زمان کنونی: 2024/06/29, 04:07 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/29, 04:07 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 20 رأی - میانگین امتیازات: 4.95
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه

نویسنده پیام
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #41
zجدید داستان های کوتاه از نویسندگان ناشناس
جوانان امروزی
« میدونی که جوانا امروزی ... »
این رابغل دستی ام گفت. اوتازه داشت شروع به سخنرانی درباره ی وضع تاسف انگیز جوانان می کرد وباحوصله ودقت، واژه های نخ نما شده ی روزنامه اش رابه رخم می کشید وتا پایان سفربه سخنرانی اش ادامه داد.
از هواپیما که پیاده شدم روزنامه ای خریدم و به هتل رفتم. موقع خوردن غذا روزنامه ام را باز کردم وسرگرم مطالعه شدم وبه مقاله ای درباره ی عده ای ازهمین جوانان مورد بحث برخورد کردم.
درمدرسه ای کوچک پسربچه ای تومور مغزی می گیرد، تحت شیمی درمانی قرار می گیرد وهنگام معالجه موهای خودرا از دست می دهد وتاس می شود.شیمی درمانی پسربچه ای کوچک؛ بی تردید تصورش هم آزار دهنده و زجر آوراست؛ چه برسد که ازنزدیک شاهد آن باشیم.
در روزنامه نوشته بود که دوستان پسرک از دیدن بی مویی دوستشان ناراحت می شوند وبرای همدردی بااو تصمیم می گیرند همگی موهایشان را از ته بزنند.
در روزنامه عکس گروهی از آنان نیز چاپ شده بود؛ می دانید که؛ عکس گروهی از جوانان امروزی ...!

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دستکش
مدت ها بود که هربارکه پالتوی دخترم را برای شستن به خشک شویی می بردم، مسئول خشک شویی یک جفت دستکش از جیب پالتوی دخترم در می آورد ومی گفت:
«خانم، بازهم دخترتان دستکش هایش را جا گذاشته است.» و من با تعجب می گفتم: «امکان ندارد، دخترم امروز با دستکش به مدرسه رفت.»
یک بار از دخترم پرسیدم چرا دوجفت دستکش دارد؟
دخترم گفت:
«مادر، خیلی وقت است که من این کاررا می کنم. بعضی از بچه ها بدون دستکش به مدرسه می آیند ومن اگر یک جفت دستکش دیگر داشته باشم، میتونم به آن ها بدهم تا دست هایشان یخ نکند.»
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/07/28 01:52 PM، توسط افسون.)
2013/07/28 01:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
kiana1
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 190
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 75.0
ارسال: #42
RE: داستان های کوتاه از نویسندگان ناشناس

شخصی نزد همسایه اش رفت و گفت: گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت...
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده ای یا نه؟

گفت: کدام سه صافی؟


اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟ گفت نه. من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی ام می‌شود.
گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
-بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟
-نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی
2013/07/28 05:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
Shun melina
اَشى



ارسال‌ها: 356
تاریخ عضویت: May 2013
اعتبار: 334.0
ارسال: #43
RE: داستان کوتاه
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر ! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟ پسر پاسخ داد: بله پدر ! و پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست !
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم. مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/07/28 06:56 PM، توسط Shun melina.)
2013/07/28 06:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #44
RE: داستان های کوتاه از نویسندگان ناشناس
نشانه ها
تنها بازمانده ی یک کشتی غرق شده بود که در جزیره ای بدون سکنه گرفتار آمده بود. هر روز با بی تابی به افق اقیانوس خیره میشد تاشاید نجات دهنده ای از راه برسد.
از چوب جنگلی برای خود سرپناهی ساخت تاهم اورا از گزند باد وباران مصون دارد وهم بتواند ذخیره های غذایی خود را درآن انبار کند.
شب ها به درگاه خدا زاری میکرد که اورا ازاین مصیبت رها کند.
یک غروب از جمع آوری غذا بازمی گشت، متوجه شد که کلبه اش آتش گرفته و همه آنچه ذخیره کرده در حال سوختن است. هیچ کاری از دستش بر نمی آمد، فقط نشست وبه سوختن کلبه اش نگاه کرد.
اشک از چشمانش سرازیر وکاملا درمانده شده بود. فریاد زد: خدایا آیا این انصاف است که در شرایطی چنین سخت، کلبه واندوخته ام از دستم برود؟
صبح روز بعد باصدای سوت یک کشتی که درحال نزدیک شدن به جزیره بود از خواب پرید وبا ناباوری دیدکه قایقی ازسوی کشتی به سوی ساحل می آید. باتعجب از ملوان ها پرسید: «شما چگونه متوجه حضور من در این جزیره شده اید؟»
ملوان ها جواب دادند: «دود وآنشی که شما دیشب روشن کرده بودید، مارا به اینجا راهنمایی کرد.»
2013/07/29 10:09 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #45
RE: داستان های کوتاه از نویسندگان ناشناس
سیب زمینی
معلم از دانش آموزان خواست تا برای فردا یک کیسه وچند سیب زمینی با خود به مدرسه بیاورند.
روز بعد به آنها گفت که روی سیب زمینی ها اسم کسی راکه ازاونفرت دارند بنویسند و داخل کیسه بگذارند. هرچه تعداد نفرات بیشتر بود، تعداد سیب زمینی های داخل کیسه هم بیشتر می شد. بعضی ها یک سیب زمینی داخل کیسه گذاشتند، بعضی سه عدد وبعضی هم بیشتر.
معلم از آن ها خواست تا زمانی که احساس نفرت درآن ها هست، سیب زمینی هاراباخود حمل کنند وهرجا می روند کیسه سیب زمینی ها همراهشان باشد. این کار تایک هفته ادامه داشت.
بچه ها مجبور بودند به سختی کیسه راهمه جا همراه خود ببرند و بوی بد سیب زمینی ها را که دیگر گندیده بودند تحمل کنند. آن هایی که سیب زمینی بیشتری در کیسه داشتند رنج حمل آن بار سنگین راهم باید به دوش می کشیدند. درپایان هفته معلم گفت که این بازی تمام شده وهمه ازاین که دیگر مجبوربه حمل سیب زمینی ها نبودند خوشحال شدند.
معلم ازآن ها پرسید:
«در این یک هفته چه احساسی ازحمل سیب زمینی ها داشتید؟»
همه شروع کردند به گلایه کردن وابراز ناراحتی از زحمتی که در یک هفته تحمل کرده بودند.
معلم گفت:
«کاری که شما انجام دادید مثل به همراه داشتن نفرت واحساس بد نسبت به دیگران است که شمادرون خود حمل می کنید. این احساس وسنگینی ناخوشایند راهمه جاهمراه خود میبرید. فساد وسنگینی آن باعث کدورت قلب شما می شود. پس بهتر است نفرت راکنار بگذارید تا قلبتان ازگناه وسنگینی رها شود ویادبگیرید که دیگران راببخشید وبدی هایشان رافراموش کنید تاخودتان آرامش داشته باشید.»
توانایی
روزی جمعی ازدانشمندان گردهم جمع شدند وپس از بحث وتبادل نظر فراوان به این نتیجه رسیدند که دیگر به خداهیچ احتیاجی ندارند وتصمیم گرفتند یک نفر راپیش خدابفرستند واین موضوع رابه او اعلام کنند. سرانجام یکی ازدانشمندان داوطلب شد و نزد خدارفت وگفت:
«خدایا! خودت می دانی که ما دانشمندان باهم کلی فکرکرده ایم وجلسه گذاشته ایم وهمگی به این نتیجه رسیده ایم که ازنظرعلمی آن قدر پیشرفت کرده ایم که بتوانیم همه چیز بسازیم ودیگربه تو احتیاجی نداریم.»
خدا پرسید:
«شما مطمئنید؟»
دانشمند جواب داد:
«بله. ماحتی می توانیم از راه شبیه سازی انسان دیگری را به وجود بیاوریم و ... ما می توانیم از این خاک ... .»
خدا گفت:
«حالاکه شما همه کاری می توانید بکنید پس به خاک من احتیاجی ندارید.»
دانشمند لحظه ای فکر کرد وجواب داد:
«اما خاک دیگری غیر از خاکی که شما خلق کرده اید وجود ندارد! پس ....»
2013/07/30 11:52 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
kiana1
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 190
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 75.0
ارسال: #46
RE: داستان کوتاه
مردي نابينا زير درختي نشسته بود!
پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام كرد و گفت:قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟»

پس از او نخست وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت:آقا، راهي كه به پايتخت مي رود كدام است؟‌

سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربه اي به سر او زد و پرسيد:‌‌ احمق،‌راهي كه به پايتخت مي رود كدامست؟

هنگامي كه همه آنها مرد نابينا را ترك كردند، او شروع به خنديدن كرد.

مرد ديگري كه كنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد:‌براي چه مي خندي؟

نابينا پاسخ داد:اولين مردي كه از من سووال كرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزير او بود و مرد سوم فقط يك نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابينا پرسيد:چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟
نابينا پاسخ داد: «‌رفتار آنها ... ... پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام كرد... ولي نگهبان به قدري از حقارت خود رنج مي برد كه حتي مرا كتك زد. او بايد با سختي و مشكلات فراوان زندگي كرده باشد.»
2013/08/08 05:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
megumi
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 67
تاریخ عضویت: Nov 2012
اعتبار: 27.0
ارسال: #47
RE: داستان کوتاه
ممنون باحال بودنمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/08/10 02:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
hadiseh
(='.'=)



ارسال‌ها: 710
تاریخ عضویت: May 2013
اعتبار: 235.0
ارسال: #48
RE: داستان کوتاه
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود،
با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده.
یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:....
پدر عزیزم
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویایی با مادر و تو رو بگیرم، من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احسسات نیست... ماریا به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یکی تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه، ماریا چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجونا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فقط به اندازه مصرف خودمون، در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره . نگران نباش پدر من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم یک روز مطمئنم که برای دیدار تون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی
با عشق پسرت جان(John)
پاورقی: پدر هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود من بالا هستم خونه دوستم تامی فقط می خواستم بهت یاداوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه دوستت دارم
هر وقت برای اومدن به خونه امن بود بهم زنگ بزن!!!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/08/10 04:52 PM، توسط hadiseh.)
2013/08/10 04:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
.:shaghayegh:.
والیبالست پارک انیمه



ارسال‌ها: 974
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #49
RE: داستان کوتاه
مهشاد جون با اجازت منم یه داستان بذارم ؟
می ذارم!!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
زنگ انشا بود معلم او را صدا زد تا انشایش را بخواند :
دو زیست شناس(که زن و شوهر بودند) در حال قدم زنی در جنگل بودند ناگهان پلنگ بر سر راه انها سبز شد ان دو مدتی درنگ کردند پس از چند لحظه مرد همسرش را تنها گذاشت و فرار کرد پلنگ به دنبال او دوید و پس از مدتی ان را تکه و پاره کرد
پسرک از هم کلاسی هایش پرسید: میدانید اخرین جملات مرد چه بود؟
هر کس جوابی داد
-حتما از همسرش خواست تا او را به خاطر اینکه تنهایش گداشت ببخشد
و
.
.
.
.
.
پسرک(در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود) : هر زیست شناسی میداند پلنگ فقط به سمت کسی حملا می کند که فرار کند اخرین جملات او این بود:همسر عزیزم این را بدان که همیشه دوستت داشتم از این جا برو و به زندگی ات برس مواظب پسرمان باش و سرنوشت من را برای او بگو.....
پسرک با گریه ادامه داد ان زن و مرد پدر و مادرم بودند!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

[attachment=23081]
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/08/10 04:55 PM، توسط .:shaghayegh:..)
2013/08/10 04:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
افسون
I love n.10



ارسال‌ها: 402
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 236.0
ارسال: #50
RE: داستان های کوتاه از نویسندگان ناشناس
فرشته
در مطب دکتر به شدت به صدا در آمد. دکتر گفت:
« در راشکستی! بیا تو.»
دربازشد ودخترکوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود، به طرف دکتر دوید:
«آقای دکتر! مادرم!»
ودر حالی که نفس نفس می زد ادامه داد:
«التماس می کنم بامن بیایید! مادرم خیلی مریض است.»
دکتر گفت:
«بایدمادرت رااین جابیاوری، من برای ویزیت به خانه ی کسی نمی روم.»
دخترگفت:
«ولی دکتر، من نمیتوانم. اگرشمانیایید اومیمیرد!»
و اشک ازچشمانش سرازیر شد.
دل دکتربه رحم آمد وتصمیم گرفت همراه او برود. دختر دکتر رابه طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادربیمارش در رختخواب افتاده بود.
دکتر شروع کردبه معاینه وتوانست باآمپول وقرص تب اورا پایین بیاورد ونجاتش دهد. اوتمام طول شب رابربالین زن ماند؛ تاصبح که علائم بهبودی در او دیده شد.
زن به سختی چشمانش راباز کرد وازدکتربه خاطرکاری که کرده بود تشکر کرد.
دکتربه اوگفت:
«باید ازدخترت تشکر کنی. اگر اونبود حتما می مردی!»
مادر باتعجب گفت:
«ولی دکتر دختر من سه سال است که ازدنیا رفته!»
وبه عکس بالای تختش اشاره کرد.
پاهای دکتر ازدیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! فرشته ای کوچک وزیبا!
برادر
تامی کوچولوبه تازگی صاحب یک برادر شده بود ومدام به پدر ومادرش اصرار می کرد که اورا بابرادر کوچکش تنها بگذارند. پدر ومادر می ترسیدند، تامی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند وبه اوآسیبی برساند؛ برای همین به اواجازه نمیدادند با نوزاد تنها بماند.
اما دررفتار تامی هیچ نشانی از حسادت پیدا نمی شد، بانوزاد مهربان بود واصرارش برای تنها ماندن بااو روز به روز بیشتر می شد.
بالاخره پدر ومادرش به اواجازه دادند با نوزاد تنها بماند.
تامی با خوش حالی به اتاق نوزاد رفت و دررا پشت سرش بست. تامی کوچولو به طرف برادر کوچکش رفت، صورتش را روی صورت اوگذاشت وبا آرامی گفت:
«داداش کوچولو، به من بگو خدا چه شکلیه؟ من کمکم داره یادم میره!»
زخم های عشق
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباس هایش را در آورد وخنده کنان داخل دریا شیرجه رفت. مادرش از پنجره کلید نگاهش می کرد واز شادی کودکش لذت می برد.
مادر ناگهان تمساحی رادید که به سوی فرزندش شنا می کند، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید وبافریادپسرش راصدا زد. پسر سرش رابرگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح باک چرخش پاهای کودک راگرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید واز روی اسکله بازوی پسرش راگرفت.
تمساح پسر راباقدرت می کشیدولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمی گذاشت اوبچه را رها کند. کشاورزی که درحال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد های مادر راشنید، به طرف آن ها دوید وباچنگک محکم بر سر تمساح زد واورا کشت.
پسر راسریع به بیمارستان رساندند. دوماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد. پاهایش باآرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود وروی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که باکودک مصاحبه می کرد ازاو خواست تاجای زخم هایش رایه اونشان دهد.
پسر شلوارش راکنار زد وباناراحتی زخم هارا نشان داد، سپس باغرور بازوهایش رانشان داد وگفت:
«این زخم هارا دوست دارم؛ این هاخراش های عشق مادرم هستند.»
پسرک انشانویس

معلم پسرک را صدا زد تا انشا را با موضوع علم بهتر است يا ثروت را بخواند...
پسرک گفت : ننوشته ام!
معلم با خط كش چوبی پسرک را تنبيه كرد. پسرک درحالی كه دست هايش قرمز شده بود، زيرلب مي گفت : آری ثروت بهتراست ... چون اگرپول داشتم ، دفتری می خريدم و انشايم را می نوشتم ... .
2013/08/25 10:09 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
smile شیوه ی زندگی کاراکتر کدوم داستان رو دوست داری؟! diana king 12 3,212 2021/02/26 06:30 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
  داستان ها مهم ترن یا نویسنده ها؟ diana king 33 6,932 2021/02/26 05:19 PM
آخرین ارسال: heraa
  چطور داستان فانتزی بنویسیم؟ diana king 5 1,445 2021/02/04 06:43 PM
آخرین ارسال: diana king
  داستان کوتاه : گفتگو با خدا Franky 4 1,259 2018/10/27 07:52 PM
آخرین ارسال: Franky
  داستان کوتاه : چقدر پول می گیری ؟ Franky 8 2,068 2018/09/28 07:23 PM
آخرین ارسال: Franky



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان