بخش چهارم:ورونیکا عضو جدید خانواده
بعداز یک ساعت به کلبه رسید.سان وآشیتاکا را دیدکه باهم صحبت میکنند.انگار که سان از آشیتاکا سوالاتی میپرسید و آشیتاکا همبالبخند کوچکی جواب تمام سوالات را میداد.آن لحظه اولین باری بود که ورونیکا میدیدآشیتاکا می خندد.وقتی آشیتاکا ورونیکا را دید دیگر لبخند نزد.خود را تبدیل به یکگرگ کرد و به سان تعظیم کرد و رفت.سان لبخندی به ورونیکا زد و پیش او رفت وگفت:خوش آمدی ورونیکا!مهمان و عضو جدید خانواده ما!
بعد ورونیکا از اسبش پیاده شد و به سانگفت:ممنونم!راستی من غیر از تو وبرادرت خوناشام دیگری را ندیده ام.آیا آنها من رامیشناسند؟آیا آنها به من و اسبم صدمه میزنند؟
سان گفت:نگران نباش. فرداشب در زیر نور قرص کاملماه تو را به آنها معرفی میکنم و درآنجاتو به یک خوناشام واقعی تبدیل میشوی.ولی جان اسبت را تضمین نمیکنم.مگر اینکه آن راهم به یک گرگ تبدیل کنی یا غذای خوناشام ها میشود!ورونیکا گفت:نه نه نه. . .اسبمرا به گرگی تبدیل کن که بتوانم سوارش شوم و به هر جاکه میخواهم بروم.سان هم درپاسخ گفت:باشد.آنرا هم امشب به تو میدهم ولی میخواهی اسمش را چه بگذاری؟ورونیکاشانه هایش را بالا انداخت و گفت:نمیدانم!خودت اسمی برایش انتخاب کن.سان لبخندی زدو گفت:باشد ولی برای مراسم فرداشب مشکلی داریم..ورونیکا بی درنگ پرسید:چه شدهسان؟اگر میخواهی بگویی که نمیتوانی من را خوناشام کنی نمی توانی جلویم را بگیری.منهرطور که باشد این زندگی را میخواهم.سان در پاسخ گفت:آرام باش.نه اصلا مشکلینیست.تو میتوانی که یک خوناشام باشی ولی در این بین دو راه داری::
1-اگر بخواهی این راه را طی کنی به مدت 2سال طولمیکشد و سختی ها ی زیادی هم دارد و بعد میتوانی خوناشامی بالغ باشی.البته بعد ازآشیتاکا تو بالاترین مقام و قدرت را در جنگل و بین خوناشام ها دارری.
ولی راه دومی:این راه فقط چند ثانیه است که دردشرا هم برای چند دقیقه باید تحمل کنی.بعضی ها که میخواستند جای من را بگیرند در اینراه جان خود را از دست دادند.ولی من به تو اعتماد دارم و میدانم که قصد این کار رانداری و تو را مانند خواهرم دوست دارم.
2-در این راه بزرگترین خوناشام که در حال حاضرمن هستم یا کسی دیگر که بعد از من بیشترین قدرت را دارد مانند آشیتاکا می توانداین کار را بکند.خوناشامی که برای این کار انتخاب شده باید دندان های نیش خود رادر گردن تو فرو کرده و کمی از خون خود را وارد شاهرگ گردن تو کند ووقتی به اندازهکافی خون وارد رگ هایت شد بعد از5دقیقه این خون در تمام خون های دیگر تو شروع بهحل شدن و تکثیر میکند و برای همیشه در بدن تو میماند.به همین خاطر است کهمیگویمراه برگشتی نداری.اگر از این راه تبدیل شوی تمام قدرت های من را به دستمیاری.حالا برو و برای جشن آماده شو.
ورونیکا که نمی دانست باید چه کار کند در گوشهای نشست و به فکر فرو رفت.او از طرفی نگران بود که میمیرد واز طرف هم نمی خواستخیلی منتظر بماند.پس از ساعت ها فکر کردن بالاخره تصمیم خود را گرفت.ورونیکا ازجای خود بلند شد و به کلبه ی سان رفت.به او گفت:من تصمیم خود را گرفتم.می خواهم منرا از راه دوم تبدیل کنی.سان که با لبخند به او نگاه میکرد تا تصمیم ورونیکا راشنید لبخند از چهره اش پرید و به گفت:ورونیکا تو مطمئنی؟اگر از این راه بروی امکانمرگ تو زیاد می شود.آیا خوب فکرهایت را کردی؟ورونیکا سری تکان داد و تمام حرف هایورونیکا را تایید کرد.
سان هم که دیگر چاره ای نداشت قبول کرد و بهورونیکا گفت:خیلی خب.حالا که اینقدر مطمئنی پس برو و لباسی برای فرداشب انتخابکن.اگر مشکی هم باسد که چه بهتر!ورونیکا چند لحظه ای سان را در آغوش گرفت و آرامبه او گفت:سعی میکنم زنده بمانم...خوا...هر...!و بعد با خوشحالی به کلبه ی خود کهسان به او داده بود رفت تا برای مراسم آماده شود.
سان آشیتاکا را صدا زد و با او درباره ی تصمیمورونیکا صحبت کرد و از او خواست که ترتیب این کار را بدهد!آشیتاکا که حرف هاراشنیداشک در چشمانش جمع شد و سر سان داد کشید و گفت:ســــــــــــان!!تو دیگر داریبیش از حد خودت پیش میروی!درست است که خواهر و فرمانروای منی...ولی تو نمی توانیبا زندگی من بازی کنی!اگر من بخواهم آن دختر را خوناشام کنم اولا خون های من در رگهایش جاری میشود.دوما اگر او بمیرد هم تقصیر من میشود و آن وقت من نمیتوانم خودمرا ببخشم.پس این کار را از من نخواه و خودت ترتیبش را بده.
سان اخم هایش را در هم کشید و به آشیتاکا نگاهچپ چپی کرد و با عصبانیت گفت:به چه جرعت سر من داد میزنی؟وقتی می گویم باید اینکار را بکنی دیگر چون و چرایش کجاست؟بعد هم اگر تو بخواهی بعد از من پادشاه شوی وبه کسی مانند ورونیکا برخوردی به کسی دیگر می گویی؟تو حداقل باید چندین بار اینکار را بکنی تا شاهی قدرتمند به حساب بیایی و بتوانی خوناشام هارا کنترل کنی.
آشیتاکا گفت:ولی اگر او بمیرد من چه کنم؟آن وقتهم تو به گردن میگری؟حالا اگر کسی دیگر و بزرگتر از ورورنیکا بود شاید.اما اوفقط15سال دارد و خیلی زود است که بمیرد!من این کاررا نمی کنم.
سان پاسخ داد:برادر زمانی که من خوناشامشدم9ساله بودم و بعد هم باعث نفرت خانواده شدم و آنها من و تو را اخراج کردند.توهم در7سالگی توسط من خوناشام شدی.آن وقت من9ساله بودم و برادر7ساله ی خود راخوناشام کردم.که اکنون23ساله است و من25ساله!دیگر سختر از این؟من مطمئنم که تومیتوانی عزیزم...
سان آشیتاکا را راضی کرد.شب بعد ساعت12نیمه شبلشکری عظیم از خوناشام ها در زیر نور کامل ماه در پایین سخره ای جمع شده بودند ومنتظر فرمانروای جوان و زیبای خود بودند.سان آن شب بسیار زیبا شده بود.او که بهآرامی به بالای سخره میرفت همه به او تعظیم کردندبعد بالای سخره که رسید دستانش رابالا برد و گفت:ممنونم خواهرها و برادرهای خوناشام عزیزم!امشب شمارا در این مکانجمع کردم تا عضو جدید خانوادیمان را به همه ی شما معرفی کنم.
بعد ورونیکا را احضار کرد.ورونیکا با کفش و لباسسیاهی که بر تنش داشت بسیار زیبا شده بود.او موهای خود را باز کرده بود و بادآنهارا روی شانه هایش می انداخت و این زیبایی اش را2چندان میکرد!همه از زیبایی وسنکمش تعجب کرده بودند.
سان گفت:دوستان امشب ورونیکا به ما می پیوندد.اوقصد دارد که از راه دوم تبدیل شود و من نیز این کاررا به برادر کوچک ترم آشیتاکاسپردم.ورونیکا همانند من خواهد بود و تمام قدرت هایم به او میرسد و شاید او به جایآشیتاکا جانشین من شود.آشیتاکا کمی ناراحت شد اما به رو نیاورد.سان ادامه داد:منهدیه ای برای ورونیکا دارم.بعد گرگی به بزرگی چند گرگ بالغ برروی سخره آمد.اول بهسان تعظم کرد و بعد جلوی ورونیکا رفت و به اوهم تعظیم کرد وکنارش نشست.
سان توضیح داد:این هدیه یمن است به ورونیکا.گرگیبزرگ و به سپیدی برف که2دم دارد و از نسل گرک های اصیل زاده است.این گرگ همیشه بااو خواهد بود و همان طور که میدانید این گرگ ها میتوانند از اعماق قلبشان باصاحبشان صحبت کنند و در صورت لازم به هنگام جنگیدن صاحبش وارد بدن گرگ شده و مغزشرا به نترل میگیرد و میتواند از توانایی هایش استفاده کند.من اسم این گرگ را ماروگذاشتم.مارو به معنای روح بزرگ و جاویدان است که حتی اگر سر از بدن هم جدا شود سرمیتواند به تنهایی بدرد و دوباره به بدن بچسبد.اما حالا از برادرم آشیتاکا میخواهمکه کاررا برایمان انجام دهد.
همه به او تعظیم کردند.آشیتاکا که چشمانش از ترسپر شده بود چند قدم برداشت و با کمترین فاصله ی ممکن به ورونیکا نزدیک شد.سرش راجلو برد.وقتی به گردن او رسید آرام گفت:ورونیکا من تورا مثل خواهرم دوست دارم ونمیخواهم تو را به کشتن دهم.پس سعی کن زنده بمانی.حالا آماده ای؟ورونیکا به نشانهی آماده بودن سر را تکان داد و آشیتاکا خیلی آرام دندان های نیشش را در شاهرگ گردنورونیکا فرو کرد.به قدری ترسیده و نگران بود که اشک از چشمانش جاری شد.
بعد از2دقیقه ورونیکا از هوش رفت و بلافاصلهآشیتاکا دندان هایش را در آورد و اورا روی دو دست خود گرفت و به کلبه اش برد و رویتخت خواباند.همان طور که گریه میکرد به صورت ورونیکا و گردنش چند لحظه ای نگاه کردو ناراحتی اش2برابر شد.از غصه اش به بیرون از کلبه رفت و خود را در جایی پنهانکرد.
سان به همه گفت که باید منتظر بمانند و سریعجلسه را پایان داد و همراه گرگ به کلبه ورونیکا رفت.اثری از آشیتاکا نبود.هرچهاوذا صدا زد جوابی نشنید.به کنار ورونیکا رفت.با نگرانی به او نگاه میکرد.ورونیکاکه نفس نمی کشید بدنش هم مثل مرده ها سردشده بود....
[font=Times New Roman]