لحظه ای افتادم که جراد رو درحال خودکشی دیدم.با یاد اوری اون لحظه تنم لرزید.
نزدیک جان شدمو دستشو از پشت کشیدم.
برگشت و نگام کرد:
چی شده؟
ببخشید اینو می پرسم ولی جراد چرا میخواست خود کشی کنه؟؟؟
اونم انگار ترسید:
اون هر هفته یه بلایی سر خودش میاره.اما تا حالا خیلی خودشو اذیت نمی کرد.نمیدونم چرا اینبار بدجور جنون گرفتشو میخواست خودکشی کنه.ممنون که نجاتش دادی.
لبخند کمرنگی زدم.جان هم همین کارو کرد و دوباره پشت به من کرد و شروع کرد راه رفتن منم پشت سرش رفتم:
ا...اما چرا میخواست خودکشی کنه؟؟
جان همونطور که میرفت گفت:
شنیدنش خیلی دردناکه.
با ترس گفتم:
میخوام بشنوم.
جان شروع کرد به گفتن و اینبار ترس تو صداش بود که باعث شد تعجب کنم:
از زمانی که پدرش مادرش رو کشت اون شوک بدی بهش وارد شد و اینجوری شد.
اب دهنمو قورت دادم:
اون شاهد این صحنه بود؟نه؟
-اره.
ولی چطور پدرش تونست؟
-اون ادم بی رحمی بود.
خواستم حرفی بزنم که به اشپزخونه رسیدیم. پسرا داشتن میزو میچیدن.
جان اروم گفت:
نمیخوام چیزی بشنوه.بس کن.
منم سرم رو به علامت تایید تکون دادم.
چند دقیقه بعد همه روی صندلی ها جا گرفتیم ک مشغول شدیم.
قاشقی از غذا رو به دهنم گذاشتم.
اااه!این دیگه چی بود؟؟؟
خواستم بریزم بیرون که دیدم دور از ادبه واسه همینم قورتش دادم.داشتم بالا می اوردم اما خودمو کنترل کردم.به جک نگاه کردم .اونم وضعش بهتر از من نبود!
به بقیه نگاهی کردم.همه داشتن با اشتها میخوردن به جز جراد.
با دیدنش دلم براش سوخت.
محو تماشاش بودم که کیی زمزمه کنان کنار گوشم گفت:
چرا باغذات بازی بازی میکنی کوچولو؟
برگشتم سمتش.ارتور بود.بدون پاسخ به سوالش با انگشت به جراد اشاره کردم:
اون چرا نمی خوره.
-اونو ولش کن!همش توحال خودشه.تو بخور نمیری!
ممنون میل ندارم.
کمی عقب تر رفت و روی صندلی خودش قرار گرفت:
چی شد؟شما که صدای شکماتون تا اون سر دنیا می رفت؟!
به چشمای سبزش خیره شدم و لبخندی زدم:
اره...ولی نمیدونم چرا میل ندارم.
دیگه حرفی نزد و مشغول خوردن شد.
بعد از خوردن غذا پسرا شروع به مرتب کردن اشپزخونه شدن.
جراد هنوز نشسته بود.سمتش رفتم و دستمو رو شونش گذاشتم.
برگشت سمتم و لبخندی زد.دستامو به ارومی فشرد:
چی شده؟
با انگشت به غذاش اشاره کردم:
چرا هیچی نمی خوری؟
سوالمو با سوال جواب داد:
توهم هیچی نخودی؟
-خب من هنوز به غذاهای شما عادت نکردم!
خندید:
فکر نکنم تا اخر عمرتم عادت کنی!
راست میگفت!واقعا غذای حال بهم زنی بود.اگه قرار بود همه غذاهاشون...وای نه!
جراد لبخند مرموزی زد و بلند شد.
به سمت سالن حرکت کرد و از دیدم محو شد.
صدای رایان رو شنیدم:
تام تو اتاق جنی رو بهش نشون بده منم جک رو میبرم به اتاقش.فقط هوس شیطونی به کلت نزنه!
از این حرفش چیزی نفهمیدم.تام دستمو کشید:
از این طرف.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/05/05 05:58 AM، توسط badri.)
2016/05/05 05:37 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان