زمان کنونی: 2024/07/01, 07:19 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 07:19 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 20 رأی - میانگین امتیازات: 4.95
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه

نویسنده پیام
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #51
RE: داستان کوتاه
مرسی واسه داستان های قشنگتونمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/11 09:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
yotab
Asuka



ارسال‌ها: 559
تاریخ عضویت: Dec 2012
اعتبار: 79.0
ارسال: #52
RE: داستان کوتاه
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
2013/09/15 03:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #53
RE: داستان کوتاه
داستان های خیلی قشنگی بودن ممنون!!!!!!!!!!
2013/09/20 11:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
#*Roxanne*#
Miss Johanna Todd



ارسال‌ها: 1,275
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 190.0
ارسال: #54
RE: داستان کوتاه
هر اتفاقی بیفتد به نفع ماستمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه





توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله، اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كردو جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت
ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد
دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفند و آن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
يه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود
كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت
انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند و او را لخت كردند
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم و اين به نفع من شد
ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است
شاه اين راگفت و او را مسخره كرد
وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
.
2013/09/21 09:32 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
yotab
Asuka



ارسال‌ها: 559
تاریخ عضویت: Dec 2012
اعتبار: 79.0
ارسال: #55
RE: داستان کوتاه
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...

چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.


یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد.

اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.


هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...

فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "


مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "

موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش...گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟

من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.


این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
2013/10/08 05:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : kiana1(+2.0)
brayan cryford
azriel angle

*


ارسال‌ها: 247
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 122.0
ارسال: #56
RE: داستان کوتاه
ببخشید اقا من یه لحظه دخالت میکنم این چیزی که همه ی شما ها توی این تاپیک نوشتید همگی قصه هست نه داستان کوتاه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/10/08 07:14 PM، توسط brayan cryford.)
2013/10/08 07:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #57
RE: داستان کوتاه
خیلی قشنگ بود ممنون!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/10/08 07:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #58
داستان های جذاب
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.

به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست

بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم...!
2013/10/08 08:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Ano
rofagha110



ارسال‌ها: 1,506
تاریخ عضویت: Feb 2011
اعتبار: 186.0
ارسال: #59
RE: داستان کوتاه
نقل قول: ببخشید اقا من یه لحظه دخالت میکنم این چیزی که همه ی شما ها توی این تاپیک نوشتید همگی قصه هست نه داستان کوتاه
خب شاید یک مقدار خطا داشته باشه اسم انتخابی تاپیک وگرنه اگه پست اول رو بخونی منظور همین داستانک هاست نه داستان کوتاه به معنای واقعی
2013/10/08 08:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
naruto106
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 147
تاریخ عضویت: Aug 2013
اعتبار: 17.0
ارسال: #60
من منم تو تویی!!!!
سلام من این کتابارو از کتاب خونه ی مدرسمون گرفتم خیلی چیز های باهالی توش نوشته گفتم بیام واسه شمام بزارم خیلی قشنگه حتما بخونیدش:

زنجیره ی عشق
در بعد از ظهر یک روز سرد زمستانی وقتی (جان)از سر کار به خانه بر میگشت ، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش پنچر شده بود و او ترسان لرزان توی برف ها به انتظار کمک ماشین های رهگذر ایستاده بود ...ان زن برای حان هم دست تکان داد تا شاید او برای کمک بایستد و حا هم استاد ....از ماشینش پیاده شد و گفت : سلام خانم ، من اومدم کمکنون کنم .زن گقت:100ها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد . این واقعا لطف شماست.
وقتی جان لاستیک ماشین را عوض کرد در ضندوق عقب را بست و اماده ی رفتن شد انگاه زن پرسید :من چقد باید بپردازم ؟ و او به زن چنین گفت :شما هیچ بدهی به من ندارید . روزی هم من در چنین شرایطی بوده ام و یک نفر هم به من کمک کرد ، همان طور که من به شما کمک کردم؛و حالا اگر شما بخواهید که بدهیتان را به من بپردازید ؛ باید این کار را بکنید ؛<نگذار زنجره ی عشق و محبت به تو ختم بشه.!>
زن لبخندی زن و بعد از تشکر ، سوار ماشینش شد و رفت ....
چند مایل جلو تر ، زن کافه ی کوچکی دید و رفت تو چیزی بخورد و بعد راهش را ادامه دهد ؛ ولی نتوانست بی توجه از لبخند ارام و شیرین زن پیشخدمتی که میبایست چند ماهه باردار باشد بگذرد . او داستان زندگی ان پیشخدمت را نمیدانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید .
وقتی ان زن رفت تا بقیه صددلاری ان زن را بیاورد ، زناز در بیرون رفته بود ، در حالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی باقس گذاشته بود . در یادداشت چنین نوشته بود :
شما هیچ بدهی من من ندارید . روزی هم من در چنین شرایطی بوده ام و یک نفر هم به من کمک کرد ، همان طور که من به شما کمک کردم؛و حالا اگر شما بخواهید که بدهیتان را به من بپردازید ؛ باید این کار را بکنید ؛<نگذار زنجره ی عشق و محبت به تو ختم بشه.!>
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سر کار به خانه بازگشت ، در حالی که به ان پول و یادداشت فکر میکرد ، به شوهرش گفت :جان ،دوستت دارم . فکر میکنم همه چیز داره کم کم درست میشه.>



خدا وجود دارد
مردی برای اصلاح به ارایشگاه رفت. در بین کار، گفتگوی جالبی بین ان مرد و ارایشگر ، در مورد <خدا>صورت گرفت .
ارایشگر گفت :من باور نمیکنم که خدا وجود داشته باشد .
مشتری رسید :چرا؟
ارایشگر گفت:کافیست به خیابان بروی وببینی. مگر میشدو با مجود خدای مهربان این همه مریضی ،درد و رنج مجود داشته باشد؟!
مشتری چیزی نگفت و بعد از اینکه اصلاح سرش تمام شد ،از مغازه رفت بیرون. به محظ اینکه از ارایشگاه بیرون امد ، مردی را با مو های ژولیده و گثیف، در خیابان دید . با سرعت به ارایشگاه برگشت و به ارایشگر گفت :میدانی، به نظر من ارایشگر ها وجود ندارند .
ارایشگر با تعجب پرسید :چرا این حرف را میزنی ؟!من اینجا هستم و همین الان مو های تو را مرتب کردم .
مشتری با اعتراض گفت :پس چرا کسانی مثل ان مرد بیرون از ارایشگاه وجود دارند ؟
ارایشگر پاسخ داد : ارایشگر ها مجود دارن ، فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند .
و مشتری گفت : دقیقا همین است .خدا وجود دارد ، فقط مردم به او مراجعه نمیکنند! برای هیمن است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.



پشتکار
از <وینستون چرچیل>در خوایت شد نا در یک مدر3 ی ابتدایی که خود او زمانی در ان تحصیل میکرد ، سخنرانی کند .مدیر مدر3 به دانش اموران گفت متنکر دنیای غرب ، تا دقایقی دیگر برایتان سخنرانی خواهر کرد؛و به انان پیشنهاد کرد که قلم و کاغزی به دست گرفته و سخنان او را یادداشت کنند .
نیتستون چرچیل پس از انکه پشت تریبون قرار گرفت، نگاهی به اطراف خود کرد و گفت :
<هیچ وقت ، هیچ وقت و هیچوقت تسلیم نشوید !>
سپس رفت و در جایش نشست.



وقت اضافی برای خدا
لطفا تا اخرش بخونید !
چقد خنده داره که 1 ساعت خلوت کردن با خدا طولانیه وطاقت فرساست ،ولی 90 دقیقه بازی یه تیم فوتبال مثل بار میگذره!

چقدر خنده داره که 100 هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه ، اما با همون مقدار پول ره خرید میریم که به چشم نمیاد !
چقدر خنده داره گخ 1 ساعت عبادت طولانی به نظر میاد ، ولی 2 ساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره!

چقدر خنده داره وقتی میخوایم دعا کنیم هر چی فکر میکنیم چیزی به فکرمون نمیاد تا بگیم ، اما وقتی بخوایم با دوستمون حرف برنیم هیچ مشکلی نداریم !
چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ی ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می کشه لذت میبریم و از هیجان تو پوست خودمون نمیگنجیم ، اما وفتی مراسم دعا و نیایش طولانی میشه شکایت میکنیم و ازرده خاطر میشیم !

چقدر خنده داره که خوندن 1 صفحه یا حتی بخشی ار کتاب اسمانی سخته، اما خودن 100 سطر از پر فروش ترین کتاب رمان اسونه!

چقدر خنده داره که سعی میکنیم صندلی های ردیف حلو در یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم ، اما به اخرین صف در جماعتی کهبرای نیایش خدا جمع شده اند تمایل داریم !

چقدر خنده داره شایعات روزنامه ها و مجلات رو ره راحتی باور میکنیم ، اما خدارو به سختی باور میکنیم !

چقدر خنده داره که همه ی مردم میخوام بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنن و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت برن !

چقدر خنده داره که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارصال میکنیم به سرعت اتشی که در حنگل انداخته شده همه جا رو فرا میگیره، اما وقتی سخن پیام الهی رو میشنویم دو برابر در مودر گفتن یا نگفتن اون فکر میکنیم !

خنده داره، این طور نیست ؟
دارید میخندید ؟
دارید فکر میکنید؟
این حرفا رو یه گوش بقیه هم برسونید و ار خداوند سپاسگزار باشید که اون خدای دوست داشتنی و مهربای است .
ایا این خندا نیست که وقتی میخواهید این حرفارو بزنید ، خیلی ها رو از لیست خودتون پاک میکنید ؟! به خاطر اینکه مطمونید اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند!این اشتباه بزرگیه اگر فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تهر !!!


پیر مرد مهربان
پیر مرد (گاندری،رهبر فقید هندوستان )با قطار در حال مسافرت بود...به علت بی توجهی،یک لنگه از کفش های نو او،که به تازگی خریده بود از چنجره ی قطار بیرون افتاد.
ماسفران دیگر برای پیرمرد تاسف خوردند ،ولی پیر مرد بلافاصله لنگه ی دیگر کفشش را هم به بیرون انداخت !
همه با تعجب به او نگاه کردند...اما او لبخندی رضایت بخش گفت:یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ، ولی اگر ک30 یک جفت کفش نو پیدا کند مطمئنا خیلی خوش حال خواهر شد.



بگذار و بگذز
دو راهب در سفر زیارتی به رود خانه ای رسیدند و در انجا دختری زیبا رو و با لباسی فاخر دیدند که می دانست چگونه از رودخانه عبور کند. بکی از ان دو راهب بیانکه کلامی بر زبان اورد ،او را ره پشت گرفت و از عرض رودخانه گذراند و ان سوی رودخانه او را بر زمین گذاشت .پیس از ان ، هر دو راهب به راهشان ادامه دادند.
ساعتی بعد،راهب دیگر لب به شکوه گشود :دست زدن به ان زن ، خلاف احکام است . چرا خلاف قوانین راهبان رفتار مردی؟!
راهبی که ان عمب را انجام داده بود ، سکوت مرد و به راهش ادامه داد .... اما راهب دیگر همچنان شکوه میکرد . همین امر سبب شد او سکوت خود را بشکند و این چنین بگوید:
من او را ساعت پیش در کنار رود خانه به زمین گزاشتم ، ولی تو هنوز اورا به دوش داری!
2013/10/12 08:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
smile شیوه ی زندگی کاراکتر کدوم داستان رو دوست داری؟! diana king 12 3,222 2021/02/26 06:30 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
  داستان ها مهم ترن یا نویسنده ها؟ diana king 33 6,954 2021/02/26 05:19 PM
آخرین ارسال: heraa
  چطور داستان فانتزی بنویسیم؟ diana king 5 1,447 2021/02/04 06:43 PM
آخرین ارسال: diana king
  داستان کوتاه : گفتگو با خدا Franky 4 1,266 2018/10/27 07:52 PM
آخرین ارسال: Franky
  داستان کوتاه : چقدر پول می گیری ؟ Franky 8 2,068 2018/09/28 07:23 PM
آخرین ارسال: Franky



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 12 مهمان