زمان کنونی: 2024/06/18, 04:01 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/18, 04:01 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است

نویسنده پیام
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #1
ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
ترجمه رمان رو در این تاپیک قرار میدم.
تاپیک رمان انگلیسی
2015/09/27 11:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #2
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
چپتر1: کمی در مورد خودم

وقتی 14 سالم بود، این گربه ی خاکستری رو پیدا کردم. اونو در حالی کنار جاده پیدا کردم که داشت با یه حالت سورناک میو میو میکرد و من اونو با خودم آوردم خونه.
ذهنم درگیر این بود که یه اسم باحال براش انتخاب کنم، که مادرم اونو خاکستری صدا کرد. مادرم همچین آدمیه.
اون یه گربه ی خاکستریه.
بذار صداش کنیم خاکستری.
من اولش غر میزدم، ولی در آخر نتونستم اسم بهتری پیشنهاد بدم.
خاکستری از صندلی و متکایی که واسش آماده کرده بودیم اصلا خوشش نیومد، و تمام وقتش رو دور تا دور خونه میگذروند، با وسایل گربه ای ور میرفت و میخوابید.
بعد از 6 ماه به این نتیجه رسید که به اینجا تعلق نداره، چون یهویی غیبش زد.
من 15 سالم بود. نمیدونم اون چند سالش بود.
"شاید از اینجا خوشش نیومد؟"
"پسرا از این کارا میکنن. اونا خونه خودشون رو ترک میکنن."
یه شب که در مورد خاکستری حرف میزدیم مامان این رو گفت و یه اطمینانی تو چهره ش بود.
من هیچوقت به این فکر نکردم که خونه رو ترک کنم و مادرمو تنها بذارم.
من میخواستم دستم تو جیب خودم باشه و بهش کمک کنم.
مادرم روزها توی یه کافه کار میکرد، و شب ها تا دیر وقت وقتشو توی یه میخونه میگذروند. اون کاملا از پا در اومده بود.
ولی وقتی کار پیدا کردم، هر بار به یه بهونه ای شونه خالی میکردم. فکر کنم به خاطر مریضیم باشه. قلبمو میگم. وقتی 5 سالم بود عمل کردم، پس دیگه باید مشکل برطرف شده باشه و از اون به بعد خوب شده باشه.
من سلامتی کامل رو دارم، اگه خودم بخوام.
"هی، فکر میکردم، واقعا میخوام کار کنم. اینجوری تو هم راحت میشی، مگه نه؟"
"ممنون، ولی 2 سال دیگه که 17 سالت شد."
اینو در حالی که با انگشتاش با موهای زیبای طلاییش بازی میکرد گفت و بخار دود تنباکو رو بیرون داد.
2015/09/28 12:45 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #3
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
"واسه چی 17 سالگی ؟"
"چون مطمئنم خاکستری هم 17 سالش بود."
این خیلی بی معنی بود. چرا باید کار کردن و ترک خونه یه معنی باشن. فکر کردم باید در موردش صحبت کنیم، ولی وقتی اون مسته حرف زدن باهاش خیلی دردناکه.
حدود 6 ماه بعد، خاکستری رو توی خیابون دیدم. راستش، یه گربه ای که شبیه خاکستری بود.
اون یه گربه ولگرد شده بود، نوک یکی از گوشاش کنده شده بود و بدنش پر از زخم بود.
من صداش زدم خاکستری، و اون یه نگاهی بهم انداخت بدون کوچکترین نشونه ای از اشتیاق. بعد زودی نگاهشو برگردوند و حرکت کرد.
من دنبالش رفتم، و بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه از یه نرده کنار یه خونه رفت بالا و رفت پشت بوم. دیگه کاملا دور از دسترس بود.
میخوام کار کنم، یه لحظه وایساـــمکالمه ای که به طور مداوم تکرار میشد.
بیشتر دوستام کار میکردن، و حتی اگه پول زیادی بدست نمیاوردن حداقل دستشون تو جیب خودشون بود. به نظر میرسید همه اونا وایسادن بالای پشت بوم همون خونه و به من میخندن.

سکتور 6 میدگار. فروشگاه ها و رستوران ها انتهای یک خیابان شلوغ ردیف شده اند.
خونه ی ما انتهای یک کوچه بود، وسط کتاب فروشی و اسلحه سازی، که مرطوب و پر از زنگ زدگی بود.
خونه هایی با شکل های ساده شبیه نقاشی های بچه گونه، ساخته شده از چیزهایی شبیه آجر، که کنارهم چیده شدن.
ظاهرا این محله بعد از کامل شدن شینرا برای ساختن خونه ی کارمندای درجه پایین شینرا در نظر گرفته شده بوده.
بعدها، ساختن خونه های شینرا، در سکتور های 7 و 5 انجام میشه.
قرار بود منطقه تخریب بشه، تا اینکه یه شخص پولداری که صاحب میخونه های زیادی بود، اون رو از شینرا واسه کسایی که زیردستش کار میکردن کرایه کرد تا در اون جا زندگی کنن.
هزینه اجازه خیلی کم بود، تعداد زیادی از مردمی که از دنیای زیرین*، مناطق روستایی یا فقیر نشین به میدگار اومدن، با این آرزو که خودشون چیزی بسازن اینجا زندگی کردن.همه فقیر بودن. اینجا جایی بود واسه مردمی که جزو جمعیت زیاد ثروتمندهای میدگار نبودن. ولی همه قبول داشتن که با زندگی تو محله های فقیر نشین فرقی نداره.

پ.ن: دنیای زیرین: طبق بازی کرایسیس کور و سایر منابع فاینال فانتزی 7، شهر میدگار به دوقسمت فوقانی و تحتانی تقسیم میشه که مردم فقیر در زیر سقف بزرگی زندگی میکنن و هیچوقت آسمون رو ندیدن و بالای اون سقف بزرگ قسمت فوقانی شهر هست که شرکت شینرا قرار داره.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/09/28 01:16 AM، توسط Deunan.)
2015/09/28 01:07 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #4
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
تقریبا یک هفته قبل از تولد 17 سالگیم بود.اون روز با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. میتونستم بشنوم که مامان داره با صدای آروم با یکی حرف میزنه.
وقتی پا شدم، داشت آشپزخونه و پذیرایی رو مرتب میکرد.
تمیز کردن و مرتب کردن، به عبارت دیگه برقرار کردن نظم تو خونه، کار من بود.
درس خوندن خونه معلمم، حرف زدن با دوستام. توی شهر پلاس بودن. زل زدن به تلویزیون برفکی. تنها سهم من از زندگی ایناس، یه کسی مثله من که هیچ مسئولیت خاصی نداره.
هیچوقت کاریو سرسری انجام ندادم. اعتراض کردم که دیروز هم کارای خونه رو انجام دادم، که مادرم بهم گفت یه مهمون داریم.
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
"دوست دارم ببینیش، پس میشه بری لباساتو عوض کنی؟"
یه حس بدی داشتم، و ثابت شد حسم درست میگه.
نیک فولی سی و خورده ای سن داشت. مثل مامان. یه لباس خوش دوخت خاکستری به تن درازش پوشونده بود.
یه کراوات صورتی روشن با نقطه های سفید هم بسته بود که به صورت کوچیک و خوشگلش میومد.
اون توی درگاه وایساده بود، با یه لبخند ملایم توی صورتش به من نگاه میکرد.
"منو نیک صدا بزن. من تو بخش تجارت شینرا کار میکنم."
این جور که اون لبخند میزد و خودشو معرفی میکرد، معلوم بود پیش خودش فکر میکنه انگار ما باهم رفیقیم.
اگه رودربایسی رو بذارم کنار، ممکنه جدی جدی نیک صداش کنم.
"تو شبیه باباتی، درسته؟"
از صورتش معلوم بود که از گفتن این حرف راضی نبود.
"شما پدرمو میشناسین؟"
پدرم درست قبل از بدنیا اومدنم توی ووتای مرد.
حتی یه دونه عکس هم ازش ندارم، واسه همین نمیدونم چه شکلیه.
"چی، نه، منظورم این بود که زیاد شبیه مادرت نیستی. شنیدم که چه اتفاقی افتاده... متاسفم. ولی تو پسر خوشگلی هستا. شرط میبندم کلی دوست دختر داشته باشی."
باید خیلی قیافه گرفته باشم، چون نیک فولی به مادرم نگاه کرد تا همراهیش کنه.
2015/09/29 02:25 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #5
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
" از این کیکی که نیک آورده میخوای؟ دستپخت خانم توسکا هستش!"
با کلی سر و صدا بشقابارو روی میز چید و یه تیکه از اون کیک توی هر بشقاب گذاشت.
خوردن یه عالمه شکر و خامه ی خانم توسکا که وحشتناک هم گرون هست به عنوان جایزه حقوق گرفتن مادرمه.
دلش میخواست وقتش رو صرف لذت بردن از این کیک کنه، یه جایزه کوچولو به خودش بده.
"شما دوتا بیاین بشینین."
"بفرمایین. خیلی دلم میخواست از این کیکا بخورم. به طور کل زیاد اهل شیرینی جات نیستم."
نیک بعد گفتن همچین چیز چرندی صاف رفت نشست رو صندلی من. وای فقط بمیر. خنده از صورت مادرم محو شد.
سه تا صندلی دور میز چیده شده بود. از بین اون دوتا، من روبروی دشمن نشستم. صندلی مادرم. اون هم روی صندلی که برای مهمون ویژه مون آماده کرده بودیم نشست.
نیک فولی حتما متوجه جو سنگین شده بود. یه آه بلند کشید و یه نگاه به من انداخت.
آرنجاشو گذاشت روی میز و دستاشو به صورتش گذاشت.
"من خیلی وقت پیش میخواستم ببینمت. ولی وقت نمیشد. تو در مورد من شنیدی درسته؟"
نیک فولی به مادرم نگاه کرد. مادرم با صدایی رسا گفت که معذرت میخواد، چون نتونسته تا حالا بحثو پیش بکشه.
"خوبه. ولی تدارکات دیده شده، برای همین نمیتونم زمانش رو عقب بندازیم. تا دوروز دیگه میدگار رو ترک میکنیم. وسایلتونو آماده کنید."
"در مورد چی حرف میزنید؟"
"من بارها در این مورد با مادرت حرف زدم. تو مجبوری با این قضیه کنار بیای. به هر حال، شما یه خونواده این. من الان میرم خونه، ولی اگه میخوای در موردت چیزی بیشتر بدونی، مادرت ــــــــــ"
کیکمو با بشقابش از میز پس زدم، پامو محکم زدم به زمین و بلند شدم و مستقیم از در جلویی زدم بیرون.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/09/30 09:48 PM، توسط Deunan.)
2015/09/29 02:49 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #6
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
لطفا زدن دکمه تشکر یادتون نره!
تشکر بیشتر از شما=ترجمه سریعتر از من!
صدای خرد شدن بشقاب توی گوشم پیچید. همچین کاری از من بعید بود و حس بدی داشتم.
وقتی آروم شدم، میرم خونه و با مامان حرف میزنم. انگار خیلی چیزا هست که من نمیدونم.
ولی، تا دو روز دیگه باید بریم؟ بریم کجا؟ نه. مهم نیست کجا قراره بریم، من نمیخوام برم. من با اون مرد هیچ جا نمیرم.
تصمیم گرفتم این دوروزو همینجور علاف بگردم. بعدش میرم خونه. اینجوری نقشه های نیک فولی و مامان هم خراب میشه.
حتما تا یه مدت بد میگذره، ولی چیکار میتونی بکنی. خیلی زود همه چی درست میشه ــــــ همینجور که غرق افکار خودم بودم تو سکتور هفت قدم میزدم تا رسیدم به بلوک انبارها تو سکتور هشت.
مقصد نوجوونایی که خونه رو ترک میکنن.
بعد به طور اتفاقی توی پلیت* سکتور هفت گیر افتادم. جرثقیل های متعدد پشتیبانی که پایه عظیم و گرد سنگین وزن میدگار رو از روی زمین بلند میکردن.
جرثقیل هفتم وقتی که داشت پلیت* رو به محله فقیر نشین پایینی میبرد، توسط شورشی ها ترکونده شد. جون خیلی ها گرفته شد.
تو لحظه ی انفجار، من تو حاشیه سکتور هفت و هشت بودم.
وقتی شهر به خاطر انفجار لرزید، من فورا به طرف سکتور هشت دویدم.
اولش نمیدونستم داره چه اتفاقی میافته.
بدون اینکه فکر کنم، به دنیال جمعیت فرار میکردم.
آخرش فهمیدم که سکتور هفت متلاشی شده.
گفته میشد که سکتور هشت امنه، ولی هیچ چیز قطعی نبود.
من نگران مادرم بودم.
سعی کردم از طریق سکتور صفر توی مرکز شهر به خونه برم، ولی اون مسیر توسط ارتش شینرا برای پیدا کردن شورشی ها بسته شده بود.
چون راه دیگه ای نداشتم، دوباره مسیر رو برگشتم، رفتم سکتورهای هشت، یک دو و همینجور تا آخر.
مردم از این ترس داشتن که انفجار بعدی کجا اتفاق میافته.
این شورشی های دیوونه راکتور ماکوی سکتور یک رو تازگی فرستادن هوا.
بعد از سه روز که تقریبا کل میدگار رو گشتم، تونستم برم خونه.
مسیری که تو یه روز با پیاده روی بدون استراحت میتونستم برم سه روز کشید.
من تو خیابونای سکتور هشت گم شده بودم و وحشت وجودمو گرفته بود.
چندشب پیش، نسیم خنکی که از شکاف های انبارها میمود تو بیرحمانه گرمای بدنمو گرفت.
به خاطر ضعف بدنم کلی بد و بیراه گفتم، دنبال یه جا گشتم که دراز بکشم.
آخرش تو یه انبار خالی پخش زمین شدم، و روی یه تشک ترک زده خوابیدم.
بعد نمیدونم چی شد چشم وا کردم دیدم چندنفر که شرارت از چشاشون میبارید وایسادن منو نگاه میکنن.
اونا همسن من بودن، ولی اگه من یه گربه ی خونگی بودم، اونا ولگرد بودن.
اونا اصرار داشتن به خاطر استفاده از اینجا بهشون پول بدم.
ادعا میکردن که قانون این دوروبرا اینجوریه.
ولی من دو قرون هم حاضر نبودم پول زور بدم.
آخرش ریختن سرم و منو به باد کتک گرفتن تا ازم پول گرفتن. همچین به کمرم و شکمم لگد زدن که نزدیک بود بمیرم.
یه شب استراحت هیچ فایده ای نداشت و حال خوب نشد.
ولی نمیخواستم واسه موندن اینجا به اینا باج بدم.
بیشتر از اینکه نگران مادرم باشم، میخواستم برم خونه.
همه انرژیمو جمع کردم و از لونه ولگردا زدم بیرون.
تمام راهو تلو تلو خوردم، وبین راه مدام وایمیسادم، روز سوم بعد از ظهر رسیدم خونه.

*پ.ن: پلیت(plate) که در اون بالا بهش اشاره شد، همونجور که تو پستای قبلی گفتم شهر میدگار به دوقسمت بالایی و پایینی تقسیم میشه و سقف قسمت پایینی که کف قسمت بالایی هست رو میگن plate.
2015/09/30 10:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #7
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
خونه سالم بود. مامان هم بیرون بود، ولی این فقط وقتی عادیه که اون سرکار باشه.
چندتا قرص سرماخوردگی خوردم و رفتم تو رختخواب.
همینجور که فکر میکردم بعد از بیدار شدن برم دیدن مادرم خوابم برد.
نصفه شب بیدار شدم.
هنوز حالم خوب نبود. ولی احتمالا میشد یه سر برم میخونه و برگردم.
اول یه دوش گرفتم، خودمو با یه حوله خشک کردم و برگشتم تو اتاقم، لباس زیر تن کردم و شلوار مشکی پا کردم.
یه ژاکت گشاد که بالا تنه مو میپوشوند تن کردم، مدل یونیفرم نیروی دریایی آبی رنگ.
این ترکیب بزرگونه ترین لباس تو کمدم بود.
ساختار دراز و باریک من تو میخونه مایه تمسخر بود. آخرشم به رگبار یه مشت حرف تکراری بسته میشدم، و مثله بچه ها بهم گفته میشد یه لیوان شیر بخور و برو تو رختخوابت.
درست قبل از اینکه از در اتاق بیام بیرون، از اینکه تختمو نامرتب ول کردم احساس بدی داشتم.
وقتی که لحاف و متکا رو مرتب میکردم، زیرش یه پاکت نامه پیدا کردم.
توش کلی پول و یه نامه از مامان بود.
نامه رو خوندم:
همونجور که تصمیم گرفته بودم با نیک دارم میرم. همین که یه جا مستقر شدیم باهات تماس میگیرم که بهت بگم کجا هستیم.
پولارو خرج چیزایی که لازم داری بکن و منتظر تماسم باش. نصف پولو واسه اومدن به خونه جدید نگه دار.

قضیه کاملا غیر شخصی و کاری به نظر میومد.
حادثه سکتور هفت روزی که من از خونه زدم بیرون اتفاق افتاد.
اون حتما از اینکه قراره همچین اتفاقی بیافته و وسعت خسارت ها خبر داشته.
اون با یه مرد گذاشت رفت بدون اینکه مطمئن باشه پسرش در امانه.
حالا هم فکر میکنه بعد اینکه بهم بگه کجا هستن من فوری خودمو میرسونم.
اصلا سر در نمیارم.
2015/09/30 10:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #8
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
رفتم تو اتاق مادرم و کمد لباس هارو باز کردم.
چندتا یونیفرم کاری برای شیفت روزش آویزون بود که واسه سنش خیلی جوون بودن،
و چندتا یونیفرم زشت هم برای شیفت شبش.
مثله اینکه اون کارشو هم جا گذاشته رفته.
لباسایی که غیر از وقت کاری میپوشید و معمولا پایینشون کثیف بود تو کمد نبودن.
یه خورده وقت روی تخت مادرم نشستم، ذهنم پریشون بود.
بعد یهو یاد راز کوچیک خونوادگیمون افتادم، که توی سقف مخفی شده.
از اتاق ناهار خوری یه صندلی آوردم و گذاشتمش وسط اتاق.
رفتم روی صندلی و دستمو دراز کردم، یه کاشی هارو از سقف در آوردم.
آروم کاشی رو انداختم روی تخت، و به حفره مستطیلی شکلی که توی سقف باز شده بود نگاه کردم.
مامان یه صندوق توش قایم کرده بود.
داخلش پول و جواهرات گذاشته بود.
پولا دستمزد هفتگیش بودن، و جواهراتش هم "اولین چیزهای من" هستن:
بند نافم، اولین موهایی که کوتاه کردم، اولین دندون شیریم که افتاد ــــ هرکدوم اینارو هرجور نگاه میکردی ترسناک بودن،
ولی فکر کنم واسه مادرم جواهرات ارزشمندی بودن.
دستمو که بردم داخل سقف نوک انگشتام به صندوق خورد.
انگار به عقب هل داده شده و من نمیتونستم بیارمش بیرون.
کناره کاشی سقف رو با دوتا دستم گرفتم و بدنمو کشیدم بالا.
میخواستم سرمو تو کنم تا یه نگاهی بندازم، ولی کاشی شکست.
تعادلمو از دست دادم و از بالای صندلی افتادم، پخش زمین شدم.
تکه های کاشی خرد شده ی سقف و جعبه جواهرات جلوم افتاده بودن. دوتا پاکت کاغذی هم کنارشون بود.
وقتی جعبه رو باز کردم ـــ یه جعبه ی قدیمی چوبی، که وقتی بچه بودم با مداد شمعی سیب های بنفش روش کشیده بودم ـــ همه جواهرات صحیح و سالم داخلش بودن.
و یه پولی که حدس میزنم باقی مونده دستمزدهاشه.
و این یعنی پول هایی که زیر متکام بودن از این پولا نبودن.
پس اون پولا از کجا اومدن؟ از کیف پول نیک فولی کثافت؟
بعدش یکی از پاکتای کاغذی رو که تا حالا ندیده بودم رو باز کردم. سفید رنگ و مدل جدید بود.
وقتی داخلشو نگاه کردم باورم نمیشد.
بهترین توصیفی که میتونم از مقدار زیاد پولای داخل پاکت بکنم اینه که بگم واقعا برق از سرم پرید.
میتونستم با این پولا تا یه سال راحت زندگی کنم.
پولا مثل خود پاکت نو بودن.
کاغذ دور یکی از دسته اسکناس ها کنده شده بود. انگار پولای زیر متکام از همین جا بودن.
حس کردم دیگه به انتهای معما رسیدم، و کم کم از همه چی سر در آوردم.
ولی مشکل اصلی اینجا نبود.
اینهمه پول از کجا اومده؟
فقط یه نفر به ذهنم میومد. نیک فولی عوضی.
اون یکی پاکته از کاغذ سبز کمرنگ درست شده بود.
وقتی بازش کردم، یه کیف چرمی قهوه ای رنگ داخلش بود.
ساختارش محکم بود، با یه بند و بست فلزی، فرم تجهیزات نظامی یا همچین چیزی. یه تسمه واسه تنظیم طول بند هم داشت.
مدل کیفش جوری بود که فکر میکردم متعلق به یه مرد بالغه، یه ماجراجوی پر تجربه.
وقتی کیف رو باز کردم یه کارت کوچیک داخلش بود.
"تولد 17 سالگیت مبارک. امیدوارم به یه مرد قوی که لایق این کیف باشه تبدیل بشی. از طرف مامان."
مادرم واسم یه هدیه تولد تهیه کرده بوده، اونو مخفی کرده و گذاشته رفته. با یه مرد خوش قیافه غیبش زده.
پسرش و یه عالمه پول رو جا گذاشته. آخه چجوری همه اینا باهم جور میشن.
رو تخت مادرم نشستم و به فکر رفتم. ولی اصلا به جواب درستی نمی رسیدم.
مادرم یه روز باهام تماس میگیره. فکر کنم تا اون موقع باید صبر کنم.
واسه الان، تصمیم گرفتم که سقف رو درست کنم.
کاشی شکسته ی سقف رو برداشتم و رفتم روی صندلی، برگردوندمش به جای اصلیش.
بعد نوبت اولین کاشی که جدا کردم بود. ولی درست سر جاش نمیرفت.
باهاش که ور رفتم بازوهام خسته شد.
احساس نارحتی میکردم، و چاره ای نداشتم جز اینکه حقیقت ناگواری که فکرشو نمیتونستم از سرم بیرون کنم رو قبول کنم.
مادرم قد کوتاه بود، و حتی اگه روی صندلی هم وایمیساد هم دستش به سقف نمیرسید.
وقتی قدم از مامان بلندتر شد، این ایده به ذهنم رسید که از فضای خالی بالای سقف به عنوان مخفی گاه استفاده کنم.
از اون به بعد برداشتن و گذاشتن چیزا توی صندوق کار من بود.
واسه همینه که از اینکه مادرم چقدر پول در آورده، چقدرشو خرج کرده، چقدرش مونده و اینکه چقدر وضع مالیمون بد هست خبر داشتم،
و باز این سوال پیش میاد که، کی اون پول و هدیه ای که تو سقف پیدا کرده بودم رو گذاشته؟
اون مرد قدبلندی که توی درگاه وایساده بود منو نگاه میکرد. نیک فولی حروم زاده. اون مرد وقتی که من نبودم تو اتاق خواب مادرم بوده.
رفتم پریز تلفن رو از جا در آوردم. اینجوری میفهمن که چقدر من عصبانی ام.
2015/10/04 12:45 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #9
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
یواش یواش همه چی به حالت عادی برگشت. من میرفتم پیش معلمم، با دوستام حرف میزدم، تلویزیون تماشا میکردم.
میخواستم پولارو خرج کنم. ولی وقتی فکر کردم شاید پولای نیک فولی باشن منصرف شدم.
نه، حقیقتش اینه که اصلا نمیدونم با این پولا چیکار کنم. آخرش پولارو گذاشتم توی کیف و همه چیو فراموش کردم.
تا چند شب نمیتونستم بخوابم. یه روز عصر به ذهنم رسید کتاب بخونم. کتاب خوندن تنها تفریح مادرم بود.
توی اتاقش کتابهای زیادی بود که تا آخر خونده بود.
من کتاب "فرار از ووتای - قسمت 1" رو برداشتم. چون آخرین کتاب تو ردیف کتابها بود. همین.(دلیل خاصی نداشت که من این کتابو برداشتم)
یه رمان قدیمی که تو زمان جنگ نوشته شده.
شروع داستان پر از صحنه هایی بود از اینکه ووتایی ها از فنون رزمی عجیبی واسه کشتن زندانی های اردوگاه استفاده میکردن.
آخرش پنج تا از زندانی ها سر یه ووتایی احمق رو شیره میمالن و از اردوگاه فرار میکنن. سه تا مرد و دوتا زن.
یکی از مردها زیادیه. فکر کنم یکیشون حتما میمیره. اونم احتمالا این افسر ارتش شینرای اسکل خواهد بود.
هرچند افسره بر خلاف تصوراتم زنده موند، و ادای پیشروی گروه رو در آورد و اون چهارتای دیگه رو به این ور اون ور میکشوند.
دلم میخواست هرچه زودتر بمیره. و تو آخرین صفحه به آرزوم نزدیک شدم. مرد نظامی روی مینی که ووتایی ها کاشته بودن پا میذاره و تکه تکه میشه.
طرز مردنش منو شوکه کرد.
"اون توسط مین ووتای منفجر شد." این تنهاچیزی بود که مادرم در مورد پدرم برام گفته بود. شاید از همین رمان اینو در آورده بود.
یعنی اون پدرم رو جای این مرد که محکوم به مرگ بود گذاشته بود؟ حتما قضیه همینه.
مادرم باید واقعا از پدرم متنفر باشه. میتونستم تصور کنم که مادرم چجوری پسر همچین مردیو بزرگ کرده.
نه. شایدم دقیقا قضیه اینجوریه که من بچه ای بودم که اون مرد جا گذاشت رفت، و حالا که وقتش رسید، مادرم هم اینجوری منو ول کرد رفت.
من فکر میکردم که منو دوست داره، ولی اون فقط نفرتشو پنهان میکرد.
کتاب " فرار از ووتای - قسمت 1" رو به طرف دیوار پرت کردم. با این کارم نشون دادم که قسمت دوم کتاب رو هم رد کردم.(و علاقه ای به خوندن ادامه ی داستان ندارم)
برگشتم به اتاق مادرم و یه نگاهی به کلکسیون کتاب هاش انداختم. میتونستم از عنوان کتابها بگم که همه شون رمان های ماجرایی هستن.
رو جلدشون نقاشی شخصیت های نقش اول داستان کشیده شده بود. هرکدومشون شخصیت های مختلفی بودن، ولی همه زن بودن.
به خاطر همین مادرم این مدل رمان ها رو دوست داشت. صحنه ها و ماجراهایی که تو زندگی واقعیش کم داشت.
با اینکه دلم نمیخواست در موردش فکر کنم، شاید اون ژانر عاشقانه رو دوست داشته.
یعنی زندگی با من براش خسته کننده بوده؟ خیلی واسش دردناک بوده؟
بسه دیگه. مادرم رفته، و من جا گذاشته شدم. دیگه بهش فکر نمیکنم. باید به این فکر کنم که خودم تنهایی زندگی کنم.
روز بعد رفتم به کافه ای که مادرم قبلا کار میکرد.
مدیرش یه مردی با پیشونی مستطیلی و شونه های پهن شبیه آدم آهنیا بود. شروع کرد به خاطر استعفای ناگهانی مادرم چرت و پرت گفتن.
من همچین اتفاقی رو پیش بینی کرده بودم، ولش دیگه بیشتر از اونی که فکرشو میکردم یارو دلش پر بود.
بعد از کلی نق زدن تازه یادش افتاد که ازم بپرسه واسه چی اومدم اینجا. بهش گفتم که کار میخوام.
به خاطر حرفایی که زده بود انتظار جواب رد داشتم، ولی اون صاحب کار رو صدا زد که بیاد.
من اصلا نمیتونستم بخونم تو ذهنش چی میگذره، ولی وقتی حتی نمیدونستم مادر خودم چه حسی داره، پس تعجبی نداره که نتونم فکر یه غریبه رو بخونم.
خوشبختانه، خیلی زود تونستم مشغول به کار بشم.
کار با راننده کامیونی که غذاها و نوشیدنی هارو واسه ی صاحب کار به جاهای مختلف جابه جا میکرد. من به عنوان دستیارش مشغول به کار شدم.
شخصی که قبل از من این شغلو داشت توی شرکت شینرا توسنته بود یه کار پیدا کنه و از اینجا استعفا داده بود.
این یه زندگی کامل بود. این هم از "لذت کار کردن".
من از منظره های مختلف کلی لذت میبردم. البته، یه روز هم نبود که به مامان فکر نکنم.
ولی باز، کار کردن منو از فکر کردن به این قضیه دور نگه میداشت.
بعد از ده روز دوباره سیم تلفن رو به پریز زدم.
حتما تو این مدت مادرم سعی کرده باهام تماس بگیره. شاید هم وقتایی که خونه نبودم تلفن زنگ خورده.
هرچند؛ تلفن تنها راه ارتباط با من بنود. حقیقتش این که هیچ خبری از مادرم نبود نشون میداد اون منو ترک کرده.
ولی، هرچند. مامان، امیدوارم حالت خوب باشه. من دارم از زندگیم لذت میبرم. کار واسه راننده کامیون سخته، ولی میدونم اون بیشتر از هرکسی بهم احتیاج داشته.
من قبل از این هیچوقت تو زندگیم همچین تجربه ای نداشتم. با وجود کار سنگین، من اصلا نگران قلبم نبودم. خیالم از این بابت هم راحت شده بود.
مامان، نظر تو چیه؟
دلم میخواست این روزا تموم شن. ولی شرایط خیلی زود فرق کرد. انگار که وسط یه فیلم یهو کانال رو عوض کرده باشن.
بالای آسمون میدگار متئور ظاهر شد.
این چیزی که یهویی ظاهر شده بود از نظر علم نجوم یه توده عظیم سیاه تو آسمون بود.
همه جا شایعه شده بود که دنیا تا هفت روز دیگه نابود میشه.
تو شمال و اطراف جانن هیولاهای عظیمی ظاهر شده بود، و حتی تسلیحات عالی شینرا هم نتونستن از پس اونها بربیان.
شهر تو آشوب بود و پر از شایعه ای بی اساسی مثلا اینکه تو راکتورهای ماکو مخفی بشی در امانی یا اینکه شینرا یه پناهگاه زیرزمینی تو کالم ساخته.
چیزی که همه به طور قطع میدونستن این بود که متئور روز به روز نزدیکتر میشد.
نشونه هایی هم خیلی زود معلوم شد که نشون میداد متئور چی هست و چجوری جلوش گرفه بشه.
صاحب کارم مغازه هاشو بست و میدگار رو ترک کرد. بین همسایه ها غوغا بود و همه میخواستن آماده ی مهاجرت بشن.
دوستام، راننده کامیون و بقیه همکارها ازم خواستن تا با اون ها برم به یه جای دور، ولی من ازشون تشکر کردم و درخواستشون رو رد کردم.
وقتی متئور رو دیدم برای اولین بار مرگ رو حس کردم.
بعد تمام اون چیزی که فکرمو مشغول کرده بود مادرم بود، و این ماجراهای عجیبی که برامون اتفاق افتاد.
اگه خونه رو ترک میکردم، ارتباطم باهاش به طور کامل قطع میشد.
وقتم رو با نگاه کردن به عکسای دوتاییمون گذروندم. تمام اون عکسها تو جشن های تولدم گرفته شده بودن.
من جلوی مادرم وایساده بودم، و یواش یواش بزرگ شدم.
از وقتی که قدم ازش بلندتر شد، تو عکسها قیافه ی عبوس به خودم گرفتم.
مادرم همیشه لبخند به لب بود.
به اون لبخند تو قیافش نگاه کردم و فهمیدم که چقدر احمق بودم.
مادرم هیچوقت منو ترک نکرد. تمام کارهایی که فکر میکردم میتونم بکنم از ذهنم رد میشدن. اگه به شرکت شینرا برم، شاید بتونم بفهمم نیک فولی کجاست.
حتما باید تلفن رو فوری به حالت عادی برمیگردوندم و یه منشی تلفنی میذاشتم.
و بعد جواب سوالهایی که سعی نکردم بهشون فکر کنم تو ذهنم اومدن.
دلیل اینکه اونهمه پول توی سقف گذاشته شده بود، حالا پولش از هرجا که میخواد اومده باشه، اون به این خاطر پولارو گذاشته و رفته بود چون تصمیم داشته فوری برگرده.
یا شایدم میخواسته من براش ببرمشون. حتما همینطوره.
مامان هیچوقت حتی فکرشم نمیکرده که یه مدت طولانی رو از من دور باشه. حتی هدیه تولد برام گرفته بود.
مادرم همیشه به طور جدی جشن های تولدم رو برگزار میکرد. اون حتما تدارک دیده بوده که اون کیف رو دقیقا روز تولدم به دوش بندازم.
وگرنه(اگه نمیخاوست خودش تو روز تولدم کیف رو بهم بده) دربارش تو یه نامه مینوشت، یا یه جایی میذاشت که راحت بشه پیداش کرد. ولی اینکارو نکرد.
چون تصمیم داشته خیلی زود با من تماس بگیره. من باید فقط خفه خون میگرفتم و مثل بچه آدم منتظر تماسش میموندم.
لذت کار؟ من یه احمقم.
و بعد اون روز رسید. اون روز که انرژی ماکو، یا شایدم جریان زندگی، روی سطح زمین منفجر شد و متئور رو از بین برد.
من جون سالم به در بردم. تا هفت روز بعد، من خونه منتظر مادرم موندم.
شب روز هفتم، از خونه زدم بیرون و از میدگار رفتم به محله های فقیر نشین.

حالا براتون از اتفاقایی که دوسال بعد افتاد میگم. یه خورده در مورد ماجراهای این دوسال هم میگم.
سعی مکینم تا جای ممکن به حاشیه نرم. ولی همونطور که گفتم، زیاد تو انتخاب کردن خوب نیستم.
امیدوارم باهام کنار بیاید. حتی شاید گاهی وقتا بحث چیزایی که هیچوقت نباید میدونستم رو پیش بکشم.
تو اینجور مواقع حقیقت اصل مطلب رو میگم، و یه خورده از تخیلاتم برای تکمیل استفاده میکنم. برای مثال، چیزی مثل این.

پایان فصل اول

________________________________________________________________________________​__
ببخشید به خاطر سرعت پایین ترجمم.
خب یه توضیحاتی رو اضافه کنم.
رمان از زبان شخصی به نام
Evan Townshend هست، نام مادرش آنت.
اوان یه پسر سختی کشیده 19 ساله هست، که توی میخونه ای که مادرش کار میکرد اونو دراز لاغر خطاب میکردن.
اون موهای طلایی مایل به قهوه ای و چشمهای آبی دارد.
اون بعدا موهاشو مشکی رنگ میکنه و شبیه خلافکار لباس میپوشه که سنش بزرگتر به نظر بیاد.
اون شباهت به رافوس شینرا دارد. همینطور یکی از اعضای ترکس میشه و ماجراهای بین اعضای ترکس و اتفاقایی که براشون پیش میاد رو توی رمان میگه.


دوستان ترجمه ادامه ی رمان رو به خاطر طولانی بودن جپترها و همینطور
مشغله زیاد خودم،
توی تابستون سال آینده(95) میذارم. ولی اگه بخواید میتونم فعلا خلاصه ای از رمان و اتفاقات کلی رو بذارم.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/10/05 11:42 PM، توسط Deunan.)
2015/10/05 11:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #10
RE: ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است
عکس های ایوان(برای آشنایی بیشتر شما طرفداران ف ف 7)

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهراستی بابت اعتبارهای فراوانی که بهم دادین هم خیلی ممنونممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/10/06 04:21 PM، توسط Deunan.)
2015/10/06 04:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
زمستان رمان (درخشش) NoboraHaru 5 1,576 2020/02/16 12:47 PM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  نماد ماه تولد شما کدام شخصیت فاینال فانتزی است؟! Aisan 82 18,186 2017/08/03 08:38 PM
آخرین ارسال: سفیروت
One Piece-6 رمان ترکس- حال کودکان خوب است Deunan 8 2,229 2017/06/01 09:44 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  امضای شخصیت های نجات کودکان Aisan 23 10,265 2015/09/30 02:51 PM
آخرین ارسال: Noctis_P
documents رمان-لبخندی دوباره...(اپیزود تیفا) Deunan 60 13,707 2015/09/23 07:54 AM
آخرین ارسال: tokamak



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان