قسمت 1 :
روزها پشت سرهم گذشتند...
یک ساله بودم شیطونی میکردم ، هفت ساله شدم مدرسه رفتن رو برای اولین بار شروع کردم. هیجده ساله شدم و مدرسه رفتن تموم شد حالا هم که دیگه باید برم دانشگاه.
سومین روز پاییزی منه و اولین روز دانشگاه. ساعت هشت صبحه.
بذارین خودمو معرفی کنم. من کورتمی هستم. یه دختر با موهای زرد و چشای آبی. فعلا همینارو میگم چون چیزی غیر از اینا نیست که بخوام بگم.به هرحال...
توی جاده ای که رنگ و روی پاییزی به خودش گرفته بود قدم زنان به طرف دانشگاهم میرفتم. باد پاییزی موهامو تکون میداد و روی صورتم پخششون میکرد.
به دانشگاه رسیدم. وارد حیاط شدم. دانشگاه خوبیه. حتما مدیریت خوبی هم داره. من از اول دبیرستان توی دبیرستان همین دانشگاهه بودم. مدیریت عالی ای داشت.مدیرش یه خانومه به اسم هلن دین. دوتا بچه هم داره که دو قلو ان. یکی دختر اون یکی هم پسر که از من سه سال کوچیکترن.
آنه- کورتمی ، کورتمی. خودتی؟!؟!؟!؟!
سرمو برگردوندم. آه!!! دوست سوم راهنمایی و اول دبیرستانم! آنه!!!
_ آه!!!!!!! آنه!!!!!!!!
بعد دوییدم سمتش و سفت چسبیدمش.
آنه- وای چه شانسی!!!! چه قدر من خوش شانسم!!
_ من خوش شانس ترم. خب، بگو چه خبرا؟ خوبی ؟ سلامتی؟
آنه- خوبم ممنون . تو چی؟
_ منم خوبم. راستی،ساعت چنده؟
آنه- ساعت... یک ربع به نه. فکر کنم کلاسم داره شروع میشه.
_ اوه من باید برم. دیر کردم. خداحافظ. کلاس تموم شد زیر اون درخته منتظرت میمونم.
آنه- خداحافظ (مگه باهم همکلاس نیستیم؟!؟!)
من بدو بدو رفتم توی کلاس. چند دقیقه بعد هم آنه اومد توی کلاس. اومد پیش من نشست.
_ ا...! تو هم با من همکلاسی؟!
آنه- خب معلومه. ترم اولی ها همه همکلاس همن تا ترم دوم درسا رو خودشون انتخاب کنن.
_ به به ! اطلاعات دانشگاهیتم که بالاس.
استاد اومد تو کلاس. همه پاشدیم و با اجازه استاد نشستیم. درس ریاضی...
کلاس تموم شد. ما در کل توی کلاس سه تا دختر بیشتر نیستیم(توی کلاس ده نفریم)
من و آنه و یه دختر دیگه که باهاش دوست شدیم که اسمش کارولینه. با همدیگه از کلاس زدیم بیرون و رفتیم بوفه دانشگاه و چای و بیسکوییت خریدیم و زیر درختی که با آنه زیرش قرار گذاشته بودم رو ی صندلی نشستیم.
_ خب کارولین یکم از خودت بگو. چند تا داداش داری؟چند تا خواهر داری؟
کارولین- من تک بچه ام. خواهر و برادر ندارم.
_ که اینطور من و آنه هم تک بچه ایم.
آنه ساعتشو نگاه کرد بعدش سریع یه حرفی زد.
آنه- اوه دیر شد. من باید برم خداحافظ بچه ها.
و رفت.
منم که فکر کردم حالا چی کار داره. پنج دقیقه بعد برگشت البته تو دستش چند تا برگه بود.
_ چی شد؟ چرا یهویی رفتی؟ مگه چه خبر شده؟
آنه- هیچی. چند تا برگه داده بودم واسم کپی بزنن؛همین.
یکم دیگه نشستیم تا خوراکی ها(بیسکوییت ها)کاملا تموم بشن.
_ خب دیگه بریم؟
آنه- آره بریم.کارولین؛نمیای؟
کارولین- چرا... اومدم، بریم.
رسیدیم دم در دانشگاه و از هم خداحافظی کردیم و هرکی راه خونه خودشو در پیش گرفت. منم راه خونه خودمو. به خونه رسیدم و در زدم.
: تق تق تق.»
مامانم در و برام باز کرد.
مامان- سلام دختر گل من. چه طوری؟ خوبی عزیزم؟
_ سلام مامانی جون. خوبم ممنون، شما چه طورید؟ چه خبرا؟
مامان- منم خوبم، ممنون. چه خبری آخه دارم؟ انجام کارهای خونه. تو چه خبر؟
_ من؟ امروز دوستم آنه که کلاس سوم راهنمایی و اول دبیرستانم و باهاش بودم دیدم. یه دوست جدیدم پیدا کردم که اسمش کارولینه.
مامان- که اینطور... باشه.
بعد رفت سمت آشپزخونه. از اونجا گفت :« کورتمی، برو دست و صورتتو بشور، لباساتم عوض کن و حاضر شو برای ناهار.»
_ باشه.
و رفتم توی اتاقم. لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون. همین موقع بابام هم از سر کار برگشت خونه. در خونه رو باز کرد و اومد داخل خونه.
.
.
.
.
.
با تشکر از همتون و توجهی که کردین