زمان کنونی: 2024/11/06, 10:54 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 10:54 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 8 رأی - میانگین امتیازات: 4.88
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم

نویسنده پیام
Geena
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 51
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 5.0
ارسال: #11
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
خیلی قشنگ بود ^_^
2016/04/22 04:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #12
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
(2016/04/22 04:24 PM)princess.s نوشته شده توسط:   چه داستان قشنگی،واقعا خودت مینویسی؟
چقدر دلم میخواد زودتر ادامه ش رو بخونم!!مرسی



 آره بابا
خوشهالم که خوشت اومده!!
2016/04/22 07:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Noctis_P
Жиight



ارسال‌ها: 5,627
تاریخ عضویت: Jul 2015
اعتبار: 604.0
ارسال: #13
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
سلام خیلی قشنگه حتما ادامه اش رو بنویس
منتظرممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2016/04/22 08:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #14
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
(2016/04/22 08:41 PM)Thunder نوشته شده توسط:  سلام خیلی قشنگه حتما ادامه اش رو بنویس
منتظرممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه



 چشم ؛ فردا میزارم.
2016/04/22 09:02 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Hitara
آتیش پاره ی پارک انیمه



ارسال‌ها: 225
تاریخ عضویت: Dec 2015
ارسال: #15
phone RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
لایک عالی بود
 

 
2016/04/23 07:06 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #16
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
داستان سفید برفی و 6 خون آشام قسمت سه.......


درو هل دادم...مثل دیشب صدای مهیبی از خوشد آزاد کرد ...قدم هامو سنگین برمی داشتم...امشب این قصر برام وحشتناک تره...دشب شاید بارون اجازه نمیداد ترس این قصر به دلم نفوذ کنه ولی الان....

تنها صدای وحشتناک و زوزه ها حیوانات شبانه می آید...و صدای پای من!...

خش خش برگ های خشکیده زیر پام و زوزه باد منظره رو ترسناک تر میکرد...به در رسیدم...دشب اصلا متوجه نقش و نگارهای عجیب غریب و ترسناک رو در نشده بودم...باورم نمیشه دیشب توی چنین قصر وحشتناکی پناه گرفته باشه...اول در زدم ولی وقتی مثل دیشب جوابی نشنیدم درو به آورمی هل دادم...تنها صدایی کهمثل اکو توی کل خونه میچرخید صدای قدم های من بود...به اطراف نگاه کردم...بیشتر شبیه قصر های قدیمی و وحشتناک توی فیلماست...کاغذ دیواری های قصر پاره پوره بودن...مبل های مجلل و خوشکلی وسط سالن بودن ولی خاک روشون رو پوشیدع بود...سمت پله های قدیمی حرکت کردم...از پله ها بالا رفتم و با هر قدم صدای فشار اومدن به چوب های فرسیده پله ها گوشم رو آزار میداد...رفتم سمت اتاق اول...درو باز کردم...قیــــــــژ...اتاق تاریک بود و هیچی مشخص نبود...اصلا جرئت نداشتم برم داخل اتاق پس درو بستم و رفتم سراغ اتاق بعدی...همین طور اتاقارو یکی یکی رد کردم...داشتم نا امید میشدم یه اتاقی رو باز کردم بازم تاریک بود درو بستم ....یدقه وایسا...یه نوری توی اتاق بود...درو دوباره باز کردم.اتاق تاریک بود فقط شعله عجیب شمع کوچکی بخش کوچیکی از اتاق رو نورانی کرده بود...اروم اروم سمت شعله شمع حرکنت کردم...شعله عجیبی بود...نور سفیدی داشت و اصلا گرما نداشت...نورش برام خیلی عجیب بود...شمعرو بلند کردم و با استفاده از شمع بقیه اتاق رو دید زدم...وسط اتاق یه تبلوی خیلی بزرگ به دیوار چسبیده بود که عکس یه پسر جذااااب و خوشمل با موهای زرد بود...خودمو کنترل نکردم و گفتم:ووویی چه پسر جذابی...خاک تو سرت خوشبحال دوس دخترت ما که شانس نداریم با یکی مثل نوبور که فقط بلده دعوا کنه یا میتچی که خرخونه دوس میشیم...به راهم ادامه دادم یه تابلد دیگه وسط اتاق معلق بود...روی هوا!!به تابلو نگاه کردم خیلی وحشتناک بود...شر عجیب غریب و بدون پا و معلق وی هوا وهشت تا دست و قیافه وحشتناک...اصلا یه عکس وحشتناکی بود...یدقه وایسا...یکی از دستای این موجود تکون خورد.بیشتر دقت کردم...واااای این تابلو نیست یه موجود زندس!!!

ترسیدم و عقب عقبی دویدم از اتاق رفتم بیرون و کمرم محکم خورد به نرده راهروی زو چپ شدم و با سر افتادم از بالای پله داشتم سقوط آزاد میکردم که دقیقا ثانیه آخر قبل از اینکه پخش زمین بشم دست محکمی از بلای راهرو ی پله ها دست منو گرفت!...

درس داشتم نتونستم زیاد بنویسم.. فردا ادامه ..تشکر یادتون نره


 
2016/04/23 09:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
badri
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 79
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 4.0
ارسال: #17
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
میشه ادامه بدی؟
زودتر لو بده اسم موزرده رو!!!!!!!
2016/04/24 02:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #18
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
قسمت 4

اون دست منو بالا کشید منم برای اینکه نمیخواستم یه قرباغه پرس شده بشم خودمو کشیدم بالا...دوباره روی راهرو ایستادم...وقتی مطمئنم شدم که دوباره نمیوفتم و وضعیت خطر برداشته شده به اون کسی که منو بالا کشید که الان توی تاریکی اصلا مشخص نیس گفتم:تو کی هستی؟

یه صدایی اومد:توکی هستی؟اومدی خونه ما میگی کی هستین؟

خونه ما؟مگه چند نفرن؟اصلا مگه کین...کی میتونه توی چنین قلعه ای زندگی کنه؟صدای دوتا بشکن اومد...یهو یه نور عظیمی از پشت سرم اومد چرخیدم...لوستر وسط قلعه روشن شده بود...اصلا متوجهش نشده بودم خیلی قشنگ بود و طلایی ولی عجیبتر اینه که اونم شعله های چراغاش مثل فانوسش که رنگ سفیدن همشون...یهو از یه طرف دیگه هم نور درخشید...بعد کم کم همه جا نورانی شد...من محو تماشا بودم..چون با یه صحنه عجیب مواجه شدم...هیچ اثری از کاغذ دیوارهای پاره پوره و مبل های خاکی و قدیمی و پله ها فرسوده نبود...این قلعه به کلی تغییر کرده بود...دیواراش خیلی زیبا بودن و کاغذ دیواری های نو و زیبا و شاهانه داشت...زمینش خیلی نو و تمیزو مبلهاش مجلل و شاهانه و زیبا و پله هاش فوق العاده زیبا و نرده های راهروی پله ها کاملا تغییر کرده بودند...اصلا همه چی توی این قلعه بود به جز خود قلعه سابق!!

این قلعه فوق العاده زیبا بود...پنجره های بزرگی که نور ماه رو مثل چراغ وارد خونه میکرد...یه صدایی از پشت منو از فکرم در آورد:خوبه که دوباره اینجا اومدی!!

رومو برگردوندم و با 6 تا پسر مواجه شدم هر کدوم با یه شکل متفاوت(نه پ توقع داری همشون 6 قلو باشن کپی هم باشن؟!!)سکوت کردم و محو تماشا بودم که یکیشون که موهاش مشکی داشت گفت:خب خودتو معرفی نکردی...تو کی هستی؟

من:ا...آم راستش...من...اشتباه اومدم...فکر نمی کردم کسی اینجا زندگی کنه...من واقعا معذرت میخوام...امیدوارم منو ببخشید...همین الان از اینجا میرم ببخشید مزاحمتون شدم...

هنوز دو قدم سمت پله ها برنداشته بودم که یه صدا اومد:کجا خانم کوچولو؟

لزیردم... ترسیدم...به چشمانی پر از ترس به اون کسی که این حرفو زده که یه پسر با موهای قرمز و چشمای سبز بود نگاه کردم...چشماش هر لحظه شیطون تر میشد...من:وو...ولی...م...من...ن...

ادامه داد:کسی که وارد این قصر میشه...دیگه در نمیاد!!!
دو قدم نزدیکم شد...من واقعا ترسیده بودم ...دو قدن رفتم عقب...خوردم به نرده راهروی پله ها...از این عقب تر نمیتونستم برم...خیلی خب یونا آروم باش...هیچ اشکال نداره...هیچی قرار نیست اتفاق بیوفته...تویه کاراته باز حرفه ای هستی...تو هین دای 6 هستی...پس نگران نباش...تومیتونی شکستشون بدی ...البته خوبه یادم اومد با اون حرکات آکروباتی که میونا یادم داد راحت میتونم از دستشون فرار کنم...پس خودمو شل کردم و از پشت انداختم و سمت زمین افتادم و لحظه آخر نرده رو گرفتم و مثل میمونا شروع کردم پریدن از پایه نرده به پایه نرده دیگه...اونا که متوجه من شدن به سرعت اومدن دنبالم...سریع پریدم روی زمین و سمت در حرکت کردم...همون که موهای قرمز داشت جلوم ظاهر شد...پسش زدم ولی مانعم شد...منم که چاره ای بهتر ندیدم روی نقطه حساسش تمرکز کردم و بعد یه ماباشی محکم زدم همونجا بیچاره غش کرد...بدو رفتم سمت در و سعی کردم بازش کنم ولی هر چه سعی میکردم از جاش تکون نمیخورد...رفتم عقب که محکم بیام و درو هل بدم که یهو یکیشون مانعم شد...برگشتم عقب...خواستم از سمت راست فرار کنم یکی دیگه اونجا بود...سمت چپ هم پر بود...اونا منو از همه طرف محاصر کرده بودن...حالا من بین 6 تا پسر چیکار کنم خداااااا؟رفتم سمت مو سفیده و یه اورا زدم پشت سرش که افتاد زمین بقیشونم اومدن سمتن ولی سعی کردم مانعشون بشن...ضربه محکمی از پشت به سرم خورد و ...




 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/04/24 07:22 PM، توسط .Nona..)
2016/04/24 06:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Ryoma
بیکار الدوله اعظم



ارسال‌ها: 13,575
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 1677.0
ارسال: #19
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
عالیه منتظر قسمت بعدم  خیلی قشنگه
2016/04/24 07:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
.Nona.
Korean love



ارسال‌ها: 323
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 129.0
ارسال: #20
RE: داستان سفید برفی و 6 خون آشام از خودم
قسمت 5

-یونا؟؟؟یونا؟!!کوچولو؟؟

چشمامو بزور باز کردم...توی یه سرزمین خالی و سفید بودم..یه خلا بزرگ...فرشته رو میبینم...فرشته سفید رو...همونی که همیشه به خوابم میومد...مطمئنا من الان خوابم..آره...به جرئت میتونم بگم که فرشته سفید از بچگی واقعا چای خالی پدر و مادرم رو پر کرده بود...گرچه از نظر مالی کمکم نکرد ولی از نظر معنوی کاری کرد به هیچکس نیاز نداشته باشم...از جام بلند شدم و رفتم توی بغلش...اونم بغل گر مهرشو برام باز گرد و شروع کرد به خوندن:ایتسو مایار ...

ادامه دادم :ایتسو کوشی...

تنها یک پلک...یک پلک منو از فرشته جدا کرد...از خوا بپریدم...دستام و پاهام بسته بودن و دهنمو با یه پارچه خفه کرده بودن...توی یه اتاق تاریک بودم که اگه نور ماه نبود نمیتونستم چیزیو ببینم...همون 6 تا پسر توی اتاق بودن...همون پسر مو قرمزه گفت:بلاخره بیدار شدی سفید برفی؟

یهو یکی که اونم موهای قرمز داشت ولی بلند و یه کلاه سرش بود گقت:اون زیبای خفتس...

-هرچی...ولی این بیشتر شبیه سفید برفیه...

مو بنفشه که یه تیدی دستش بود:ولی سفید برفی هم میخوابه...بعد شاهزادش بیدارش می کنه...

مو بنفشه صدای عجیبی داشت...رفتاراش بنظر مثل بچه ها بود...یهو شروع کردن بحث کردن بعد صدای بلند مو مشکیه همه رو ساکت کرد:بسه!!!...خب بگو ببینم...اسمت چیه؟

با وجود اینکه پارچه روی دهنم بود ولی هر چه فحش هست البته همشون نا مفهوم نسارشون کردم که همه جا خوردن...یکیشون که موهای زرد تقریبا نارنجی داشت اومد پارچه رو برداره که داد خفه ای زدم که خودشم با وجود بیصدا بودن داد جا خورد...اونقدر پارچه رو توی دهنم جویدم که بلاخره تونستم تفش کنم بیرون...اوووف چه خوبه حرف زدن...آخیییش...بلافاصله شروع کردم داد زدن:میکروبهای آنفلانزای خوکی،انگلا ولم کنید برم،قارچ های هاگ زدا،سادیسمیای تیمارستانی،آپارادای های آشغال،دکل های دله ایه فشنگ و قشنگ و مشنگ دلنگ و شیلنگ و ملنگ،بزاریید برم چیکارم دراید؟گاگولهای عجیب غریب!!اصلا بووووق بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق بوق..بووووق ببوووووق بوق بوق بووووق بوووق بوووق!!!

همون مو قرمزه چش سبزه گفت:من برم خون تیدی رو بخورم تا منو تبدیل به جوراب دایناصور نکرده...

یهو قیافه پسر مو بنفشه نگران شد...بلند داد زدم:تو شیر مرغ هم نیستی چه برسه به جوراب پاره!!!

یهو همون مو مشکیه بلند داد زد:بســــه!!!

بسه و در و مرض قلبم ریخت تو شلوارکم...ادامه داد:من ریجی هستم...پسر دوم خانواده...(به مو نارنجیه اشاره کرد)این شو هست...پسر اول خانواده...(به مو قرمزا و مو بنفشه اشاره کرد)این سه قلوها آیاتو سومین فرزندی خونواده،لایتو چهارمین و کاناتو پنجمین...(به مو سفیده اشاره کرد)این هم آخرین فرزند خونواده سوباریه...ما خاندان اسکاماکی هستیم...

من:خب به من چه؟...

-حالا شما؟

-من تینکربل از خاندان پری های هستم...

یهو آیاتو گفت:سلاممو به پری مینکل برسون...بگو دنیای منه...

-هیاااااااا مثل اینکه خودتم بارو کردی!!!

-اینم بهش بگو که فردا میخوام بیام خون دوست پسر سابقشو بخورم...

ریجی:بسه...

حس کردم یه چیز گرمی از پشت توی دستام وول میخوره...مثل ژله میلرزید...نه خدای من یه موشه!!خواستم جیغ بزنم که جلوی خودمو گرفتم...موشه داشت طنابی رو که باهاش دستامو بسته بودن رو میجوید!...باید بزارم اینقدر بجوتش تا دستام آزاد بشن...این ریجی داشت با خودش حرف میزد:بلاه بلاه بلاه بلاه...
یهو داد زد:شنیدی چی گفتم؟

من:ها؟

-پاشو...

ها؟



و.
..


 
2016/04/27 10:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان