زمان کنونی: 2024/11/06, 07:07 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 07:07 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان های کوتاه

نویسنده پیام
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #11
RE: داستان های کوتاه من
چمدونش را بسته بودیم، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود، کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش؛ چیزهایی شیرین ، برای شروع آشنایی.
گفت: «مادر جون، من که چیز زیادی نمی‌خورم، یک گوشه هم که نشستم، نمیشه بمونم، دلم واسه نوه‌هام تنگ میشه!»
گفتم: «مادر من، دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.»
گفت: «کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون، آدم دق می‌کنه‌ها، من که اینجا به کسی کار ندارم. اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟»
گفتم: «آخه مادر من، شما داری آلزایمر می‌گیری، همه چیزو فراموش می‌کنی!»
گفت: «"مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!»
خجالت کشیدم! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم. اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود، راست می‌گفت، من همه رو فراموش کرده بودم! زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی‌ریم. توان نگاه کردن به خنده نشسته بر لب‌های چروکیده‌اش رو نداشتم. ساکش رو باز کردم، قرآن و نون روغنی و همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت و گفت: «بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.»
دست‌های چروکیدشو بوسیدم و گفتم: «مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.»
اشکش را با گوشه رو سری‌اش پاک کرد و گفت: «چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی‌یاد، شاید فراموش می‌کنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمایزر؟!»
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه می‌کرد، زیر لب می‌گفت: «گاهی چه نعمتیه این آلمایزر!»


مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2015/07/29 11:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #12
RE: داستان های کوتاه من
تاپیک نظرات :

http://www.animpark.net/thread-21141.html
2015/07/29 11:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #13
RE: داستان های کوتاه من
در سال های دور پادشاه دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کردبعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای استاین داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار دادناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل آن سکه های طلا و یک نامه پیدا کرددر نامه نوشته بود : هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد 
2015/07/29 11:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #14
RE: داستان های کوتاه من
یک سوسک غمگین به خدا گفت : کسی دوستم ندارد .
می دانی که چه قدر سخت است ،
این که کسی دوستت نداشته باشد ؟
تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی .
حتی تو هم بدون دوست داشتن …
خدا هیچ نگفت . گفت : به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است .
چشم ها را آزار می دهم . دنیا را کثیف می کنم .
آدم هایت از من می ترسند . مرا می کشند .
برای این که زشتم . زشتی جرم من است .
خدا هیچ نگفت . گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست .
مال گل ها و پروانه ها . مال قاصدک ها . مال من نیست .
خدا گفت : چرا ، مال تو هم هست . خدا گفت :
دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندانی نیست .
اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن
" تو " کاری دشوار است . دوست داشتن ، کاری ست آموختنی و همه کس ،
رنج آموختن را نمی برد .
ببخش ، کسی را که تو را دوست ندارد ، زیرا که هنوز مومن نیست ،
زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته ،
او ابتدای راه است . مومن دوست می دارد .
همه را دوست می دارد . زیرا همه از من است و من زیبایم ،
چشم های مومن جز زیبا نمی بیند . زشتی در چشم هاست .
در این دایره ، هر چه که هست ، نیکوست .
آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود .
شیطان مسئول فاصله هاست .
حالا قشنگ کوچکم ! نزدیک تر بیا و غمگین نباش .
قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیباست .
2015/07/30 02:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #15
RE: داستان های کوتاه من
سلام..امروز میخوام یه داستان براتون بگم..فقط نخونید و رد شید، روش فک کنید...
یه روز پادشاهی 1مردی رو بخاطر اینکه پول نداشته مالیاتشو بده،زندانی میکنه..زن اون مرد بیچاره در فراق شوهرش مریض میشه..پسر اون مرد هم مجبور میشه درس و مدرسه رو ول کنه تا بتونه خرج خونه رودربیاره..ولی هرچی پول درمیاورده خرج دوا و درمون مادرش میکنه..خلاصه تموم زندگیشون بهم میریزه..سالها میگذره تا اینکه 1روز پادشاه اعلام میکنه هرکس هرچی میخواد بیاد بگه،من بهش میدم..این پسر هم میره..به پادشاه میگه: 2تا چیز میخوام:اول اینکه 1دکتر خوب محیا کنید تا مادرم رو درمون کنه..دوم اینکه به من مقدار خیلی زیادی پول بدید..پادشاه میگه:چیز دیگه ای نمیخوای؟؟؟؟پسر میگه:نه..پادشاه باز تکرار میکنه:چیزی نمیخوای؟؟؟پسر دوباره میگه: نه پادشاه،از لطفتون ممنون..پسر که میره،مشاور پادشاه صداش میکنه و میگه:1سوال ازت دارم:مشکلات شما از کی شروع شد؟؟؟پسر که تازه یادش میاد،نگاهی میکنه و میبینه پدرش از تو زندان داره نگاش میکنه و از اینکه پسر فراموششکرده،ناراحته و داره اشک میریزه..
دوستان عزیز..بعد نمازهامون،شب قدر، شب عیدها، روز عیدها، شب لیلة الرغائب و خیلی وقتای دیگه دستامونو بلند میکنیم، چون خدا گفته هرچی میخوای بخواه..ولی یادمون میره مشکلات ما از وقتی شروع شده که پدرمون در زندان غیبت گرفتار شدند..
2015/07/30 03:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #16
RE: داستان های کوتاه من
مرد نشسته بود ...
زن میگفت : اینطوری خونمون خیلی دلباز تره ...
مرد نشسته بود روی مبل ...
زن میگفت : در ضمن ... من همیشه دوست داشتم یه خونه بزرگ داشته باشم ...
ااندازه کل محله ... یا اصلا اندازه کل شهر ..
.مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود ..
زن میگفت : نظرت چیه مبل و بذاریم کنار تیر برق ...
مرد نشسته بود روی مبل و خیره شده بود
به حکم تخلیه...
2015/07/30 03:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #17
RE: داستان های کوتاه من
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
 
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
 
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
 
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
 
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
 
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
 
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
 
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
 
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
 
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
 
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
 
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
 
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
 
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
 
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
 
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
2015/07/30 03:44 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Yu_chan
Red King



ارسال‌ها: 2,871
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #18
RE: داستان های کوتاه من
وایییییییییییییییی
اخریه خیییییییییییییییلی ناز بودتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/48.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/48.gif
تحت تاثیر قرار گرفتم
2015/07/30 03:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #19
RE: داستان های کوتاه من
یه خانواده ی سه نفری بودن
یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل 
به دختر کوچولوی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه 
که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن. 
اما مامان و باباش می ترسیدن 
که دختر کوچولوشون حسودی کنه 
و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که 
پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن 
اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ... 
خم شد روی سرش و گفت : 
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم میره ..........
2015/07/30 08:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Salmanfz
Dead



ارسال‌ها: 3,355
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #20
RE: داستان های کوتاه من
وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که 
دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که 
دوستت دارم ..
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم 
دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری بعد از کارت زود بیا خونه

وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که 
دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری تودرسها به بچه مون کمک کنی

وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که 
دوستت دارم
تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر 
دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم
 دوستت دارم
در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود...چون تو هم گفتی که منو دوست داری

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
او دیگر صدایت را نخواهد شنید
 
2015/07/30 08:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,678 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,329 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 7 مهمان