زمان کنونی: 2024/11/06, 12:56 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:56 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان (داستان) عصر پاییزی

نویسنده پیام
merelia
دختر کماندار پارک انیمه



ارسال‌ها: 291
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #1
رمان (داستان) عصر پاییزی
سلام به همگی.
این اولین رمانم توی پارک انیمه ، سومین رمان وبم و دوازدهمین رمانم در حالت معمولیه.
امیدوارم که خوشتون بیاد.
.
.
.
یه خواهشی داشتم از همتون.
لطفا نظراتتون رو درباره رمانم توی این تاپیک نزنید.
بعدا( به زودی) آدرس صفحه نظرات این رمان رو در اینجا قرار میدم.
.
.
.
.
با تشکر از همگیتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif

 
2015/06/28 05:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
merelia
دختر کماندار پارک انیمه



ارسال‌ها: 291
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #2
RE: رمان (داستان) عصر پاییزی
قسمت 1 :
روزها پشت سرهم گذشتند...
یک ساله بودم شیطونی میکردم ، هفت ساله شدم مدرسه رفتن رو برای اولین بار شروع کردم. هیجده ساله شدم و مدرسه رفتن تموم شد حالا هم که دیگه باید برم دانشگاه.
سومین روز پاییزی منه و اولین روز دانشگاه. ساعت هشت صبحه.
بذارین خودمو معرفی کنم. من کورتمی هستم. یه دختر با موهای زرد و چشای آبی. فعلا همینارو میگم چون چیزی غیر از اینا نیست که بخوام بگم.به هرحال...
توی جاده ای که رنگ و روی پاییزی به خودش گرفته بود قدم زنان به طرف دانشگاهم میرفتم. باد پاییزی موهامو تکون میداد و روی صورتم پخششون میکرد.
به دانشگاه رسیدم. وارد حیاط شدم. دانشگاه خوبیه. حتما مدیریت خوبی هم داره. من از اول دبیرستان توی دبیرستان همین دانشگاهه بودم. مدیریت عالی ای داشت.مدیرش یه خانومه به اسم هلن دین. دوتا بچه هم داره که دو قلو ان. یکی دختر اون یکی هم پسر که از من سه سال کوچیکترن.
آنه- کورتمی ، کورتمی. خودتی؟!؟!؟!؟!
سرمو برگردوندم. آه!!! دوست سوم راهنمایی و اول دبیرستانم! آنه!!!
_ آه!!!!!!! آنه!!!!!!!!
بعد دوییدم سمتش و سفت چسبیدمش.
آنه- وای چه شانسی!!!! چه قدر من خوش شانسم!!
_ من خوش شانس ترم. خب، بگو چه خبرا؟ خوبی ؟ سلامتی؟
آنه- خوبم ممنون . تو چی؟
_ منم خوبم. راستی،ساعت چنده؟
آنه- ساعت... یک ربع به نه. فکر کنم کلاسم داره شروع میشه.
_ اوه من باید برم. دیر کردم. خداحافظ. کلاس تموم شد زیر اون درخته منتظرت میمونم.
آنه- خداحافظ (مگه باهم همکلاس نیستیم؟!؟!)
من بدو بدو رفتم توی کلاس. چند دقیقه بعد هم آنه اومد توی کلاس. اومد پیش من نشست.
_ ا...! تو هم با من همکلاسی؟!
آنه- خب معلومه. ترم اولی ها همه همکلاس همن تا ترم دوم درسا رو خودشون انتخاب کنن.
_ به به ! اطلاعات دانشگاهیتم که بالاس.
استاد اومد تو کلاس. همه پاشدیم و با اجازه استاد نشستیم. درس ریاضی...
کلاس تموم شد. ما در کل توی کلاس سه تا دختر بیشتر نیستیم(توی کلاس ده نفریم)
من و آنه و یه دختر دیگه که باهاش دوست شدیم که اسمش کارولینه. با همدیگه از کلاس زدیم بیرون و رفتیم بوفه دانشگاه و چای و بیسکوییت خریدیم و زیر درختی که با آنه زیرش قرار گذاشته بودم رو ی صندلی نشستیم.
_ خب کارولین یکم از خودت بگو. چند تا داداش داری؟چند تا خواهر داری؟
کارولین- من تک بچه ام. خواهر و برادر ندارم.
_ که اینطور من و آنه هم تک بچه ایم.
آنه ساعتشو نگاه کرد بعدش سریع یه حرفی زد.
آنه- اوه دیر شد. من باید برم خداحافظ بچه ها.
و رفت.
منم که فکر کردم حالا چی کار داره. پنج دقیقه بعد برگشت البته تو دستش چند تا برگه بود.
_ چی شد؟ چرا یهویی رفتی؟ مگه چه خبر شده؟
آنه- هیچی. چند تا برگه داده بودم واسم کپی بزنن؛همین.
یکم دیگه نشستیم تا خوراکی ها(بیسکوییت ها)کاملا تموم بشن.
_ خب دیگه بریم؟
آنه- آره بریم.کارولین؛نمیای؟
کارولین- چرا... اومدم، بریم.
رسیدیم دم در دانشگاه و از هم خداحافظی کردیم و هرکی راه خونه خودشو در پیش گرفت. منم راه خونه خودمو. به خونه رسیدم و در زدم.
: تق تق تق.»
مامانم در و برام باز کرد.
مامان- سلام دختر گل من. چه طوری؟ خوبی عزیزم؟
_ سلام مامانی جون. خوبم ممنون، شما چه طورید؟ چه خبرا؟
مامان- منم خوبم، ممنون. چه خبری آخه دارم؟ انجام کارهای خونه. تو چه خبر؟
_ من؟ امروز دوستم آنه که کلاس سوم راهنمایی و اول دبیرستانم و باهاش بودم دیدم. یه دوست جدیدم پیدا کردم که اسمش کارولینه.
مامان- که اینطور... باشه.
بعد رفت سمت آشپزخونه. از اونجا گفت :« کورتمی، برو دست و صورتتو بشور، لباساتم عوض کن و حاضر شو برای ناهار.»
_ باشه.
و رفتم توی اتاقم. لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون. همین موقع بابام هم از سر کار برگشت خونه. در خونه رو باز کرد و اومد داخل خونه.

.
.
.
.
.
 با تشکر از همتون و توجهی که کردینتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
2015/06/28 05:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
merelia
دختر کماندار پارک انیمه



ارسال‌ها: 291
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #3
RE: رمان (داستان) عصر پاییزی
قسمت 2 :
بابام اومد تو خونه. رفتم دم در به استقبالش.
_ سلام بابا جون.
بابا – سلام کورتمی.
بعد رفت سمت اتاق خودشون تا لباسهاشو عوض کنه. وقتی از اتاق اومد بیرون همه با هم سر میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم .
مامان – کورتمی. من و بابا فردا میریم. یه ماموریت کاری داریم.
_ کجا میرین؟ نزدیکه ؟
مامان- نه ، نزدیک نیست. داریم میریم ونیز.
_ ها !!!!! چی ؟!؟!؟ ونیز ؟!؟!؟! ایتالیا ؟!؟!؟
مامان- آره . اگرم میخوای بگی نرین باید به اطلاعت برسونم که رفتنمون واجبه؛ یعنی اینکه نمیتونی مانع رفتنمون بشی.
_ مامان،بابا؛ لطفا نرین. اگه برین من اینجا چیکار کنم؟ چطوری تنهایی توی این خونه دووم بیارم؟
مامان – همونطور که توی دانشگاه دووم میاری و میتونی بمونی ، توی خونه هم میتونی بمونی. بعدشم ، میتونی از آنه خواهش کنی که روزا بیاد پیشت. یا میتونی با دوستات بری بیرون گردش.
_ مامان نرین دیگه. اگرم میرین ... قول بدین که زود برگردین.
مامان – باشه سعی میکنیم تا 3 ماه دیگه برگردیم.
_ 3 ماه !! چه خبره؟!
مامان – اگه اینطوری بخوای بکنی 5 ماه دیگه هم نمیایم.
_ خیله خب باشه. برین. حالا کی میخواین برین؟
بابا – فردا صبح ساعت6 میریم.
ناهار و بحث های ما هم تموم شد.من ظرفا رو بردم توی آشپزخونه که بشورمشون و مامان و بابا هم مشغول جمع کردن وسایلشون شدن.
شب شد. شامو خوردیم و شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم. ساعت و واسه 5 صبح کوک کردم و خوابیدم.
«دیلینگ دیلینگ»
ساعت و خاموش کردم وپاشدم. از اتاق رفتم بیرون. مامان و بابام داشتن از در میرفتن بیرون.
_ مامان ، بابا .
مامانم درو نگه داشت.
مامان – آه ! کورتمی ، عزیزم! چرا بیدار شدی؟ برو بخواب.
_ حالا میرم. دارین میرین؟
مامان – آره عزیزم. خداحافظ.
پریدم بغل مامانم.
_ خداحافظ مامان جون.
و از بابام هم خداحافظی کردم و اونا هم با ماشین از دیدم یواش یواش محو شدن. رفتم داخل و درو بستم. بعد رفتم تو اتاقو ساعتو واسه هشت و نیم کوک کردم و خوابیدم.
«دیلینگ دیلینگ»   «تــقـــ!»
ساعتو خاموش کردمو رفتم دست و صورتمو شستم. بعدشم رفتم تو اتاقمو لباس پوشیدمو اومدم توی آشپزخونه و صبحونه رو حاضر کردمو خوردم. یه حسی بهم دست داد. انگار میخواد یه اتفاقی بیفته و نباید برم دانشگاه.
اهمیت ندادم. کیفمو برداشتمو کلید خونه رو هم توش گذاشتم و از خونه رفتم بیرون. همه چیز عادی بود. کارولین و آنه رو دیدم و باهاشون سلام و علیک کردم و باهم وارد کلاس شدیم. وقتی کلاس تموم شد اومدیم بیرون. داشتیم تو حیاط قدم میزدیم.
کارولین – من میرم بوفه خرید. شما چیزی نمیخواید؟
آنه – برا من یه بیسکوییت کرم دار بخر.
_ برا منم یه چیپس نمکی با آب پرتقال بخر. نی یادت نره.
کارولین – باشه. همینجا منتظرم باشید.
کارولین رفت.
_ آنه. من امروز یه حسی داشتم. انگار نباید میومدم دانشگاه.
آنه – منم همین حسو داشتم. ولی فهمیدم که خیالاتی شدم.
_ ولی من مطمئنم که خیالاتی نشدم. تا وقتی هم که وارد حیاط دانشگاه شدم این حسو داشتم.
آنه – نه بابا... نگران نباش؛ حتما خیالاتی شدی.
کارولین – من اومدم. کی خیالاتی شده؟
آنه – کورتمی. میگه صبح یه حسی بهش دست داده، انگار که نباید میومده دانشگاه. البته خب منم صبح این حسو داشتم و گفتم که حتما خیالاتی شدم و اومدم دانشگاه.
کارولین – هه! چه جالب! منم صبح همین حسو داشتم.
_ امـــ ، بیخی، فعلا اینارو بخوریم که تقویت شیم برای کلاسای بعدی. من که دارم شروع میکنم.
غذامونو خوردیم و رفتیم سر کلاس.
 
2015/06/28 10:04 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
merelia
دختر کماندار پارک انیمه



ارسال‌ها: 291
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #4
RE: رمان (داستان) عصر پاییزی
سلام.
برای دادن نظر درباره رمانم به این آدرس برید.
http://www.animpark.net/thread-20082.html
.
.
.
با تشکر.
 
2015/06/29 01:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
merelia
دختر کماندار پارک انیمه



ارسال‌ها: 291
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #5
RE: رمان (داستان) عصر پاییزی
قسمت 3 :
کلاسا تموم شد. 3تا کلاس پشت سر هم. وقت سر خاروندنم نداشتیم. اما واسه فردا و پس فردا کلی وقت برا خواب و تفریح داریم، چون پنجشنبه و جمعه س. با آنه و کارولین واسه فردا عصر قرار گذاشتیم که بریم پارک جنگلی. بعدش هر کودوم رفتیم خونه خودمون.
فردا...
صبح پاشدم و کارای همیشگی رو کردم. بعدشم که وسایل لازم رو برا اردوی تفریحی سه نفرمون آماده کردم.
عصر...
آماده شدم که برم با دوستام بیرون. به آنه و کارولین زنگ زدم و با هم سر چهار راه قرار گذاشتیم. از خونه زدم بیرون و تا خود چهار راه تند تند راه رفتم. اما ندوییدم که خسته شم. تا اون دوتا هم بیان رفتم سوپری سر چهار راه و 3 تا آب معدنی خریدم. اون دوتا هم پیداشون شد.
_ سلام. چه عجب اومدین!!!
آنه- سلام.
کارولین- سلام.
_ بفرمایید. اینم آب معدنی برای شما.
آنه- دست شما درد نکنه! مامانم برامون ساندویچ درست کرده. 6 تا ، نفری دوتا میرسه.
کارولین- منم یه ذره آجیل و شوکولات و از اینجور چیزا آوردم.
_ خیله خب. منم پول و دوربین و موبایل و سیم کارت و خودکار و برگه آوردم.
آنه- اووووووووو... بیا خدمات موبایلی راه بنداز. عجبا!!!
_ اوه راستی! شارژر موبایلمم آوردم.
آنه- آخه تو جنگل پیریز برق داره که شارژر آوردی؟؟؟!!؟؟
کارولین- حالا بیخیال اینا. دیگه بریم سمت پارک جنگلی.
و این شد که بحث ما تموم شد و به طرف پارک جنگلی حرکت کردیم.
به پارک رسیدیم و از ورودی اون عبور کردیم. همینطور قدم میزدیم. عاشق صدای خش خش برگ های پاییزی زیر پاهام بودم. طوری راه میرفتم که صدای خش خششون بیشتر دربیاد.
آنه- به به! بهترین دستگاهی که مجانیه ولی کاری میکنه که زود تر کود درست بشه.
_ دست شما درد نکنه. حالا ما شدیم دستگاه دیگه؟!؟!
آنه- خب راست میگم دیگه.
_ دیگه نمیخوام باهات بحث کنم. خیلی تشنمه.
آب خوردیم. هرچی بیشتر به طرف داخل جنگل میرفتیم ، درختا بیشتر، برگا بیشتر و فاصلمون از ورودی پارک بیشتر میشد. نیم ساعت فقط داشتیم پیش میرفتیم.من زیاد برام اهمیت نداشت که داریم میریم تو دل جنگل چون شجاعیتم فوله فول و نگرانی ندارم اما آنه خیلی ترسوئه. فعلا که توی یه عالم دیگس وگرنه باید یه 1000 تا ناخونی میداشتیم. کارولینم فکر کنم مثه خودم نترسه، شایدم مثه آنه باشه. ولی اصلا مهم نیست. اگه بریم جلوتر فکر کنم تو برگا غرق بشیم چون الان برگا تا ساق پام بالا اومدن. از هم جدا بودیم و آنه از هممون جلوتر. یه دفعه آنه فرو رفت پایین.
آنه- آااااا...
من و کارولین سریع دوییدیم سمت آنه. فکر کردیم حالا چی شده... رفتیم جلو فهمیدیم یه جا گل و آب قاطی بوده، آنه هم پاش رفته روی اونو لیز خورده افتاده.
قیافش که خیلی باحال بود. لنگاش رو هوا بود، دوتا دستاشم که زاویه قائمه این ور و اون ورش افتاده بودن.
آنه کلشو رو به ما رد دید داریم نگاش میکنیم.
آنه- شما دوتا به چی نگا میکنین؟؟ به جای بربر نگا کردن بیاین بهم کمک کنین.
منو کارولین زدیم زیر خنده.
آنه- کوفت. نخندین. بیاین کمک.
خونش به جوش اومد و توی دستش کلی گل گذاشت و اومد سراغ ما که گلی مون کنه. طرف هر کودوممون یه مشت گل پرت کرد و ماهم مثل خودش گلی شدیم و این شد که گل بازی شروع شد. خداروشکر هممون یه پالتو پوشیده بودیم و پالتوهامون گلی شد وگرنه وای به حالمون! بعد از یه مدت من خودمو پرت کردم روی برگا رو زمین و آنه و کارولینو نگا کردم.
آنه- کورتمی، کارولین. تا حالا به این فکر کردین که ما کجاییم؟
ما- نه! مگه کجاییم؟
آنه- نمیدونم اما مطمئنم که گم شدیم.
بعد به اطرافمون نگا کردیم. فقط درخت بود و درخت. نه جاده ای و نه آدمی.
_ مثه اینکه حق با آنه س ، ما گم شدیم.
آنه- ای واااااای!! حالا چطوری برگردیم؟ اگه اینجا بمونیم خوراک حیوونای وحشی میشیم یا از سرما میمیریم و یا اگه زنده بمونیم باید تا آخر عمرمون اینجا باشیم.
_ آنه، لطفا آرامش خودتو حفظ کن، ما صحیح و سالم از این جنگل میریم بیرون بهت قول میدم.
آنه- باشه ولی یادت باشه قول دادیا.
_ یادم میمونه تو نگران نباش.
ای کاش اینقد بیخیال قدم نمیزدیم و یا اینقد تو دل جنگل نمی اومدیم.

 
2015/06/29 06:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
merelia
دختر کماندار پارک انیمه



ارسال‌ها: 291
تاریخ عضویت: Jan 2015
ارسال: #6
RE: رمان (داستان) عصر پاییزی
قسمت 4 :
نمیشد که مستقیم به طرف عقب بریم چون هی اینور و اونور پیچیدیم. ترجیح دادم مستقیم به طرف جلو برم. کارولین (دستش درد نکنه) آنه رو دلداری داد و غم و از دلش در آورد. حالا هممون ظاهرمون عادی بود انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. گنجشکا واسه خودشون آواز میخوندن. جلو تر رفتیم. بین اون همه درخت که رنگ و روی پاییزی به خودشون گرفته بودن یه درخت بود که هنوز کاملا رنگ و روی پاییزی نداشت. چندتا برگ سبز هنوز روی شاخه هاش بودن، چه درخت مقاومی! از کنار اون درختم گذشتیم. یه لحظه حس کردم که از یه مرز از جنس خلا عبور کردم. در حال نگاه کردن پشتم بودم ، به جلو برگشتم...
وااااااااااای! باور نکردنی بود! یه جایی پر از گل و پروانه و پرنده! اصلا شبیه صحنه ای نبود که از اونور اون مرز افتضاح میدیدیم. یه آبشار جلو رومون بود و یه رود هم از بغلمون میگذشت. آواز بلبل و قناری به گوش میرسید. انگار که تمام زیبایی های دنیا رو اینجا جمع کرده بودن. اما بین این همه زیبایی ریخت و قیافه های ما از همه چیز بهتر بود.
بذارید بگم:
پالتوهای گلی ، کفش های گلی ، موهای درهم ریخته و شلوارها و بلوز های نامرتب. واقعا که تیپمون عالی بود.
تو حال خودمون بودیم که یه دختر چوپون رو دیدیم که گوسفنداشو آورده بود به چراگاه. متوجه ما شد و گوسفنداشو اونجا به حال خودشون گذاشت و سمت ما اومد.
دختر چوپون- سلام. گمون کنم شما تازه وارد هستید؟
_ سلام. بله درست گفتید. ما تو جنگل گم شدیم و به اینجا راه پیدا کردیم اما خودمونم نمیدونیم که چجوری به اینجا راه پیدا کردیم!
.
.
.
.
این قسمت ادامه داره...
.
.
.
باتشکر از توجه همگی مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/05 02:59 PM، توسط Aisan.)
2015/07/01 04:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان