زمان کنونی: 2024/06/26, 09:52 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/26, 09:52 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 18 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جدیدfinal fantasy

نویسنده پیام
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #1
documents رمان جدیدfinal fantasy
اینجا جدیدترین رمان فینال فانتزی رو میزارم کهmusa یکی از کاربران انیم سنترال

ترجمه کرده هردفعه که قسمتی از این رمان ترجمه بشه براتون میزارم امیدوارم که خوشتون بیادمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
................................................................................​...................................................

سلام به بچه های گل علاقه مند فاینال
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

رمانی در غالب 5 قسمت برای FFXIII منتشر کهFinal Fantasy XIII Episode Zero : Promise نام دارد.خیلی وقت میبره برای ترجمه . حالا من یک قسمت از یک قسمت رو براتون ترجمه کردم که تو پست بعدی میزارم .

رمان که 5 قسمت هست همه قسمت هاش انقدر زیاده که دوباره قسمت بندی شده .
مثلا Part I: Encounter خودش به 7 قسمت هست . الان من یکی از اون هفت قسمت رو ترجمه کردم و تو پست بعدی براتون میزارم .

Part I: Encounter به معنی برخورد و رویارویی هست دراین قسمت شخصیت اصلی بازی یعنی Lightning با گروه Nora برخورد میکنه و با اون ها صحبت میکنه و از اون ها بدش میاد رئیس گروه نورا Snow هست که طی برخوردی که با هم دارن و با هم خیلی بد صحبت میکنن Lightning میفهمه که Snow همون شخصی هست که عاشق خواهرش سرا هست .(زیاد نگم که لو میره )

در پایان هرقسمت یه خلاصه خیلی کوتاهی از قسمت بعدی میزارم که خودتون رو اماده کنید و قش نکنید. جزو بهترین داستان هایی هست که من شنیده ام .....
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/08/23 12:40 PM، توسط Noctis.)
2012/08/23 12:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #2
zجدید RE: رمان جدیدfinal fantasy


Part I: Encounter


Chapter One


خوب می‌دانست به طور کامل توسط دشمنان محاصره شده است، اما هیچ ترس و وحشتی در خود احساس نمی‌کرد. همانطور آرام و خونسرد خیره به دشمنانش ایستاده بود. تنها به نابودی آن‌ها و فرار از مخمصه‌ای که در آن گرفتار شده بود می‌اندیشید. Lightning سلاحش را بیرون کشیده و در حالی که به یکی از دشمنان چشم دوخته بود زیر لب با خود تکرار کرد: "دقیقا شبیه همون چیزی که شنیده بودیم". چندین Bloodbath در اطراف او ایستاده بودند؛ هیولاهای دوزیست شبیه ماهی که با دست و پاهای لزج خود اصولا در کنار آب‌ها زندگی می‌کنند. این هیولا‌های خطرناک غالبا در شهر ساحلی Bodhum دیده می‌شدند. هوای گرم و مطبوع و آب شیرین فراوان، Bodhumرا تبدیل به شهری کرده بود که نه تنها برای انسان‌ها جایی بکر برای زندگی به حساب می‌آمد بلکه برای هیولا‌ها نیز وسوسه‌انگیز بوده و آن‌ها را به سوی خود جذب می‌کرد!

ان توانست از پس چهار تا از غول های خاکسری مایل به قرمز (Bloodbath ) بر بیاد و اون ها رو شکست بده. دوتا از اون غول ها رو پشت سرش حس کرد، یکی از اونا آروم و ساکت بهش نزدیک میشد، اون داشت آماده برای حمله میشد. شمشیرش رو بالا برد و به سمت راست دیدش فرود آورد.ان هیولا مقاومت کرد ، حالا به سمت چپ دیدش ، شمشیرش مانند اسمش شد و در میان اندام های حیاتی Bloodbath برقی زد. (یعنی شمشیر رو تو بدنش فرو کرد) تا به حال کار دوتا از اون ها رو تموم کرده بود . احساس کرد چیزی به پشت سرش پرید ، اما با آن سرعتی که داشت کار مشکلی نبود ، زیر لب آهی کوتاه کشید و به سرعت برگشت و او را از وسط نصف نمود، حالا فقط یکی پشت سرش مانده بود.

پس از آن، او به عقب پرید. صدای شلیک شنید و یکی از Bloodbath ها منفجر شد و به تکه های نامساوی تقسیم شد ، حالا تنها یکی دیگر در مایع سبز رنگ بدن خود پوشیده شده بود. "ما کمک خواهیم کرد" .او صدای زنی را همراه با سروصدای دوچرخه ای هوایی شنید. تو کمک نمی کنی. تو فقط سر راهی. او با رنجش فکر کرد و اسلحه اش را پایین آورد. اکنون توجه Bloodbath نسبت به Lightning پرت شده بود ، او احتیاجی نداشت که بالا را نگاه کند تا متوجه شود که صاحب صدا زنی از طبقه ی فقیران است، می توانست از صدای دوچرخه هوایی که کاملا مشخص بود که دسته دوم است، این را متوجه شود.آن دوچرخه هوایی نه از آنهایی نبود که با ایمنی ابتدایی برای بازار معمولی طراحی می شدند و نه از مدل نظامی بود که برای سکوت ساخته میشدند.صدا، صدای متفاوتی بود. زنی که آن دوچرخه هوایی را هدایت میکرد نمی توانست یک شهروند یا یک سرباز باشد.

در حقيقت او آن زني كه با يك دست تفنگ رو نگه داشته بود و با دست ديگرش موتور پرنده رو كنترل مي كرد بلكه يه مرد بود با موهاي آبي رنگ. بسيار جوان بود . سر تا سر بدنش هم با جواهرات تزيين شده بود و حتي از فاصله ي دور هم ظاهر پر زرق و برقش ديده مي شد.درست پشت سر او زني مو مشكي با يك اسلحه ي بزرگ و پر (آماده براي شليك) در دست ، نشسته بود. موتور پرنده به سرعت فرود امد، زن بلند شد و شليك كرد. دو Bloodbath يكي بعد از ديگري به عقب پرواز كردند و بعد بي حركت ماندند. زن تير انداز بدي نبود .

موتور پرنده اطراف Lightning به آرامی پروازکرد و ترمز کرد ، اون موتور پرنده به وسیله شخصی هدایت میشد که به کارش وارد بود.

"هی ،سرباز، توی شرایط سختی بودی، مگه نه؟"

زن مو مشکی تفنگش رو بالا برد و لبخند زد. یقه ی لباس او گشاد و باز بود .Lightning میتوانست یک خالکوبی پروانه را روی قسمت بالایی کتف او ببیند. اگر اون مرد مو آبی خیلی زرق و برق داشت، میشد گفت که این زن هم خیلی از بدنش پیدا بود. هیچ کدام از آنها لباسهایی رو که یک تفنگدار به تن میکنه ، نپوشیده بودند. اون همه تزیین و زرق و برق جلوی تیر اندازی رو میگرفت و تفنگی به اون بزرگی به راحتی گرم میشه. با وجود پیدا بودن مقدار زیادی از بدنش نمیتونست در مقابل سوختگی محافظت بشه. پس این طور نتیجه گیری کرد که اونها تازه کار هستن و سپس پرسید :

"شما کی هستین؟"

"ما اعضای گروه معروف نورا هستیم"

هرچند Lightning میخواست که قوی و سرد به نظر برسه، اما به نظر میرسید که اون زن توجه نکرد. چشمان کهربایی او چرخیدند، انگار که مات و مبهوت مانده بود.

"اگر یه سرباز از Bowdam (نام یک شهر ساهلی است) بودی، حداقل یکم درباره ی ما شنیده بودی، درسته؟"

این رو با اطمینان گفت. Lightning به اینکه او چگونه اینقدر مطمئن به نظر میرسید، علاقمند شده بود. اما فرصت پرسیدن آن را نداشت.

او گفت:"متاسفم، هرگز ، درباره ی شما چیزی نشنیدم"

صدایش را پایین آورد و با بی ادبی برگشت و پشتش را به انها کرد. او میتوانست صدای آنها را از پشت سرش بشنود.

"اما..."

"عجیبه، ما میتونستیم قسم بخوریم که مشهور تر از این ها هستیم."

او کسی که سوار موتور پرنده شده بود سریع تر حرکت کرد پس Lightning دیگه مجبور نبود که صدای آنها را بشنود، چقدر آزار دهنده. آنها در ماموریت او مداخله کردند، و در واقع آنها فکرکردند که داشتند به او کمک میکردند.او نمی توانست از خود راضی بودن آنها را تحمل کند، بنابراین به آنها دروغ گفت، او همچنین به خاطر این کار از خود متنفر بود. بله، او دروغ گفته بود. دروغ گفته بود که هرگز چیزی درباره ی نورا نشنیده بود. او درباره ی آنها میدانست.او چیزهایی از یک گروه که از یک مغازه ی کوچک در ساحل به عنوان یک قرارگاه استفاده میکردند، شنیده بود.آن مغازه در واقع یک کافه بود برای توریست ها، اما بیشتر به وسیله ی مشتریان محلی استفاده میشد.
هرچند آن کافه، جای نبود که بین دختران دبیرستانی معروف باشد.

"ما شبیه یک نورا-گربه هستیم، یه ولگرد، اینطوری رو ما اسم میزارن."

حالا حتی به خاطر آوردنش هم آزاردهنده بود. آذرخش بیسیمش را در آورد. او به خودش گفت به چیزهای غیر ضروری فکر نکن.با گروهبان یکم تماس بگیر و بهش خبر بده که کار تمومه. الان این مهم ترین کاری هست که باید انجام بشه.قبلا سربازان بسیاری در محل گردهمایی بودند. Bloodbath ها از محلی که گزارش شده بود که آنجا باشند، خیلی دور نبوند.وقتی باید دربرابر هیولاهایی سریع مقاومت کنند، به این آسانی نیست. هیولاها از انسان ها متنفر هستند، بنابراین آنها را در مناطق تجاری با مسکونی نخواهید دید، اما حومه و اطراف شهر، بحثی متفاوت است.هیولاها، برای مردمی که محله های ساکت و آرام در بیرون از شهر میسازند، یک مشکل عظیم هستند.هر چند ، حتی یک تازه کار هم میتواند به راحتی از عهده ی یک گروه کوچک از هیولاها برآید، آنها معمولا در گروه های بزرگ حرکت میکنند.تنها بزرگترین و نیرومندترین هیولاها، تنها زندگی میکنند. به عبارتی دیگر، هیولاهایی که در صورت دیدن آنها، عاقلانه ترین کار تماس فوری با ارتش است.این کاری هست که به نیروی امنیتی، واحد Lightning، واگذار میشود.دیگر سربازان به سمت او آمدند و به او برای موفقیت در کارش تبریک گفتند. Lightning ، به دنبال افسر مافوق خود گشت.نه، او واقعا احتیاجی به پیدا کردن او نداشت. صدای گروهبان یکم Amoda از اینجا شنیده میشد. Lightning به سمت صدای خنده ی از ته دل گروهبان یکم Amoda ، رفت.

Lightning اخم کرد. Amoda داشت با گروهی حرف میزد که هرگز ندیده بود و نزدیک آنها یک موتور پرواز بازسازی شده، وجود داشت.آن موتور پرواز خیلی شبیه به موتورپروازی بود که مرد مو آبی با آن پرواز کرده بود. آن مرد که با گروهبان یکم اینقدر دوستانه حرف میزد، چه کسی بود؟ او با اطمینان ایستاد، اما به نظر میرسید که دارد از گرما از حال میرود. Lightning نمی توانست بفهمد که به خاطر لباس هایش بود یا به خاطر شیوه ی حرکت کردنش. اما او میتوانست تنها با نگاه کردن به او ، بفهمد که رهبر آنها بود. نگاهشان با هم برخورد کرد. Lightning هم به او خیره شد. او اعتراف میکرد که این کار بدی بود، اما مرد، کمی قیافه ی مشکوکی داشت. گروهبان یکم Amoda ، متوجه شد که اتفاقی داشت می افتاد و به عقب نگاه کرد.

"سلام، فرمانده، خوش آمدی."

Amoda شانه هایش را بالا انداخت و فکر کرد ،او دوباره داره این کار رو میکنه. اون از این شوخی ها خوشش میاد.

"فرمانده؟ این دیگه چه جور شوخی ای هست، گروهبان یکم؟" او روی "گروهبان یکم" تاکید کرد.
برخلاف زمانی که برای اولین بار به گروه پیوسته بود، Lightningدر نادیده گرفتن شوخی های او پیشرفت کرده بود.البته، گاهی اوقات لازم بود که تلافی کند.

"خوب، تو رهبر حمله ی ما هستی، درسته؟"

اگر قرار بود که این طور باشد، او نمی توانست واقعا چیزی بگوید، بنابراین آهی کشید و تصمیم گرفت اورا نادیده بگیرد .

"خوب، این کیه؟"

او به مرد کنارش نگاه کرد. مهم نبود که اون رو از دور ببینی یا از نزدیک، اصلا فرقی نمیکرد. قیافه اش خیلی ناخوشایند بود.

"آنها نورا هستن، گروهبان."سربازی جوان گفتگو را قطع کرد.

"شما درباره ی آنها چیزی نشنیده اید؟"

دوباره نورا؟!، تقریبا رنجش و ناراحتی اش را نشان داد. من تازه آنها را از ذهنم بیرون کرده بودم و حالا تعداد بیشتری از آنها برگشته اند. "گروهی از پارتیزان متشکل از مردم جوان شهر." او آشکارا سکوت Lightning را به عنوان کمبود اطلاعاتش، به حساب آورده بود. Amoda اضافه کرد:

"اینجا رهبر آنها Snow است"

او احساسی آمیخته از شادی و ناراحتی، در اثبات این موضوع داشت. "سلام" احوال پرسی غیر رسمی او، Lightning را بیشتر آزار میداد. او با خود فکر کرد، نمی توانست کمی مودب تر باشد؟ "ایشون فرمانده ی حمله ی ما هستن. ممکنه که جوان باشه ولی خوبه." برای اثبات آن، Amoda با نوک انگشتانش، دسته ی شمشیر Lightning را لمس کرد."

این شمشیری هست که او اخیرا داشته. یک تیغه ی آتشین هرچند، شما بچه ها واقعا درک نمی کنید، اگر هر سربازی این را دیده بود، متوجه میشد که این یعنی چه."

"گروهبان یکم، بیایید درباره اش حرف نزنیم...."

Lightning میدانست که او قرار است این را بگوید و گروهبان را از ادامه ی حرفش بازدارد، اما Amoda او را نادیده گرفت و به حرف خود ادامه داد."این شمشیری است که تنها به بهترین سربازها داده می شود. دارم میگم که اونهایی که این شمشیر رو دارن توانایی های خارق العاده ای دارن. این واقعا عالی نیست؟ "Lightning با خود فکر کرد، دیگه داره زیادی تعریف و تمجید میکنه. او میخواست قبل از اینکه او شروع به این کار کند، جلویش را بگیرد، اما فرصت حرف زدن پیدا نمیکرد.

"و تیغه ی آتشین، خاص هست. نوشته ای رو آن وجود دارد که میگوید، چی بود؟ تشعشع سفید....نام من را بگیر، این بود مگه نه؟" در ذهنش او را تصحیح کرد،"نام مرا فرا بخوان"، اما نمی توانست آن را بلند بگوید. خیلی شرم آور بود.

"لطفا، بیایید این بحث رو همین جا تمومش کنیم، باشه؟"

هرچند او Amoda داشت تاحدی شوخی میکرد، Lightning خوشحال بود که این حرف را از افسر ارشد خود می شنید. اما باید حد خودت را بفهمی. مخصوصا وقتی که اون پسره Snow مقابل اش ایستاده بود و میگفت "درسته؟" و "وای، چقدر عالیه." در حالیکه مستقیم به او نگاه میکرد. واقعا غیر قابل تحمل بود.

"بسیار خوب، بسیار خوب." آمودا در ابتدا ناراحت به نظر میرسید، اما سپس سرکشانه خندید.

"اا...، خوب. پس بخاطر این بود که گروهبان ما اینجا تونست سریع حرفش رو تموم کنه. شما بچه ها، ناامید بودید که این بار کلک و حقه ی خوبی نبود، آره؟"

"نا، اونا تنها هیولاهایی نبودن که گزارش شده بود این اطراف هستن، میدونی." "واقعا؟"

"آره، اگه ما اونا رو با دود بیرون کنیم، یکی یکی میان بیرون."

"هی، من با دود موافقم، اما زیاد مزاحمت درست نکنین."

و سپس گفت، البته، البته و سپس از صمیم قلب موافقت کرد. Lightning با خود فکر کرد، نیروی پارتیزان؟ منو نخندون. اونا فقط یه گروه از تازه کارا هستن که همشون تفنگ دارن و همه مثل لیگ عدالت رفتار میکنن.... او میخواست به آنها بگوید که چه فکری درباره ی آنها میکند، اما این چیزی را عوض نمی کرد. شما وقتی انتقاد میکنید که انتظار بهبود وضعیت را داشته باشید.اگر چنین انتظاری ندارید، پس با این کار فقط زبانت رو خسته میکنی.

"شما بچه ها خیلی انرژی دارین، مگه نه؟ چرا به ارتش ملحق نمیشین؟

"میدونی، قوانین و یونیفرم ها، به شخصیت ما نمی خورن."

آذرخش با خود فکر کرد:چرا این پسره همش چیزایی میگه که میره رو اعصاب آدم؟ اون حسابی اعصبانیم میکنه. اما گروهبان یکم Amoda، فقط خندید و درحالی که مثل یک دوست خوب به پشت Snow میزد گفت: " مراقب باش چی میگی"

"خوب، حالا که از شر هیولا ها راحت شدیم، خواهیم رفت"با حرف های Snow، همه سوار موتور پرواز شدند. سربازی از جلو بر سر آنها فریاد زد:"شما بچه ها بهتره قسر درنرید و تنبیه بشید." او از نظر سنی به آنها نزدیک بود و آنها دوستانه به نظر می رسیدند.

PSICOM فرمانده ی اطلاعات و امنیت عمومی اصلا مثل ما نیست، و آنها از شما چشم پوشی نمیکنند.PSICOM فرمانده ی اطلاعات و امنیت عمومی. آژانس سری در ارتش، آنها تنها سربازان ممتاز را انتخاب می کنند."

نیروی امنیت، صمیمانه با مردم کار میکند، بنابراین ، می توان گفت که آنها گرما و صمیمیت دارند.نواما PSICOM این را ندارد. نه، PSICOM اجازه نمی دهدکه نورا وجود داشته باشد.اما گروهی که متشکل از چیزی به جز شهروندان عادی نیست، این را نمی داند و تمام اعضای نورا، حرف های مهربان سرباز جوان را مسخره کردند.

"ما چیزیمون نمیشه. ما قویتر از هر ارتشی هستیم."

رهبر، رهبر خواهد بود، و اعضای گروه، اعضا هستند. اما سرباز جوان اعتنایی به این حرف نکرد و در حالی که میخندید فقط گفت " تو یه کم زیادی مطمئن هستی،مگه نه؟"
Lightning با خود فکر کرد که نه تنها آنها عقل سلیم ندارند، بلکه حتی چیزهایی را که یک شخص عادی درک میکند، نمی فهمند. پس با خود فکر کرد که بهترین کار نادیده گرفتن و فراموش کردن آنهاست. اما...

"صبر کن" زمانی که متوجه شد که داشت چه کار میکرد، به دنبال آنها رفته بود و او را متوقف کرده بود. او باید چیزی به او می گفت، فقط یک چیز.

"اسمت اسنو هست،مگه نه؟"

"آره؟" اسنو که آماده شده بود تا پرواز کند، برگشت.

"تو همونی هستی که خواهر کوچک من رو دنبال میکرده"

"خواهر کوچک؟"

"Serah Farron" او هنوز گفتن نام Serah را تمام نکرده بود که اسنو گفت "آهان" و از موتورپرواز بیرون پرید و به طرف Lightning دوید.

"پس تو خواهر Serah هستی؟ها؟ صورتتان مثل هم هست، ولی شما دوتا خیلی متفاوت به نظر میرسین."

او بسیار خوشحال به نظر میرسید. Lightning احساس گیجی و سردرگمی میکرد. او مثل یک بچه بود که مقداری آبنبات پیدا کرده است.Serah "گفت که خواهرش یه سرباز بود. وقتی که همدیگه رو ملاقات کردیم فکر کردم که شاید ممکنه تو باشی، اما تو واقعا خواهرش هستی."
او اسمش (اسم خواهرش) را آنقدر خودمانی گفت که آزردگی قبلی دوباره به سراغش آمد. زمانی که او دستش را به طرف او دراز کرد، نزدیک بود که سرش فریاد بزند.

"از ملاقات شما خوش بختم! من Snow Villiers هستم."

دستش بسیار بزرگ بود. او با خود فکر کرد که شاید به خاطر دستکش های چرمی که پوشیده بود، دستش بزرگتر به نظر میرسد.وقتی که دستکش پوشیدی درخواست دست دادن نکن. این بشر واقعا چیزی درباره ی ادب و نزاکت نمی دونه.

"به خواهرم علاقمند نشو " Lightning دستان درازشده ی او را نادیده گرفت.او نمی خواست با او دوستانه رفتارکند. "چرا؟" نگاه Snow از انگشتان درازشده اش به طرف صورت Lightning حرکت کرد و دوباره برگشت.حتما او متوجه ی حرف Lightning نشده بود."گفتم، به خواهرم علاقمند نشو." اسنو دستش را عقب کشید. بالاخره متوجه شد که درخواست دست دادنش رد شده است.با این حال، او تسلیم نشد و با تردید گفت:" و اگه بشم؟"آذرخش باخود فکر کرد، من مجبور نیستم بهش جواب بدم، حرفی رو که میخواستم زدم.او سعی کرد که رویش را از اوبرگرداند، اما چیزی به انگشت شصت پایش اصابت کرد.یک نارگیل. از آن نارگیل هایی بود که مال درخت نخل بودام، بود و اگر کسی در این اطراف بگوید "درخت نخل"، مردم به این درخت فکر میکنند. این درخت سریع رشد میکند و برگهای بزرگ و پهنی دارد و مردمی که در ساحل قدم میزنند از آن لذت میبرند.اما این درختان با دیگر درختان نخل عادی فرق میکنند، نارگیل های آنها برای خوردن نیستند.آنها نارگیل های عظیمی دارند و فرقی نمی کند که شما آنها را بجوشانید یا بپزید، آنها قابل خوردن نیستند.Lightning با خود فکر کرد، مثل همین مرد.

"خوب، اگه بشم؟ بعدش چی میشه؟" Lightning پایش را روی نارگیل گذاشت.

"نشو." او به آرامی انگشتانش را درهم کرد و از آنها صدا در آورد. این، شیوه ای نبود که برای خلاص شدن از شر مردی که خواهرش را دنبال میکرد، برنامه ریزی کرده بود، اما دیگر چاره ای نداشت. اما، ناگهان پایش از روی نارگیل پایین افتاد. Snow، نارگیل را با پایش به هوا، پرتاب کرده بود.نارگیل به صورت کمانی در دستان Snow فرود آمد. او مانند بچه ای بود که توپ بازی را، خوب بلد بود.

"ببخشید، اما حتی اگه منو با مشت بزنی، فایده ای نداره."

میخواست بگه که مشت یه زن نمی تونه به اندازه ی کافی قوی باشه یا بگه که به حرفاش گوش نمی کنه. احتمالا هر دو."چون من سرسختم" او با لبخند این را گفت و باعث عصبانیت بیشتر Lightning شد.Lightning پشتش را به او کرد و رفت. او با خود فکر کرد، من ازش خوشم نمیاد.رفتار بچه گانه، داد زدن سر ضعیفتر.....چه مرد وحشتناکی. چرا Serah ازش خوشش میاد؟ البته، اون فقط ازش خوشش میاد، واقعا که دوستش نداره، البته....

"گروهبان Farron، شما اون رو میشناختید؟"

بقیه نتوانسته بودند حرف های آنها را بشنوند، اما آنها احتمالا دعوایشان را دیده بودند.سرباز جوان هنگام پرسیدن این سوال دلواپس به نظر میرسید."نه، نه واقعا" Lightning او را نمی شناخت. و هرگز قصد نداشت که او را دوباره ملاقات کند. نه تنها خودش، بلکه همینطور Serah ."من دارم بر میگردم." Lightning موهایش را با دستش به پشت انداخت و رفت.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/08/24 12:30 PM، توسط Noctis.)
2012/08/23 12:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
farshad
キャプテン翼の生成



ارسال‌ها: 10,334
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 1019.0
ارسال: #3
RE: رمان جدیدfinal fantasy
باريكلا موسي ! اونم تقريبا يه جور داستان نويسه . با نام كاربريش چند بار برخورد كردم . آفرين . خوب هم ترجمه كرده . مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2012/08/23 12:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #4
RE: رمان جدیدfinal fantasy
Chapter Two


وزش نسیم دریا بر گونه هایش، حس خوبی به او میداد. Serah بی هدف در طول گردشگاه قدم زد، و بازوانش را کش و قوس داد.هوا، زیبا بود. منطقه ی اطراف گردشگاه، ساکت بود. در این فصل، تمام توریست ها برای شنا در اقیانوس به ساحل میروند.کافه ی Team Nora، احتمالا از صبح تا حالا شلوغ شده است. حتی اگر در این فصل هم نبودند، امروز، روز Lebreau، برای کار کردن بود.دستپخت او، همیشه به مشتریان محلی ارائه میشد. شاید این دلیل دیر کردن Snow بود.او احتمالا میگفت: "من بقیه رو به عهده ی شما میزارم." و سپس تلاش می کرد که برود، اما یکی از مردم عادی، او را وارد یک بحث میکند Serah . با تصور این صحنه در ذهنش، لبخند زد."سلام" او صدایی شنید و برگشت. صدای Snow نبود.او یکی از اعضای Nora به نام Gadot بود. از آنجایی که تنها داشت موتورپرواز را هدایت میکرد، احتمالا تازه از کار برگشته بود. یا شاید Lebreau از او درخواست کرده بود که مقداری ماده ی اولیه بگیرد.

Serah به او نگاه کرد و همینطور که موتورپرواز کنارش متوقف شد، گفت: "پس، اون قراره دیرکنه...درسته؟"هرچند او کوتاه تر از Snow بود، ماهیچه های بزرگش باعث میشد مردم فکر کنند که او مانند یک غول است.زمانی که Serah برای اولین بار او را ملاقات کرد، فکرکرد که چقدر بزرگ و ترسناک است، البته حالا احساس متفاوتی داشت.

"یکی از مردم عادی گیرش انداخته؟"

"آره. و احتمالا مدتی طول میکشه."

Serah با خود فکر کرد، آیا این، یکی از آن مشتریان پرچانه (پرحرف) است.او مطمئن نبود که آیا Snow یا Lebreau از Gadot درخواست کرده بودند که به عنوان پیام رسان به اینجا بیاید.

"باشه، میفهمم، ممنون."

"نه، به هر حال داشتم به این طرف می آمدم."

پس از آن Gadot گفت:"بعدا می بینمت." و دوباره سوار موتورپرواز شد. Serah برایش دست تکان داد و رفتن او را تماشا کرد.سکوت دوباره برقرار شد و Serah دوباره شروع به قدم زدن کرد.جایی در انتهای گردشگاه وجود دارد که پرندگان دریایی آنجا جمع میشوند. Serah تصمیم گرفت که آنجا منتظر Snow بماند.هرگز از تماشای بازی پرندگان دریایی در امواج، خسته نمیشد.Serah آرزو کرد کاش با خود چیزی آورده بود تا به عنوان غذا به آنها بدهد.

سارا زیر لب زمزمه کرد "من عاشق این شهرم."

همه چیز عالی بود، بازی پرندگان در اقیانوس، رنگ آسمان، خش خش آرام برگ ها در زیر درختان، حتی گردشگاه زیبا.اما امسال آخرین سال دبیرستان Serah بود. قبلا تصمیم گرفته شده بود که او باید به دانشگاه پایتخت Eden برود. این راهی بود که خودش انتخاب کرده بود، اما حتی فکر ترک کردن شهر، او را ناراحت میکرد.

اسنو همیشه میگفت: " Eden همین پشته. ما میتونیم هر وقت بخوایم همدیگه رو ببینیم." و سپس لبخند میزد. Serah همیشه به خودش میگفت، رفتن من به اونجا، به این معنی نیست که ما همدیگر را هرگز نخواهیم دید.هرگز کسی را ندیدن، Serah این حس را به خوبی درک میکرد.اولین شخصی را که از دست داد، پدرش بود. حتی با اینکه او در سنی نبود که مرگ را درک کند، Serah فهمید که هرگز دوباره نمی تواند پدرش را ببیند.زمانی که مادرش از بیماری مرد، این حس را بیشتر تجربه کرد، درد از دست دادن عزیزی برای همیشه. از دست دادن عزیزی درست در مقابل چشمانت.

Snow ، نیز در همان موسسه ای برزگ شده بود که Gadot، Lebreau و Yuge، در آنجا پرورش یافته بودند.آنها نیز این درد را میشناختند. به همین دلیل با چنین مهربانی ای به مردم نگاه می کردند، حتی اگر به خوبی درک نمی کردند.Serah متوجه شد که خوشحال است. او خوشحال است، زیرا حتی چنین فاصله ی کمی بین ما باعث ناراحتی میشود.هرروز همدیگر را ملاقات کردن و صحبت درباره ی چیزهای احمقانه، احاطه شدن توسط مردم مهربان.اینه خیلی، سرگرم کننده و خوب هستند که حتی از دست دادن زره ای از آنها باعث ناراحتی اش میشد.

"بچه ی لوس، داری لوس بازی در میاری." او با مشتش آرام به سرش ضربه ای زد.

Eden واقعا به اون نزدیکی که Snow میگه نیست، اما باز هم این درسته که اگه بخواهیم همدیگه رو ببینیم میتونیم. پس من از متاسف بودن برای خودم دست بر میدارم.من نمی خوام فرصت رو از دست بدم، من با این حس اینجا رها شده ام.او این تصمیم را درست زمانی گرفته بود که دید کسی به طرف گردشگاه میدود.

او Snow بود. او زودتر از آن چیزی که فکر میکرد آمده بود. احتمالا او تمام تلاشش را کرده بود که هرچه سریع تر مکالمه را تمام کند.

"بیا اینجا!" او بالا پرید و دستانش را تکان داد.

"تو خواهرم رو دیدی؟" نمیتوانست جلوی فریاد کشیدنش را بکشد.

Snow به خاطر دویدن با تمام نیرو در گردشگاه، کمی از نفس افتاده بود، اما به محض اینکه حالش جا آمد، گفت: :آره، من اون رو دیدم."

"دیروز ما همدیگه رو اتفاقی ملاقات کردیم."

Serah با خودش گفت :آهان، پس دلیلش اینه."خوب اون چیزی درباره ی من نگفت."

"هیچی. اما اون واقعا توی شرایط روحی بدی بود، برای همین من فکرکردم که عجیب و غریبه."

هرچند که او در شرایط روحی بدی بود، مثل همیشه رفتار کرد. خواهرم هرگز مانند بچه ها اخم نمی کرد، حتی زمانی که ناراحت باشه.او همیشه متکبرتر این بود که احساساتش را نشان دهد.اما Serah می توانست حالت های خواهرش را حدس بزند.انگار که یک میدان نامرئی در اطرافش تغییر میکند. اگر بخواهی آن را با چیزی مقایسه کنی، میتوان گفت مانند الکتریسیته ساکن است.نمی توان آن را دید ولی اگر بخواهی به آن دست بزنی، میتوانی شوک آن را حس کنی.Serah با خنده ای تلخ با خود فکر کرد، به نظر میرسد که Snow تلاش میکند خودش را ناراحت نشان دهد. آذرخش و Snow دقیقا ضد هم هستند. Snow نسبت به احساساتش، وفادار است، افکارش در اعمال، حرفها و چهره اش نمایان است. احساس و حرفهایش، پیوند محکمی با هم دارند.او هرگز دروغ نمیگفت و خیانت نمیکرد. به همین خاطر بود که Serah احساس میکرد میتواند به او اعتماد کند، اما خواهرش احساسی متفاوت با او داشت.آنها هیچ نقطه ی مشترکی با هم ندارند، مانند آب و روغن می مانند.

Snow سرش را خاراند و گفت: "لعنتی...،چه کار باید بکنیم."

ابتدا Serah متوجه ی منظور او نشد، اما سپس فهمید.

"اشکالی نداره. هنوز میتونی بیای اینجا."

هفته ی آینده تولد آذرخش بود. Serah او را وادار کرد که مرخصی بگیرد، تا هرسه با هم جشن بگیرند.

"بیا بهش بگیم که ما با هم دوستیم."

"آره. این وحشتناکه که باید رابطمون رو مخفیش کنیم."

Serah، برای معرفی او در جشن تولد برنامه ریزی کرده بود.او نمیخواست که تنها برای معرفی کردن Snow ، آذرخش را وادار کند که مرخصی بگیرد، زیرا این کار او را می رنجاند و دیگر اینکه او سرش خیلی شلوغ بود...اما Serah نمیخواست معرفی Snow را بیش از این به عقب بیندازد.

"اگر ما باهاش حرف بزنیم، اون درک میکنه. او واقعا دختر خوبیه."

آذرخش کسی است که نه تنها به خود سخت میگیرد بلکه به دیگران نیز سخت میگیرد و زمانی که تصمیمی بگیرد، تقریبا هرگز آن را عوض نمیکند، بنابراین دیگران او را یکدنده و لجباز به حساب می آورند.

Serah با خود فکر کرد: اما او اینگونه قادر بوده که از من حفاظت کنه و مراقب من باشه.هرچند او هنوز در سنی بود که نیاز به مراقبت داشت، ولی کودکی خودش را دور انداخت تا مراقب من باشد.در مراسم تدفین پدر و مادرشان، او در کنار Serah بود. انگار که داشت میگفت، مهم نیست چه اتفاقی بیفته، من با تو هستم .Serah هرگز گرمای دستان خواهرش را فراموش نکرده بود.

بالاخره Serah، نقطه ی مشترک Lightning و Snow را پیدا کرد. حتی اگه شخصیت آنها کاملا متفاوت است، اما هنوز یک چیز باقی می ماند. Serah از ته قلبش زمزمه کرد، من هر دوی آنها را دوست دارم. این نقطه ی اشتراک آنهاست.

"نه، اشکالی نداره. ما باید بهش بگیم. باید وادارش کنیم که ما رو قبول کنه."

Snow به شوخی گفت "اما اگه عصبانی بشه، احتمالا منو میکشه."

Serah در حالی که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد، قیافه ی جدی به خودش گرفت.
"کاش این تمام چیزی بود که اتفاق می افتاد. اگه اون ناراحت بشه، تمام Cocoon ها رو نابود میکنه."

"این کار رو میکنه، مگه نه؟" Snow ابروانش را درهم کرد. اما این دیگه زیاده روی بود.

Serah ، غیر عمدی خندید. Snow سرش را به عقب برگرداند و زد زیر خنده. Serah با خود فکر کرد، من امیدوارم که یه روز هرسه با هم اینطور بخندیم. نه، روز تولدش می توانیم این کار را بکنیم."! Snow" بعد از اینکه لحظاتی خندیدند، صدایی از پشت سرشان شنیدند.

همان طور که موتور پرواز نزدیکتر میشد، Snow فریاد زد: "چی شده، Maqui ؟"

"اونا دارن میان بیرون. از ارتباط بیسیم ارتش متوجه شدیم. به نظر میرسه که هیولاها در جنگل هستند. الان نوبت تیم Nora هست."

در حالی که موتور پرواز داشت فرود می آمد، Snow گفت "فهمیدم."

"متاسفم Serah، باید جنرال رو قرض بگیرم."

"باشه!" Serah ، به شوخی به او تعظیم کرد.

Maqui ، تنها یک سال کوچکتر از Serah بود، بنابراین سارا او را به عنوان یک هم کلاسی به حساب می آورد.Maqui در حالی که می خندید گفت "ببخشید که مزاحم شدم."
Snow گفت "خروس بی محل." و وانمود کرد که میخواهد او را بزند. آنها مانند برادر بودند.

"خوب، پس من میرم خونه دیگه."

"صبر کن، میتونی منتظرم باشی؟ میخوام باهات برم خرید."

"برای چی؟ " Snow چشمکی زد و به داخل موتورپرواز پرید.

"برای تولد خواهرت."

"اوه، کادوی تولد."

"ما هردو میخوایم یه کادو انتخاب کنیم. میتونی زودتر بری پاساژ اگه میخوای، و یه نگاهی بندازی..."

"نه، اینجا صبر میکنم. توی خرابه های عجیب قدم میزنم."

همان طور که موتور پرواز بلند میشد، اسنو گفت "باشه"

"سریع اوضاع رو به راه میکنیم." Serah در حالی که برایش دست تکان میداد گفت "مراقب باش" هرچند که Maqui و Snow الان دیگر در آسمان بودند . او خندید "تو واقعا سریع هستی."
2012/08/24 10:48 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ling xiaoyu
challennge for what?



ارسال‌ها: 138
تاریخ عضویت: Jun 2012
اعتبار: 180.0
ارسال: #5
RE: رمان جدیدfinal fantasy
به درخواست خود جین من قسمت اولشو گذاشتم تو ی ورد برا دانلود

.doc  final fantasy.doc (اندازه: 62.5 KB / تعداد دفعات دریافت: 4)
اینم قسمت دومش

.doc  final fantasy2.doc (اندازه: 45.5 KB / تعداد دفعات دریافت: 3)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/08/24 04:52 PM، توسط ling xiaoyu.)
2012/08/24 04:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #6
RE: رمان جدیدfinal fantasy
Part I: Encounter

Chapter Three


هر چند از اینکه آن اتفاق نیفتاد نگران بود ، سعی میکرد تا ناراحتیش را از دیگران پنهان کند ... وقتی آخر شب به خانه بازگشته بود ، خیلی باSerahحرف نزد. فقط گفت: من خسته ام ، و خودش را در اتاقش حبس کرد. او اصلاً دوست نداشت چیزی بگوید که بعداً پشیمان شود. Lightning فکر کرد که اگر او دهانش را باز کند ، بر سر Serah فریاد می کشد که رابطه اش را با آن مرد به هم بزند. او نمی خواست به Serah بگوید که با او مخالف است. او خلق و خوی خواهرش را بهتر از هر کسی می شناخت. با اینکه او به نظر نجیب و ضعیف می آمد ، در درون فرد محکم و سختی بود.

اگر Lightning به Serah میگفت که فقط به این دلیل که از Snow خوشش نمی آید با او مخالف است، Serah سعی میکرد که نظر او را تغییر دهد و تا او را متقاعد نمیکرد دست از جروبحث برنمی داشت.او نمیخواست چنین اتفاقی بیفتد . Lightning آهی کشید، و سینی صبحانه اش را تمیز کرد.روزهایی که او باید زودتر میرفت، آنها صبحانه را با هم می خوردند. اما روزهایی مانند امروز که او دیرتر میرفت، تنها صبحانه می خورد.زمانی که Lightning از رختخواب بلند شد، Serah رفته بود. او حتی صبحانه را از قبل آماده کرده بود.برنامه ی کاری Lightning همیشه تغییر میکرد و او همیشه مجبور بود که به سرعت از خانه خارج شود.

پدرشان زود از دنیا رفت و زمانی که مادرشان زنده بود، او باید کار میکرد.بنابراین، تجربه ی Lightning در کار خانه، بیشتر از Serah بود.هرچند، Serah، آشپزیش بهتر از Lightning بود.

"سارا غذا های خوشمزه ای رو انتخاب میکنه."

"هوممم، من هم آشپز خوبی هستم."

او مکالمه هایی را که با مادرش و Serah داشت، به یاد آورد.او همیشه شادمان و لبخند به لب بود. اما مادرشان بیمارشد.درست قبل از اینکه او بمیرد، Lightning بعد از مدرسه با Serah به بیمارستان مادرشان رفت.سارا تلاش میکرد بدود، اما Lightning دستش را نگه داشت و مدام میگفت "ندو، خطرناکه."اگر شرایط مثل همیشه بود، او همین را میگفت درحالی که سعی میکرد تا خودش را کنترل کند.اما امروز شرایط متفاوت بود.دیروز وقتی که او از مدرسه به خانه آمده بود، دکتر با او تماس گرفته بود و گفته بود که حال مادرش بدتر شد است. او گفت یک حمله ی دیگر می تواند خطرناک باشد.خانواده ای نداشتند که این قضیه را با آنها در میان بگذارد. بنابراین دکتر چاره ای جز گفتن جزییات بیماری مادر به Lightning پانزده ساله نداشت. گفت اگر اتفاقی بیفته، یه خدمات اجتماعی هست که می تونم شما رو بهشون معرفی کنم.او مکان های بسیاری را برای گرفتن کمک به Lightning معرفی کرد.برنامه هایی هست که بچه ها ی بدون سرپرست می توانند آزادانه زندگی کنند. لازم نیست نگران باشی.تو فقط باید به خودت و خواهرت فکر کنی.اینها چیزهایی بود که دکترمیگفت.اما Lightning باشنیدن حرفهای او، فهمید که حالا باید تمام مسئولیت را خودش بپذیرد.

او با خود فکر کرد آیا این در چهره اش نمایان بود؟با نگاه به گذشته احساس کرد که مادرش میدانسته چه چیزی فکرمیکند. دستي كه موهاش رو نوازش مي كرد بسيار لاغر بود. بعد از اينكه پدرت مرد تو هميشه به من كمك مي كردي،اينطور نيست؟هميشه از Serah مراقبت مي كردي.تو خواهر بزرگتر خوبي هستي. به همين خاطر است كه من نگران Serah نيستم.براي اينكه تو هميشه براي كمك در كنارش هستي.و بعد ادامه داد: اما Serah هم براي كمك به تو در كنارت هست. وقتي كه درد داشته باشي او به تو كمك مي كنه و بهت قدرت مي بخشه. اين رو فراموش نكن و بعد يك بار ديگر با صداي آرامي گفت:دختر كوچولوي لوس.

بعد از آن وضعيت بيماري اش بسرعت تغيير كرد.به علت اينكه وي آمادگي داشت بدون كوچكترين موردي آن را قبول كرد. روزي كه مادرش او را مثل يك بچه كوچك بغل كرده بود بچگي اش تمام شد.او كسي را نداشت كه مادر بنامد. لذا او ديگر بچه نبود. نمي توانست يك بچه باشد."همه اش رو نبايد خودت تنهايي انجام بدي"مادرش اينو گفت. ولي تنها كسي كه ميتوانست ازSerah را مراقبت كند او بود. البته او متوجه شد همشو خودم بايد انجام بدم.من مي خوام يك نفر بالغ باشم. او با تيزهوشي اينو حس كرد. براي مراقبت ازSerah ،براي خوشحال كردن تنها خواهر كوچولوي من بايد هر چه سريعتر يك نفر بالغ بشم. اگه بطور قانوني نتونم یک نفر بالغ باشم از اسمي كه والدينم به من داداه اند خودمو خلاص مي كنم و بالغ مي شم.اين درسته كه اگه من ديگه دختر مادرم نيستم در عوض وليSerah خواهم بود.من از اون مراقبت خواهم كرد. او در مقابل قبر مادرش عهد كرد.او نامي جديد براس خودش انتخاب كرد : Lightning.

با صداي جلد تپانجه به خودش آمد. او متوجه نشده بود ولي قبلا لباسشو پوشيده بود.او بيمزه خنديد. حتي وقت رفتن نيز نبود ولي از وقتي كه قرار گذاشته بود زودتر بيدار شده بود.احتمالا به خاطر اتفاقی كه ديروز افتاده بود ، او نتونسته بود خوب بخوابد. براي بار ميليونوم به خودش گفت قابل دركه و آه كشيد.اون بايد مرده باشه. اون از اون تيپ خواهر هاي مراقب افراطي نبود كه همه مردهايي را كه با خواهرش صحبت مي كردند دك كنه.اون كسي رو مي خواست كه خواهرشو خوشبخت كنه.اون كسي رو مي خواست كه مواظب اون باشه.اون نمي تونست اجازه بده كسي كه قادر به اين كارها نبود به خواهرش نزديك بشه.اون مرده لازم نبود آدمي باشه كه ملايم حرف بزنه و يا ظاهرش خوب باشه . اون فقط بايد با خواهرش خوب رفتار كنه و خواهان مراقبت از اون باشه.

آذرخش با خود فکرکرد: اما آن مرد هرگز نمی تواند از او حفاظت کند. او فقط یه پسر هست که تظاهر میکنه خیلی محکم و قدرتمنده. با اولین نشانه ی دردسر، او Serah را رها میکنه و فرار میکنه. اگر او به Serah اجازه دهد که کمی آرام شود، کم کم متوجه میشود.یه همجنس باز، یه دبیرستانی و چندتا مرد بیکار بی ارزش هرگز نمی توانند انتخاب خوبی برای Serah باشند. اگر مادر، زنده بود، می تونستیم با هم جلوی Serah رو بگیریم؟

نه، احتمالا نه. شانه های Lightning ، از یاس سست شدند. پدر خودش، یه جورایی خطرناک بود. او بی خیال و مهربان بود، اما خیلی قابل اعتماد نبود.

Lightning با خود فکرکرد:الان که یه انسان بالغ هستم این رو درک میکنم.

البته، وقتی که بچه بودم، پدرم را دوست داشتم. توی خاطراتم اون همیشه شاد و خندان بود. اما، اگر بیشتر عمر کرده بود، آیا من از طبیعت بی خیالش ایراد میگرفتم؟احتمالا جلو اش می ایستادم.به هر حال، مادر، پدر را انتخاب کرده بود. پس احتمالا در مقابل کسی مثل Snow ، سخت گیری نمیکرد. احتمالا میگفت: "اگه Serah دوستش داره...." و به سادگی قبول میکرد.پس من وظیفه دارم که از Serah در مقابل او حفاظت کنم. من نه مثل مادر هستم نه پدر. آنها احتمالا قبول میکردند. اما من قبول نمیکنم، هرگز!او دستکش های چرمی اش را پوشید و در اتاقش را باز کرد. تصمیم گرفت که امروز زودتر خانه را ترک کند.
2012/08/26 05:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
farshad
キャプテン翼の生成



ارسال‌ها: 10,334
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 1019.0
ارسال: #7
RE: رمان جدیدfinal fantasy
افرين چه ميكنه موسي مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه هما ممنون كه فايل هم اتچ ميكني
2012/08/29 12:28 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
**Mahsa **
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 100
تاریخ عضویت: Mar 2013
اعتبار: 6.0
ارسال: #8
RE: رمان جدیدfinal fantasy
خيلي عاليه ...... مترجم خوبي هستي ..... ممنون
2013/03/11 11:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Serah*
:|



ارسال‌ها: 670
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 184.0
ارسال: #9
RE: رمان جدیدfinal fantasy
خیلی قشنگه ولی بقیه اش کو؟؟؟؟
تازه جذاب شدهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/03/18 11:16 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
serah farron
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 59
تاریخ عضویت: Mar 2013
اعتبار: 10.0
ارسال: #10
RE: رمان جدیدfinal fantasy
آره سارا راست میگه بقیش کوووووو ....؟؟؟!!!!
2013/03/29 01:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
زمستان رمان (درخشش) NoboraHaru 5 1,579 2020/02/16 12:47 PM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  موسیقی های بازی Lightning Returns: Final Fantasy XIII Kadaj 4 1,220 2019/01/18 11:52 PM
آخرین ارسال: Kadaj
One Piece-6 رمان ترکس- حال کودکان خوب است Deunan 8 2,243 2017/06/01 09:44 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
zجدید نظرسنجی final fantasy Noctis 79 20,263 2016/07/24 04:59 PM
آخرین ارسال: حبس عشق
  ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است Deunan 9 2,441 2015/10/06 04:19 PM
آخرین ارسال: Deunan



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان