زمان کنونی: 2024/11/06, 09:59 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 09:59 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان اولم (گردنبند)

نویسنده پیام
sanagh
تازه وارد

*


ارسال‌ها: 24
تاریخ عضویت: May 2014
اعتبار: 0.0
ارسال: #1
documents داستان اولم (گردنبند)
سلام امروز یکی از داستانام یعنی گردنبند رو براتون میزارم

-خب سلام من اورورا هستم ،پرنسس اورورا!یه دختر نفرین شده !اگه میخواین چیزی از زندگیم بدونین اینه که وقتی هفت سالم بود شورشی ها کشور رو به هم ریختن ولی خب با پادشاهی تدبیرانه ی پدرم اوضاع بهتر شد ولیکاملا خوب نشد 
همون موقع ها بود که مادرم یاد داد چطور با تیر و کمون به هدف شلیک کنم اخه مادرم یکی از بهترین کماندار های قصر بود و بعد پدرم باهاش ازدواج کرده بود
مادرم و پدرم به عنوان تنها دختر این سرزمین بهم لقب دختری از وجود برگ گل رز رو داده بودن چون شباهت زیادی به گل رز داشتم 
ولی وقتی هشت سالم بود مادرم رو از دست داده 
اونطوری که به من گفتن یکی از شورشی ها مادرم رو کشته بود ولی حتی اجازه ندادن من جسدش رو ببینم یا به مراسم خاک سپاریش برم ولی به هر حال همیشه وقتی ناراحت میشم بالا سر قبرش میرم و باهاش حرف میزنم
بعد از مرگ مادرم پدرم با دوست مادرم که سال ها از خودش بزرگ تر بود ازدواج کرد دوست مادرم حتی از همسر قبلیش 6 بچه داشت! این تصمیم رو پدر بزرگم برای اون گرفت پدر بزرگم فکر میکرد لیودا یعنی دوست مادرم میتونست بعد از مادر خودم بهترین مادر برای من باشه
ولی وقتی لیودا رنگ ملکه شدن و تاج و تخت دید به کلی عوض شد...
دقیقا یک روز از روز تولد هجده سالگیم میگذشت و قرار بود پرنس برت از سرزمین شمالی به دیدن دختر بزرگ لیودا یعنی خواهر بزرگم انجلیک بیاد من تا قبل از ازدواج خواهر بزرگم اجازه نداشتم تنها زندگی کنم ولی این از خدام بود که تنها زندگی کنم  اگه بزرگ ترین دختر خونواده ازواج میکرد بقیه ی افراد خونواده میتونستم آزاد باشن
درسته که من اولین دختر پادشاه بودم ولی چون سن انجلیک از من بیشتر بود اون باید با پسر شاه کشور همسایه ازدواج میکرد تا از دست شورشی ها در امون بمونیم
خب بریم سر روزی که پرنس برت قرار بود بیاد تا انجلیک رو ببینه 
صبح زود تر از همه بیدار شدم و رفتم سراغ تیر و کمونم که به جنگل بیرون از شهر برم تا تیراندازی کنم 
لیودا من رو از تیر اندازی منع رده بود ولی من بازم این کار رو میکردم
خب من خیلی لجبازم خیلی خیلی خیلی لجبازم 
یواشکی به کمک خدمتکار گردا از در آشپزخونه فرار کردم و از فلینت مسئول استبل ها اسبم رو تحویل گرفتم و رفتم 
فقط رفتم و جیغ زدم به سمت جنگل رفتم و با تیر کمونم به هدف هایی که از قبل گزاشته بودم شلیک کردم به هدف میخورد از اسبم پیاده شدم و کنار چشمه نشسم که متوجه خونی توی آب چشمه شدم اونور تر رو که نگاه کردم بچه گوزنی رو دیدم که تیرخورده و خونش توی چشمه جاری شده
جلوتر رفتم خدای من تیر خودم یعنی تیرم خطا رفته بود 
ولی خب خشبختانه تیر به پاش خورده بود و زنده بود 
تیر رو  از پای بچه گوزن در اوردم و گفتم اخی حیوونکی
که صدای خیلی زیبای از پشت گفت :آدم به حیوونی که خودش شکار کرده نمیگه حیوونکی
سرم رو برگردوندم و دیدم پسری جوون با موهای قهوه ای روشن و چشمای عسلی و پوست سفید و قد بلند اونجا ایستاده گفتم
:هی من اونو نزدم
-ولی من دیدم که مستقیم بهش شلیک کردی
-من شکارچی نیستم اگه هم بودم بچه گوزن شکار نمیکردم 
-خب پس چرا زدیش
-حتما تیرم خطا رفته 
- خیله خوب هرچی بوده که بوده میتونم بپرسم قصر پادشاه ریچارد(پدر من)کجاست؟
دستم رو به سمت راست دراز کردم و گفتم اتاق دخترا از این جا معلومه
اخه اتاق ما بالای برج قصر بود 
ازم تشکر کرد
گفتم:شما باید پیشکار پرنس برت باشین 
-عه....اااااااااا....البته من دوک فیتر هستم پیشکار شاهزاده عصرتون ببخیر
-عصر بخیر
اون رفت و من سرگرم بچه گوزن بیچاره ای شدم که زده بودمش
بعد یه ساعت رفتم تا به قصر برگردم از اون طرف شاهزاده وارد قصر شده بود و دخترا به صف شده بودن تا معرفی بشن 
همه ی خواهر هام خودشون رو معرفی کردن ولی وقتی به من رسید من نبودم ملکه لیودا از لوسی که از من کوچیکتر بود و بعد از ازدواج با شاه بدنیا اومده بود پرسید
خواهرت اورورا کجاست
-من نمیدونم مادر جان
-گفتم بگو کجاست؟
-باور کنین من نمیدونم 
که همون لحظه داخل شدم و گفتم 
- اون بچه رو محاکمه نگن من اینجام
-اوه خدای من این چه وعضیه؟ این لباس چیه؟ چرا موهات اینقدر آشفتست ؟اصلا کجا بودی؟
اخرشم نفهمیدم چرا به لباس و موهام گیر داد خب من آدت داشتم پیراهنی ساده و بدون پف بپوشم و همیشه موهام رو باز بزارم ولی خ بقیه دخترا به زور مادرشون این شکلی نبودن!
گفتم:تمرین میکردم!
-تمرینچی؟
-کمانگیری
-اوه دختره ی گستاخ امروز تو قراره آبرون من رو ببری ...
همینطوری داشت ور ور میکرد که شاهزاده جوان گفت :مهم نیست من شاهزاده برت هستم بانو اورورا !تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
-هی تو همونی ینستی که من کنار چشمه دیدم ...اوه ... یعنی ... معذرت میخوام قربان خوشبختم!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد 
خدای حسابی سوتی داده بودم اولین بار بود که از گستاخی خودم شرمنده بودم وااااااااااااااااااااااااااااای
تو همین فکرا بودم که پیشکار اعظم قصر با صدای بلند گفت 
((پرنسس انجلیک ملکه ی آینده ی کشور وارد میشود))
همه ی چشما به ورود انجلیک بود دل تو دل پرنسس برت نبود چون شنیده بود دختر اول این این سرزمین زیبا ترین دختر دنیاست 
انجلیک داخل شد و سلام کرد 
که ناگهان پرنس برت سرفه ای کرد انگار اب دهنش تو گلوش پریده بود 
خب انجلیک زیبا نبود پادشاه سرزمین شمالی تصویر من تو زهنش بود 
پرنس برت جا خورده بود نمیدونست چیکار کنه با صدای گرفته گفت:س.....س....سلام بانوی من!خ    خوشبختم!
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
انجلیک از خود راضی گفت :اوه برنس برت خوشبختم مثل اینکه زیبای من شما رو هم متحیر کرده!!!!!!!!!!1مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
صبر کن ببینم مثل اینکه این دختره واقعا باورش شده بود زیباست نیشخند زدم
بهش برخورد
ولی چیزی نگفت مثل اینکه ببعدا میخواست حسابم رو برسه 
ملکه لیودا دستور داد همه برگردین سر کارتون 
منم گفتم :ممنون ملکه...
به سمت تیر و کمونم رفتم 
حرسش در اومد و گفت ک آهای تو از تیر کمون بازی منع شدی این دستور منه!!!!
-من به هیچ دستوری همیت نمیدمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif
اینشکلی شده بودتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
خواست چیزی بگه که پرنس برت گفت:اشکالی نداره اگه من باهاش برم ؟
- اوه پرنس برت من میخوام این دختره ی لجباز رو منع کنم اونوقت شما میخواید باهاش برین اصلاچه دلیلی داره شما باید الان با انجلیک صحبت کنید اصلا شگون نداره که...
-میخوام ببینم چطور یه دختر میتونه تیرکمون بازی کنه برام جالبه!1
- باشه ولی این آخرین باره...
این شکلی شدمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/18.gif
از قصر خارج شدیم و چهار محافظ پشتمون راه افتادن من سرعتم رو بیشتر کردم چون اسب خیلی قویی داشتم تا اینکه رسیدم به سر چشمه
از پرنس برت ببرسیدم:
قربان چرا خواستین با من بیاین؟
-به همون دلیلی که گفتم!
-یعنی میخواستین من رو مسخره کنید؟
-نه ... نه... ابدا نه !
- نمیخواد دلتون به حال من بسوزه!
- من دلم نمیسوزه چون تو هرطور شده بود باز میومدی من فقط میخوام یاد بگیرم!
خب دوباره شروع کردم به شلیک کردن و پرنس برت مشغول صحبت با بهترین محافظش شد
- هی تو فکر میکنی من مجبورم با بانو انجلیک ازدواج کنم ؟
- قربان این دستور پدرتونه با هر شرایطی که شده شما باید با بزرگ ترین دختر ازدواج کنید!
-آه...
پرنس برت اومد به سمت من و پرسید:
راستی خواهرت چند سالشه؟
-منظورتون انجلیک قربان؟
- البته.
-34 سال
- اوه خدای من ...من فقط 24  سال سن دارم  ده سال تفاوت سنی اونم زن بزرگ تر از مرد!
-کاریه که شده...
-ولی شنیدم که دختر اول شاه تازه به 18 سالگی رسیدن!
- خب آره دیروز 18 سال من تموم شد...
-من نمیفهمم
- من اولین دختر شاهم ولی شما قرار نیست با اولین دختر ازدواج کنید بلکه قراره با بزرگ ترین دختر ازدواج کنید!
-ولی...
-ولی نداره پرنس وقت ناهاره باید برگردیم...
برگشتیم 
به سالن ناهار خوری رفتیم همه جمع بودن حتی پدرم هم اونجا بود و با عموی پرنس برت گپ میزد
صندلی من همیشه کنار پدر بود نشتم و سلام کردم 
پدرم با لبخندی شیرین جوابم رو داد 
بعد خوش امد گویی به پرنس برت و عموش شروع کردیم به خوردن غذا 
میل زیادی نداشتم فقط میخواستم در برم
از شاه یعنی پدرم پرسیدم :
پدر چرا ما شما رو خیلی کمتر از قبل میبینیم؟
قبل از اینکه پدر جواب بده ملکه لیودا گفت :زمانی که پادشاه ب هامور سخت رسیدگی میکنن ملاقات با خونوادشون محمدود تر میشه و همه چیز گردن ملکه میفته!
گفتم:تا که چه ملکه ای باشه؟
-منظورت چیه؟میخوای بگی من بدرد نمیخورم .من کار های رو برا تو کردم که مادرت برات نکرد...من از اون بهترم و لی تو نمیخوای با من خوب باشی من مادرتم بدون!
-تو ......تو .............. بهتره از اون کلمه ی مقدس استفاده نکنی مادر یه کلمه ی مقدسه !!!
از پای میز بلند شدم و از سالن بیرون رفتم...



بقیش برای بعد دستم شکست امیدوارمخوب بوده باشهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gifتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif







 
2014/09/17 07:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #2
RE: داستان اولم (گردنبند)
آفرین!خوب نوشتی!موضوعش رو دوست دارم اما برای اینکه بهتر بشه سعی دیالوگ هارو کامل تر بنویسی
مثلا :
~~ملکه لیودا دستور داد همه برگردین سر کارتون
منم گفتم :ممنون ملکه...
*-*-*
این جمله بهتر بود این جوری نوشته بشه:
با دستور ملکه لیودا همه سرکارشون برگشتن و من هم ازش تشکر کردم.
////////////*******************////////////////*****************
اگه جمله هات یک پارچگی بیشتر داشته باشه بهتره
موفق باشی
 
2014/09/18 10:36 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
sanagh
تازه وارد

*


ارسال‌ها: 24
تاریخ عضویت: May 2014
اعتبار: 0.0
ارسال: #3
RE: داستان اولم (گردنبند)
(2014/09/18 10:36 AM)'♥TIFA♥' نوشته شده توسط:  آفرین!خوب نوشتی!موضوعش رو دوست دارم اما برای اینکه بهتر بشه سعی دیالوگ هارو کامل تر بنویسی
مثلا :
~~ملکه لیودا دستور داد همه برگردین سر کارتون
منم گفتم :ممنون ملکه...
*-*-*
این جمله بهتر بود این جوری نوشته بشه:
با دستور ملکه لیودا همه سرکارشون برگشتن و من هم ازش تشکر کردم.
////////////*******************////////////////*****************
اگه جمله هات یک پارچگی بیشتر داشته باشه بهتره
موفق باشی
 

 


دوست عزیز این قسمت در واقع تشکری گساخانست یه جور بدجنسی که لیودا دستور داده همه به کار هاتون برگردین و این میخواد بد جنسی کنه
ولی بازم ممنون که داستان رو خوندید
 
2014/09/18 01:04 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
veronicastar
تازه وارد

*


ارسال‌ها: 29
تاریخ عضویت: Nov 2013
اعتبار: 4.0
ارسال: #4
RE: داستان اولم (گردنبند)
خیلی باحال بود و همینطور عاللللیییییییی
زود ادامشو بذار


 
2014/09/18 01:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
*Ariana*
اژدهای سفید



ارسال‌ها: 1,203
تاریخ عضویت: Feb 2014
اعتبار: 183.0
ارسال: #5
RE: داستان اولم (گردنبند)
میشه لطفا بقیشو بنویسی؟
2014/09/21 08:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
*Ariana*
اژدهای سفید



ارسال‌ها: 1,203
تاریخ عضویت: Feb 2014
اعتبار: 183.0
ارسال: #6
RE: داستان اولم (گردنبند)
داستان خیلی قشنگی بود اما خوب حس کردم تیکه ای از دلیر رو توش به کار برده بودی
2014/09/21 08:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: