زمان کنونی: 2024/11/06, 06:05 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 06:05 PM



نظرسنجی: این داستان رو چطور پیش بینی میکنید و آیا ادامه ی داستان رو بذارم؟
عالی-بله
خوب-بله
متوسط-خیر
بد-خیر
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان تخیلی"من ورونیکا هستم"

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #1
داستان تخیلی"من ورونیکا هستم"
بخش اول:ورود به جنگل ممنوعه
سالهاپیش در شمال آمریکا کوهی بود که در پایین ترین نقطه کوه جنگلی وسیع و پوشیده ازدرختان بلند و پربار بود.در دامنه کوه روستایی سرسبز و کوچک بود که مردمانی درآنجازندگی میکردند.در این روستا وظیفه ی دختران نوجوان چیدن میوه های درختان جنگل برایتامین آذوقه بود.
مردم روستا شایعه کرده بودند که در اعماق جنگلموجوداتی گرگ نما وجود دارند که شب هنگام از لانه ی خود بیرون آمده و خون موجوداتزنده را میمکند.این موجودات فقط در شب از لانه ی تاریک خود بیرون می آیند.چون اگربه نور خورشید برخورد کنند مانند آب دریا بخار شده و به هوا میروند.
به همین علت دختران آن روستا می بایستی تاقبل ازغروب آفتاب به روستا برگردند و حق رفتن به اعماق جنگل را نداشتند.
در این روستا دختری15ساله به نام ورونیکا زندگیمیکرد.اوهم مانند دختران نوجوان دیگر برای میوه چیدن به جنگل میرفت.اوکه باور داشتچنین موجوداتی وجود ندارند تصمیم گرفت روزی به بهانه ای دیرتر به خانه برگردد تاشب به اعماق جنگل برود و واقعیت را فاش کند.
روزی ورونیکا با دوستان خود به جنگل رفت و میوهی مورد نیاز راچید.ولی از عمد تمام میوه هارا روی زمین ریخت و به دوستانش گفت:شمابه روستا برگردید.من هم دوباره میوه مورد نیاز را میچینم و برمیگردم.یکی از آنهاگفت:ولی اگر دیر کنی تنبیه میشوی و دیگر نمیتوانی از روستا خارج شوی.ورونیکاهم درپاسخ به دوستان خود گفت:شما نگران من نباشید و برگردید.من هم به زودی خود را بهروستا میرسانم.فقط شما ماجرا را برای کدخدا تعریف کنید و بگویید که نگران نباشند.
ورونیکا با همین بهانه که میوه بچیندبه راهافتاد .مدت ها راه رفت.به اعماق جنگل نزدیک و نزدیک تر میشد.ناگهان کلبه ای را درنزدیکی دید که هاله ای دود از دودکشش خارج میشد.پس متوجه شد که در آن کلبه کسیزندگی میکند.کنجکاوی اش بیش تر شد و دوباره حرکت کرد.گرچه تا کلبه بازهم راه بوداما دست بردار نبود.همین طور که به راهش ادامه میداد میوه هم میچید.اما ناگهانصدای خرخر گرگی به گوش رسید.ورونیکا با احتیاط به راهش ادامه داد.چند ثانیه بعد بهخود آمد و دیدگرگی بزرگ وحشت ناک جلویش ایستاده.گرگ به او نزدیک و نزدیک تر میشد .با هر قدم گرگ ورونیکا یک قدم به عقب برمیداشت.ناگهان گرگ به او حمله ور شد ودهانش را باز کرد تا اورا بخورد...ورونیکا هم که نمیتوانست کاری بکند دستانش رابالای سرش گرفت و چشمانش را بست و بلافاصله همه جا ساکت شد...وقتی چشمانش را بازکرد اثری از گرگ نبود.
جلوتر میرفت و به کلبه نزدیک تر میشد.و اتفاقاتعجیب تری برایش می افتاد و اورا کنجکاو تر میکرد.به نزدیکی های کلبه رسیده بود ومیتوانست آنرا به خوبی ببیند.اما به یاد آورد که آفتاب تا چند دقیقه ی دیگر غروبمیکند و او دیگر نمیتواند جایی را ببیند.بنابراین با تمام سرعت دوان دوان به سمتروستا حرکت کرد.در راه نگران بود که آیا تنبیه میشود و دیگر نمیتواند برگردد یااینکه مانند هرروزدوباره به جنگل برای میوه چیدن می آید؟وقتی به روستا رسید همهمنتظر و نگران اوبوند.اما کدخدا اورا تنبیه نکرد و دوباره به او اجازه رفتن بهجنگل را داد.ورونیکا هرروز به بهانه ای به جنگ میرفت ولی موفق به داخل شدن به کلبهنمیشد.تا اینکه روزی تصمیم گرفت زود تر از همیشه از روستا خارج شود تا وقت بیشتریداشته باشد...
[font=Times New Roman]
2013/08/28 03:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : #AsAl Lee#(+2.0) ، ♥MATSUYAMA-KUN♥(+2.0) ، !Web Prince(+2.0) ، Shun melina(+3.0) ، mahya ozora(+2.0) ، Uchiha shady(+2.0) ، Nanami Misaki(+2.0) ، X Phoenix X(+2.0) ، _lady.bird_(+2.0) ، miko(+1.0)
#AsAl Lee#
////////////////؟؟؟



ارسال‌ها: 2,477
تاریخ عضویت: May 2013
ارسال: #2
RE: داستان تخیلی"من ورونیکا هستم"
خیلی باحال بود زودتر قسمت جدیدشو بنویسمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/08/28 03:28 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #3
RE: داستان تخیلی"من ورونیکا هستم"
بخش دوم:ملاقات با دوست جدید
روزی به بهانه ورزش از روستا خارج شد و به جنگلرفت.نزدیک های ظهر به کلبه رسید.دقیقا زمان چیدن میوه ی دختران از درختانجنگل!ورونیکا همراه خود سبدی آورده بود تا قبل از غروب آفتاب به روستا با میوهبرگردد.
اوکه دیگر طاقت صبر کردن نداشت در را بی درنگباز کرد و وارد کلبه شد.او که حسابی حل شده بو قدمی به جلو برداشت.ولی ناگهان دربسته شد و همه جا را تاریکی گرفت.ورونیکا که ترسیده و نگران بود.ناگهان دو نورکوچک درخشان را دید.صدایی می آمد که میگفت:تو که هستی؟چرا اینجا آمدی؟دیگر راهبرگشتی نداری!...
ورونیکا متوجه شده بود که صدایی که به گوششمیرسد صدای یک انسان است دیگر نترسید و تمام ماجرا را برای صدا تعریف کرد.
صداهم که متوجه شده بود او خطری ندارد بهوررونیکا گفت:من هم موجودی هستم که به نور خورشید حساس هستم.پس اگر میخواهی من راببینی باید تا غروب صبر کنی تا بتوانی من را ببینی.
ورونیکا هم قبول کرد اما بسیار مظطرب بود چونمیدانست اگر دیر شود تنبیه خواهد شد.آفتاب غروب کرده بود و ورونیکا از طرفی نگرانتنبیه شدنش و از طرفی هم مشتاق دیدن صاحب صدا بود.
زیر نور ماه صدای زوزه ی دسته جمعی گرگ ها بهگوش میرسید.ناگهان دختری بسیار زیبا با لباسی بلند و به سیاهی شب نزدیک ورونیکاشد.موهای بلند و مشکی دختر تا کمرش رسیده بود.دختر باقدم های آرام به سمت ورونیکامیرفت.ورونیکا هم با هر قدم دختر قدمی به عقب برمیداشت.دختر گفت:نترس ورونیکا!اینمنم!.ورونیکا هم گفت:تو همان صدای کلبه ای؟دختر گفت:بله!اسم من سان است.بگذار ازهمین اول تمام چیز هارا در رابطه با خودم برایت بگویم.(من یک انسان هستم.البته نهانسان کانل!بلککه انسان گرک نما!من از بچگی در جنگل زندگی میکردم.ما دامپروریمیکردیم.گوسفند و گوزن پرورش میدادیم.اما گرگ ها در فصلهای مختلف و بیشتر درزمستان ها به گله ها حمله میکردند و یکی یا دوتااز آنهارا شکار میکردند.حتی من کهبا آنها خوب بودم هم نمیتوانستم جلوی آنهارا بگیرم.پس روزی تصمیم گرفتم که پیشآنها بروم.فکر میکردم که حرف زدن با آنها آنان را از خوردن دام ها باز میدارد.ولیروزی از روی نادانی وقتی که آنها گرسنه بوند به آنان زیادی نزدیک شدم که آنها رانوازش کنم ولی یکی از آنها به من حمله کرد و بازویم را گاز گرفت.آن روز فقط9سالمبود...آن روز بود که زندگی جدید فوق بشریت من شروع شد.
من یک خوناشام یا یک گرگ کامل نیستم بلکه نصفانسان و نصف گرگ هستم.به خاطر همین میتوانم وقتی کمی از نور آفتاب در آسمان استبیرون بیایم.حتی میتوانم بعضی قدرت هایم را نیز به دیگران هم منتقل کنم.
آنها در حال صحبت کردن بودند که ناگهان صدایزوزه ی گرگی آمد.سان بانگرانی گفتم:آشیتاکا!!هرچه ورونیکا از سان میپرسید که چهشده؟سان فقط میگفت بیا پشت من و قایم شو!!ولی ورونیکا گوش نمیکرد.سپس از پشت بوتههای تمشک وحشی گرگی ظاهر شد.گرگ بر روی ورونیکا پرید و او را روی زمین انداخت.دهانبزرگش را باز کرد تا ورونیکا را گاز بگیرد که ناگهان سان نعره کشید.انگار که خیلیعصبانی بود.گرگ به سمت سان رفت و تبدیل به یک انسان شد.او پسری بسیار زیبا بود.ازسان با عصبانیت پرسید:چرا سان؟چرا؟؟چرا باید یک آدمیزاد را زنده بگذاری و ازآندفاع کنی و صدمه ای به او نزنی؟مگر تو یک خوناشام نیستی؟مگر نباید خون موجوداتیغیر از خودمان را بمکی و آنهارا بکشی؟مگر نباید از طبیعتت پیروی کنی؟مگر در زندگی ما نکشتن یانمکیدن خون یک موجود غیر خوناشام بی احترامی به پدران و طبیعت ماننیست؟هااا؟چرا؟؟من پاسخ میخواهم..آن هم از تو..وگرنه اورا میکشم و از خونش لذتمیبرم!!
سان با محکمی در پاسخ به او گفت:من فرمانده یخوناشام ها هستم و حرف حرف من است.بعد هم او خطری ندارد.
سان برای گرگ تمام قضیه را تعریف کرد...
(دوستان شرمنده که بعضی حروف به هم چسبیده.به خاطر فونته.شما به بزرگی خودتون ببخشید)
[font=Times New Roman]
2013/08/28 09:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : #AsAl Lee#(+2.0) ، Shun melina(+3.0) ، mahya ozora(+2.0) ، ♥MATSUYAMA-KUN♥(+2.0) ، Uchiha shady(+2.0) ، Nanami Misaki(+2.0) ، X Phoenix X(+2.0) ، _lady.bird_(+2.0)
!Web Prince
RIP

*


ارسال‌ها: 6,293
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 2083.0
ارسال: #4
RE: داستان تخیلی"من ورونیکا هستم"
من این داستان رو به بخش نویسندگان جوان منتقل کردم
بنظر میاد داستان جالبی باشه
2013/08/28 10:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #5
داستان تخیلی"من ورونیکا هستم
بخش سوم:تصمیم برای زندگی فوق بشریت
ورونیکا هرروزهرروز به دیدن آن دو میرفت و هرروز با قدرت و توانایی های آن ها بیشتر آشنا میشد وعلاقه ی زیادی به آنها پیدا میکرد.تا اینکه روزی از سان پرسید:این گرگ کیست؟سانگفت:این گرگ برادر من است.آشیتاکا.همه ی خوناشام ها گرگ نما اند.آنها وقتی آفتابطلوع میکند یک انسان ساده ولی شب ها یک گرگ خوناشام اند.ولی من استثناام.همشهانسان گرگ نما ام.ولی میتوانم خودم را به هرشکل در بیاورم.ذهن دیگران رابخوانم.اینده را ببینم و..... من سردسته ی آنها هستم.
روزی سان وورونیکا با هم درباره آشیتاکا میگفتند.سان میگفت:آشیتاکا مهربان است و نمیخواهد بهکسی صدمه بزند.له همین علت از انسان ها دوری میکند.
در همان لحظهآشیتکا سر رسید.ورونیکا به آنها گفت:من...من...من هم میخواهم مانند شما خوناشامباشم....!
آشیتاکا خندهای کرد و گفت:خوناشام؟؟!آن هم تو!!؟!هه هه هه....
ورونیکا قدمیبه جلو به سمت آشیتاکا برداشت و گفت:بله...من...مگر عیب است؟!روزی خود شما همانسان بودید.این تصمیم من برای شروع زندگیفوق بشریت است.
او حرفش را زدو ساکت شد و منتظر پاسخ آنها بود.آفتاب داشت غروب میکرد که آشیتاکا تبدیل به یکگرگ شد.نگاهی به سان کرد و رفت.ورونیکا نگاه معنا داری به سان کرد.سان به ورونیکاگفت:ورونیکا میدانی اگر به یک خوناشام تبدیل شوی دیگر نمیتوانی به زندگی قبلی خودبرگردی؟میدانی دیگر نباید با دوستان خود باشی؟میدانی دیگر باید در تاریکی زندگیکنی؟میدانی دیگر غذای تو خون است و گوشت و نه چیز دیگر؟
ورونیکا بهسمت سان رفت و دستهای اورا گرفت و گفت:سان...در روستای ما هیچ کار خاصی صورتنمیگیرد و تنها سرگرمی من و دوستانم میوه چیدن است.من امروز برای آخرین بار پیشمردم روستا میروم و برای آخرین بار آنها را به خوبی میبینم و فردا غروببرمیگردم.برای همیشه...حالا که میبینم من به تو وخانواده ات و روش زندگی تان علاقه مند شدم.فقط قبل از رفتن سوالی از تودارم.اولین بار که به اینجا آمدم شیری به من حمله کرد ولی ناگهان ناپدید شد.آنهاکجا رفتند؟چه کسی جان من را نجات داد؟
سان لبخند زدو گفت :آشیتاکا.....آنروز آشیتاکا تو را نجات داد!حالا برو و فکرهایت را بکن.فردامیبینمت.
ورونیکا همرفت و یک دل سیرهمه را دید و غروب یواشکی با وسایل خود و همراه با یک اسب به راهافتاد...



[font=Times New Roman]
2013/08/29 02:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : ♥MATSUYAMA-KUN♥(+2.0) ، #AsAl Lee#(+2.0) ، Shun melina(+3.0) ، Uchiha shady(+2.0) ، Nanami Misaki(+2.0) ، X Phoenix X(+2.0)
Shun melina
اَشى



ارسال‌ها: 356
تاریخ عضویت: May 2013
اعتبار: 334.0
ارسال: #6
RE: داستان تخیلی"من ورونیکا هستم
قشنگ بود عزيزم ، ممنون مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

وقتى ميخونمش ياد فيلم twilight ميفتم !!!

منتظر بعديش هستم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/08/29 03:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #7
داستان تخیلی"من ورونیکا هستم
بخش چهارم:ورونیکا عضو جدید خانواده
بعداز یک ساعت به کلبه رسید.سان وآشیتاکا را دیدکه باهم صحبت میکنند.انگار که سان از آشیتاکا سوالاتی میپرسید و آشیتاکا همبالبخند کوچکی جواب تمام سوالات را میداد.آن لحظه اولین باری بود که ورونیکا میدیدآشیتاکا می خندد.وقتی آشیتاکا ورونیکا را دید دیگر لبخند نزد.خود را تبدیل به یکگرگ کرد و به سان تعظیم کرد و رفت.سان لبخندی به ورونیکا زد و پیش او رفت وگفت:خوش آمدی ورونیکا!مهمان و عضو جدید خانواده ما!
بعد ورونیکا از اسبش پیاده شد و به سانگفت:ممنونم!راستی من غیر از تو وبرادرت خوناشام دیگری را ندیده ام.آیا آنها من رامیشناسند؟آیا آنها به من و اسبم صدمه میزنند؟
سان گفت:نگران نباش. فرداشب در زیر نور قرص کاملماه تو را به آنها معرفی میکنم و درآنجاتو به یک خوناشام واقعی تبدیل میشوی.ولی جان اسبت را تضمین نمیکنم.مگر اینکه آن راهم به یک گرگ تبدیل کنی یا غذای خوناشام ها میشود!ورونیکا گفت:نه نه نه. . .اسبمرا به گرگی تبدیل کن که بتوانم سوارش شوم و به هر جاکه میخواهم بروم.سان هم درپاسخ گفت:باشد.آنرا هم امشب به تو میدهم ولی میخواهی اسمش را چه بگذاری؟ورونیکاشانه هایش را بالا انداخت و گفت:نمیدانم!خودت اسمی برایش انتخاب کن.سان لبخندی زدو گفت:باشد ولی برای مراسم فرداشب مشکلی داریم..ورونیکا بی درنگ پرسید:چه شدهسان؟اگر میخواهی بگویی که نمیتوانی من را خوناشام کنی نمی توانی جلویم را بگیری.منهرطور که باشد این زندگی را میخواهم.سان در پاسخ گفت:آرام باش.نه اصلا مشکلینیست.تو میتوانی که یک خوناشام باشی ولی در این بین دو راه داری::
1-اگر بخواهی این راه را طی کنی به مدت 2سال طولمیکشد و سختی ها ی زیادی هم دارد و بعد میتوانی خوناشامی بالغ باشی.البته بعد ازآشیتاکا تو بالاترین مقام و قدرت را در جنگل و بین خوناشام ها دارری.
ولی راه دومی:این راه فقط چند ثانیه است که دردشرا هم برای چند دقیقه باید تحمل کنی.بعضی ها که میخواستند جای من را بگیرند در اینراه جان خود را از دست دادند.ولی من به تو اعتماد دارم و میدانم که قصد این کار رانداری و تو را مانند خواهرم دوست دارم.
2-در این راه بزرگترین خوناشام که در حال حاضرمن هستم یا کسی دیگر که بعد از من بیشترین قدرت را دارد مانند آشیتاکا می توانداین کار را بکند.خوناشامی که برای این کار انتخاب شده باید دندان های نیش خود رادر گردن تو فرو کرده و کمی از خون خود را وارد شاهرگ گردن تو کند ووقتی به اندازهکافی خون وارد رگ هایت شد بعد از5دقیقه این خون در تمام خون های دیگر تو شروع بهحل شدن و تکثیر میکند و برای همیشه در بدن تو میماند.به همین خاطر است کهمیگویمراه برگشتی نداری.اگر از این راه تبدیل شوی تمام قدرت های من را به دستمیاری.حالا برو و برای جشن آماده شو.
ورونیکا که نمی دانست باید چه کار کند در گوشهای نشست و به فکر فرو رفت.او از طرفی نگران بود که میمیرد واز طرف هم نمی خواستخیلی منتظر بماند.پس از ساعت ها فکر کردن بالاخره تصمیم خود را گرفت.ورونیکا ازجای خود بلند شد و به کلبه ی سان رفت.به او گفت:من تصمیم خود را گرفتم.می خواهم منرا از راه دوم تبدیل کنی.سان که با لبخند به او نگاه میکرد تا تصمیم ورونیکا راشنید لبخند از چهره اش پرید و به گفت:ورونیکا تو مطمئنی؟اگر از این راه بروی امکانمرگ تو زیاد می شود.آیا خوب فکرهایت را کردی؟ورونیکا سری تکان داد و تمام حرف هایورونیکا را تایید کرد.
سان هم که دیگر چاره ای نداشت قبول کرد و بهورونیکا گفت:خیلی خب.حالا که اینقدر مطمئنی پس برو و لباسی برای فرداشب انتخابکن.اگر مشکی هم باسد که چه بهتر!ورونیکا چند لحظه ای سان را در آغوش گرفت و آرامبه او گفت:سعی میکنم زنده بمانم...خوا...هر...!و بعد با خوشحالی به کلبه ی خود کهسان به او داده بود رفت تا برای مراسم آماده شود.
سان آشیتاکا را صدا زد و با او درباره ی تصمیمورونیکا صحبت کرد و از او خواست که ترتیب این کار را بدهد!آشیتاکا که حرف هاراشنیداشک در چشمانش جمع شد و سر سان داد کشید و گفت:ســــــــــــان!!تو دیگر داریبیش از حد خودت پیش میروی!درست است که خواهر و فرمانروای منی...ولی تو نمی توانیبا زندگی من بازی کنی!اگر من بخواهم آن دختر را خوناشام کنم اولا خون های من در رگهایش جاری میشود.دوما اگر او بمیرد هم تقصیر من میشود و آن وقت من نمیتوانم خودمرا ببخشم.پس این کار را از من نخواه و خودت ترتیبش را بده.
سان اخم هایش را در هم کشید و به آشیتاکا نگاهچپ چپی کرد و با عصبانیت گفت:به چه جرعت سر من داد میزنی؟وقتی می گویم باید اینکار را بکنی دیگر چون و چرایش کجاست؟بعد هم اگر تو بخواهی بعد از من پادشاه شوی وبه کسی مانند ورونیکا برخوردی به کسی دیگر می گویی؟تو حداقل باید چندین بار اینکار را بکنی تا شاهی قدرتمند به حساب بیایی و بتوانی خوناشام هارا کنترل کنی.
آشیتاکا گفت:ولی اگر او بمیرد من چه کنم؟آن وقتهم تو به گردن میگری؟حالا اگر کسی دیگر و بزرگتر از ورورنیکا بود شاید.اما اوفقط15سال دارد و خیلی زود است که بمیرد!من این کاررا نمی کنم.
سان پاسخ داد:برادر زمانی که من خوناشامشدم9ساله بودم و بعد هم باعث نفرت خانواده شدم و آنها من و تو را اخراج کردند.توهم در7سالگی توسط من خوناشام شدی.آن وقت من9ساله بودم و برادر7ساله ی خود راخوناشام کردم.که اکنون23ساله است و من25ساله!دیگر سختر از این؟من مطمئنم که تومیتوانی عزیزم...
سان آشیتاکا را راضی کرد.شب بعد ساعت12نیمه شبلشکری عظیم از خوناشام ها در زیر نور کامل ماه در پایین سخره ای جمع شده بودند ومنتظر فرمانروای جوان و زیبای خود بودند.سان آن شب بسیار زیبا شده بود.او که بهآرامی به بالای سخره میرفت همه به او تعظیم کردندبعد بالای سخره که رسید دستانش رابالا برد و گفت:ممنونم خواهرها و برادرهای خوناشام عزیزم!امشب شمارا در این مکانجمع کردم تا عضو جدید خانوادیمان را به همه ی شما معرفی کنم.
بعد ورونیکا را احضار کرد.ورونیکا با کفش و لباسسیاهی که بر تنش داشت بسیار زیبا شده بود.او موهای خود را باز کرده بود و بادآنهارا روی شانه هایش می انداخت و این زیبایی اش را2چندان میکرد!همه از زیبایی وسنکمش تعجب کرده بودند.
سان گفت:دوستان امشب ورونیکا به ما می پیوندد.اوقصد دارد که از راه دوم تبدیل شود و من نیز این کاررا به برادر کوچک ترم آشیتاکاسپردم.ورونیکا همانند من خواهد بود و تمام قدرت هایم به او میرسد و شاید او به جایآشیتاکا جانشین من شود.آشیتاکا کمی ناراحت شد اما به رو نیاورد.سان ادامه داد:منهدیه ای برای ورونیکا دارم.بعد گرگی به بزرگی چند گرگ بالغ برروی سخره آمد.اول بهسان تعظم کرد و بعد جلوی ورونیکا رفت و به اوهم تعظیم کرد وکنارش نشست.
سان توضیح داد:این هدیه یمن است به ورونیکا.گرگیبزرگ و به سپیدی برف که2دم دارد و از نسل گرک های اصیل زاده است.این گرگ همیشه بااو خواهد بود و همان طور که میدانید این گرگ ها میتوانند از اعماق قلبشان باصاحبشان صحبت کنند و در صورت لازم به هنگام جنگیدن صاحبش وارد بدن گرگ شده و مغزشرا به نترل میگیرد و میتواند از توانایی هایش استفاده کند.من اسم این گرگ را ماروگذاشتم.مارو به معنای روح بزرگ و جاویدان است که حتی اگر سر از بدن هم جدا شود سرمیتواند به تنهایی بدرد و دوباره به بدن بچسبد.اما حالا از برادرم آشیتاکا میخواهمکه کاررا برایمان انجام دهد.
همه به او تعظیم کردند.آشیتاکا که چشمانش از ترسپر شده بود چند قدم برداشت و با کمترین فاصله ی ممکن به ورونیکا نزدیک شد.سرش راجلو برد.وقتی به گردن او رسید آرام گفت:ورونیکا من تورا مثل خواهرم دوست دارم ونمیخواهم تو را به کشتن دهم.پس سعی کن زنده بمانی.حالا آماده ای؟ورونیکا به نشانهی آماده بودن سر را تکان داد و آشیتاکا خیلی آرام دندان های نیشش را در شاهرگ گردنورونیکا فرو کرد.به قدری ترسیده و نگران بود که اشک از چشمانش جاری شد.
بعد از2دقیقه ورونیکا از هوش رفت و بلافاصلهآشیتاکا دندان هایش را در آورد و اورا روی دو دست خود گرفت و به کلبه اش برد و رویتخت خواباند.همان طور که گریه میکرد به صورت ورونیکا و گردنش چند لحظه ای نگاه کردو ناراحتی اش2برابر شد.از غصه اش به بیرون از کلبه رفت و خود را در جایی پنهانکرد.
سان به همه گفت که باید منتظر بمانند و سریعجلسه را پایان داد و همراه گرگ به کلبه ورونیکا رفت.اثری از آشیتاکا نبود.هرچهاوذا صدا زد جوابی نشنید.به کنار ورونیکا رفت.با نگرانی به او نگاه میکرد.ورونیکاکه نفس نمی کشید بدنش هم مثل مرده ها سردشده بود....
[font=Times New Roman]
2013/08/29 03:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : ♥MATSUYAMA-KUN♥(+2.0) ، Nanami Misaki(+2.0)
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #8
داستان تخیلی"من ورونیکا هستم"
بخش پنجم:پرنسس ورونیکا
روزها گذشت.نه اثری از آشیتاکا بود و نه ورونیکابه هوش می آمد.حالا سان بود و تنهایی.بعد از گذشت2هفته آشیتاکا به پیش سان رفت تاهم از حال ورونیکا با خبر شود وهم با سان صحبت کندمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهدی سان؟دیدی گفتم من نمیتوانم؟اما کو گوش شنوا؟اکنون من چگونه خودم را ببخشم؟ورونیکا هنوز به هووش نیامده!
در همان لحظه ورونیکا کمی به هوش آمد وگفت:آآآ...ب ....آب....!
آشیتاکا که باور نمی کرد نمی دانست باید چه کارکند؟از خوشحالی سر جایش خشکش زده بود.سان می خندید و میگفت:به هوش آمد!به هوشآمد!آشیتاکا برو!برو و آب بیاور!آشیتاکا سریع آب آورد.آن موقع ورونیکا چشمانش راباز کرده بود و آَشیتاکا را دید و به او گفتت:از تو ممنونم آشیتاکا...تو من را بهآرزویم رساندی!.آشیتاکا هم فقط لبخند میزد و چیزی نمی گفت.
سان آرام کنار ورونیکا نشست.گردنش را بلند کرد وبه او آب داد.دندان های نیش ورونیکا که از برف هم سفیدتر و از اره هم برنده تر بودزیباییش را بیش تر میکرد!سان به آشیتاکا نگاهی کرد و چهره ی پریشانش را دید.پیششرفت دستان برادرش راگرفت و به او لبخند امیدوارانه ای زد و گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهدی آشیتاکا؟دیدیتوانستی؟حالا برو پیش ورونیکا و حالش را بپرس.آشیتاکا سان را بغل کرد و گفت:خواهراز تو ممنونم ولی این اولین و آخرین باری بود که این کاررا کردم.
بعد رفت و کنار تخت ورونیکا زانو زد و آرام صدازد:ورونیکا...؟ورونیکا مثل روح سفید و بی جان بود.اما برگشت و اورا نگاه کرد.وقتیاشکان آشیتاکا را دید اشکانش را پاک کرد.
آشیتاکا که سخت می توانست بخندد دست ورونیکا راگرفت و خنده ای کرد و گفت:ورونیکا متاسفم!من واقعا. .واقعا..نمی دانم. . ..ورونیکا دستش روی دهن ورونیکا گذاشت و گفت:آشیتاکا....تو...تو من را به آرزویمرساندی و این کارتو فقط با جان دادن من جبران می شود....ممنونم...بعد بلند شد و درگوشه ای پشت به ورونیکا ایستاد و شروع به گریه کردن کرد.سان آنها را گذاشت و رفت وخبر را به بقیه ی خوناشام ها رساند.از آن روز که ورونیکا بهبود پیدا کرد هرروز یکسری از خوناشام ها می آمدند و به او تبریک می گفتند.
از آن روز به بعد سسان و آشیتاکا ورونیکا رامانند خواهر خود دوست داشتند و آموزش های لازم را به او می دادند.
ورونیکا دختری بالغ و زیبا و نیرومند شده بود کهتمام قدرت های سان را داشت و حتی داشت از سان هم بهتر و نیرومند تر میشد...
[font=Times New Roman]
2013/08/29 03:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : ♥MATSUYAMA-KUN♥(+1.0) ، Uchiha shady(+2.0) ، Nanami Misaki(+2.0)
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #9
داستان تخیلی"من ورونیکا هستم"
بخش ششممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهداری دوباره با پدر و مادر
اکنون5سال از آن ماجرا میگذشت.ورونیکا20ساله آشیتاکا24ساله و سانهم30ساله شده بودند.هرکدام بر منطقه ای از جنگل حکومت می کردند.
روزی ورونیکا تصمیم گرفت که مخفیانه به روستابرود تا از حال پدر و مادرش با خبر شود.شبی به روستا رفت.هنگامی که همه خواببودند.آرام وارد خانه ی خودشان شد وبه بالای سر پدر و مادرش رفت.آنها از غم دوریورونیکا بسیار شکسته شده بودند.ورونیکا با دیدن این صحنه آنقدر ناراحت شد که گریهاش گرفت.سریعا از روستا خارج شد.غافل از این که یکی از مردها که برای سرزدن بهانبار غذا آمده بود او را دید.
ورونیکا خیلی زود به کلبه ی خود برگشت و رویتختش درلز کشید و شروع به گریه کردن کرد.آشیتاکا که از آن جا رد می شد کمی مکثکرد.در زد و وارد کلبه شد.اما ورونیکا متوجه او نشد.آشیتاکا رفت و دستش را رویشانه ی ورونیکا گذاشت.او ترسید و از جا پرید.آشیتاکا گگفت:نترس ورونیکا.منم.صدایگریه ات را شنیدم.چه شده؟ورونیکا نیز ماجرا را برای آشیتاکا گفت.آشیتاکا همگفت:خوب ورونیکا تو از همان اول این را پذیرفتی و حالا خانواده ی بزرگتری داری.
ورونیکا که از این حرف آشیتاکا دلش شکسته بودنگاهی به او نگاهی معنادار کرد و چیزی نگفت.آشیتاکا که متوجه منظور ورونیکا و حرفبد خود شده بود با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:متاسفم ورونیکا.من قصد بدینداشتم.فقط می خواستم. . . .ورونیکا حرفاورا قطع کرد و گفت::ببین آشیتاکا من اگر الان هم شانس دوباره انسان شدن را داشتماصلا این کار را نمی کردم.من از اینکه پدر و مادرم به خاطر من به این روز افتادهاند ناراحتم.آشیتاکا در پاسخ گفت:نه نه!اصلا منظورم این نبود.ولی واقعامتاسفم.حالا من را می بخشی؟ورونیکا نگاهی معصومانه به آشیتاکا کرد و لبخندی بسیارکوچک زد و به اوگفت:آشیتاکا از تو ممنونم که نگران منی و من را تنها نمیگذاری.آشیتاکا لبخندی زد و آهسته از کلبه ی ورونیکا بیرون رفت.
ورونیکا که احساس تنهایی می کرد کمی فکر کرد وبعد از طریق قلبش با مارو ارتباط پیدا کرد و از او خواست تا پیش او بیاید.ماروبلافاصله خود را به ورونیکا رساند.وارد کلبه که شد تعظیم کرد و رفت کنار تختنشست.بعد پوزه اش را روی پای ورونیکا گذاشت.ورونیکا دستانش را دور گردن ماروانداخت و اورا در آغوش خود گرفت و اورا نوازش کرد.مارو متوجه ناراحتی ورونیکا شدهبود چون قلبش غمگین می تپید از او پرسید:سرورم از چیزی ناراحتید؟
ورونیکا هم تمام ماجرا را برایش توضیح داد و اینکه چقدر تنهاست و نمیتواند با کسی درد و دل کند.
مارو هم به او گفت:خب چرا با من درد و دل نمیکنید؟من همان طور که باشما توسط قلبم ارتباط برقرار میکنم می توانم همدرد و همزبان شما در دل تنگی هایتان باشم.
ورونیکا از این حرف مارو تعجب کرد..در ادامهگفت:من به خاطر پدر و مادرم ناراحتم.
مارو نگاهی به ورونیکا کرد و گفت:سرورم شما نبایدنگران پدر و مادر خود باشید.درست است آنها به خاطر دوری شما از پا افتاده اند امامطمئن باشید اگر بدانند دخترشان شاهزاده ی جنگل است بسیار خوشحال خواهند شد.
ورونیکا بازهم تعجب کرد و گفت:ماروی خوبم منفقط20سال دارم و با این سن کمم افراد عزیز زیادی را از دست داده ام.بنابراین از تومی خواهم که هرگز من را تنها نگذاری و مراقب سان و آشیتاکا نیز باشی.چون من حالافقط شما سه نفررا دارم.
مارو لبخندی به معنای تایید حرف های ورونیکازد.بعد تعظیم کرد و از کلبه بیرون رفت.
ورونیکا هرروز بازهم به ملاقات پدر و مادر خودمیرفت و از حال آنها با خبر می شد....
[font=Times New Roman]
2013/08/29 03:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : ♥MATSUYAMA-KUN♥(+1.0) ، Nanami Misaki(+2.0)
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #10
داستان تخیلی"من ورونیکا هستم"
بخش هفتم:خطر
حالا بششنوید از روستا:مدت ها بود مردهایی کهبرای سرزدن به انبار غذا می رفتند انسانی گرگ نما با دندان های نیش بلند رامیدیدند که به خانه ی ورونیکا میرود.آنها فکر میکردند آن موجود روح ورونیکاست کهخوناشام ها آن را تصخیر کرده اند.و تقریبا هم فکرشان درست بود.چون ورونیکا دیگر یکانسان نبود بلکه حوناشامی بالغ بود.بالاخره مردم تصمیم گرفتند تا شبی آن روح راتعقیب کنند و بفهمند داستان از چه قرار است.
روزها می گذشت و ورونیکا با چیزها و عجایبجدیدتری در رابطه با خوناشامان آشنا می شد.اما غم پدر و مادرش دست از سرش بر نمیداشت.
سان که متوجه ناراحتی ورونیکا و علت آن(از طریقآشیتاکا)شده بود تصمیم گرفت روزی برود و با او صحبت کند.پس قرار گذاشتند کنار کلبهی آشیتاکا هم دیگررا ملاقات کنند.
روز بعد سان و ورونیکا یکدیگررا کنار کلبه یآشیتاکا دیدند.سان بدون معطلی شروع کرد و گفت:ورونیکا خواهر عزیزم!من تو را دوستدارم و نمی توانم نگرانی تورا تحمل کنم و از همه چیز هم خبر دارم پس سعی نکن کهچیزی را از من پنهان کنی که از دستت دلخور میشوم.
ورونیکا متوجه شده بود کسی آنها را نگاه می کند.اوآشیتاکا بود.سان هم که فهمیده بود برادرش لو رفته به ورونیکا گفت:درست فهمیدی.اواینجاست.چون خیلی خیلی بیش از من نگران توست.ورونیکا که از دست آشیتاکا شاکی بود اخمهایش را در هم کشید و به سمتی که آشیتاکا بود نگاه کرد و بلند گفت:من از آشیتاکا انتظار نداشتم کهخبرچینی کند.آشیتاکا آرام از پشت کلبه بیرون آمد و کنار خواهرش ایستاد.سان درادامه گفت:ببین ورونیکا تو دیگر عضوی از خانواده ی ما هستی آن هم5سال!پس نبایدچیزی را از من و آشیتاکا پنهان کنی.ما تورا دوست داریم.از دست آشیتاکا هم ناراحتنشو زیرا او از ناراحتی تو ناراحت بود که به من خبر داد.
ورونیکا شروع به غرغر کرد:من دوست نداشتم اوخبرچینی کند.بعدهم من مشکل دارم نه شما.پس مربوط به خودم است.لطفا هم دیگر دخالتنکنید.بعد هم راهش را کشید و رفت.
شب همان روز دوباره ورونیکا به روستا رفت.غافلاز اینکه2نفر اورا تعقیب می کنند.وقتی به ابتدای جنگل رسید متوجه آنها شد.بهخوناشامی که آنجا برای دید زنی ایستاده بود دستور داد که به آن دو حملهکند.خوناشام هم همین کاررا کرد.چون ورونیکا فرمانده ی او بود و چه غذایی بهترازگوشت و خون تازه برای یک خوناشام؟!
هرشب همین اتفاق می افتاد و کسی از افراد رفتهبا خبر نمی شد.همه فکر می کردند کار ورونیکاست.تا این که تصمیم گرفتند پدر و مادرورونیکا در جلو و مردها هم در پشت سر آنها حرکت کنند.چون می دانستند ورونیکا بهپدر و مادر خود صدمه نمی زند.
مردم داخل جنگل شدند.به خاطر تعداد زیادشانورونیکا همان اول متوجهشان شد ولی کاری نکرد.به جنگل که رسید همان طور که از بالایدرخت مردم را زیر نظر داشت چشمانش را بست و با مارو ارتباط برقرار کرد و از اوخواست که سان و آشیتاکا را خبر کند تا چاره ای پیدا کنند. تا خبر به سان رسید بیمعطلی با آشیتاکا و تعدادی خوناشام به سمت مردم حرکت کرد.
مردم که دیگر نمی دانستند ورونیکا کجاستسرجایشان ایستاده بودند و مانند دیوانه ها به اطراف نگاه میکردند.
درهمان لحظه سان با سربازانش به مردم حملهکرد.افراد زیادی کشته می شدند.ورونیکا سریع پیش سان رفت و گفت:سان چه میکنی؟این هامردم من اند!سان هم با عصبانیت گفت:بله میدانم.این را هم میدانم که آنها میخواهندتو را بکشند! -ورونیکا:چی؟!ولی تو از کجامیدانی؟ -سان:به لطف مارو! -ورونیکا:اما چگونه؟ -سان:اوهرشب تو را تعقیب میکرد و از نقشه یاهالی باخبر بود. –ورونیکا:ولی پدر ومادر من هم هستند! -سان:چی؟ -ورونیکا:آره پدر و مادرم! -سان:کجااند؟ ورونیکا هم اشاره کرد و گفت:آنها...آنجا کناردرخت! -سان:آشیتاکا برو و پدر و مادرش رابه جایی امن ببر -آشیتاکا:بله خواهر و رفت و سریع برگشت و مشغول مبارزه شد.همهمشغول مبارزه بودند.حتی مارو هم به کمک صاحبش(ورونیکا)رفته بود و باهم میجنگیدند.
[font=Times New Roman]
ناگهانورونیکا مردی را دید که نیزه ای بلند در دست دارد و از پشت به آشیتاکا نزدیکمیشود.اوکه دیگر چاره ای نداشت خود را سد راه نیزه کرد و نیزه به شکم ورونیکا فرورفت.آهی کشید و بر زمین افتاد...
2013/08/29 03:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : Uchiha shady(+2.0) ، Nanami Misaki(+2.0) ، X Phoenix X(+2.0)
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,680 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,330 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 1,017 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,165 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,208 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 19 مهمان