Part I: Encounter
Chapter One
خوب میدانست به طور کامل توسط دشمنان محاصره شده است، اما هیچ ترس و وحشتی در خود احساس نمیکرد. همانطور آرام و خونسرد خیره به دشمنانش ایستاده بود. تنها به نابودی آنها و فرار از مخمصهای که در آن گرفتار شده بود میاندیشید. Lightning سلاحش را بیرون کشیده و در حالی که به یکی از دشمنان چشم دوخته بود زیر لب با خود تکرار کرد: "دقیقا شبیه همون چیزی که شنیده بودیم". چندین Bloodbath در اطراف او ایستاده بودند؛ هیولاهای دوزیست شبیه ماهی که با دست و پاهای لزج خود اصولا در کنار آبها زندگی میکنند. این هیولاهای خطرناک غالبا در شهر ساحلی Bodhum دیده میشدند. هوای گرم و مطبوع و آب شیرین فراوان، Bodhumرا تبدیل به شهری کرده بود که نه تنها برای انسانها جایی بکر برای زندگی به حساب میآمد بلکه برای هیولاها نیز وسوسهانگیز بوده و آنها را به سوی خود جذب میکرد!
ان توانست از پس چهار تا از غول های خاکسری مایل به قرمز (Bloodbath ) بر بیاد و اون ها رو شکست بده. دوتا از اون غول ها رو پشت سرش حس کرد، یکی از اونا آروم و ساکت بهش نزدیک میشد، اون داشت آماده برای حمله میشد. شمشیرش رو بالا برد و به سمت راست دیدش فرود آورد.ان هیولا مقاومت کرد ، حالا به سمت چپ دیدش ، شمشیرش مانند اسمش شد و در میان اندام های حیاتی Bloodbath برقی زد. (یعنی شمشیر رو تو بدنش فرو کرد) تا به حال کار دوتا از اون ها رو تموم کرده بود . احساس کرد چیزی به پشت سرش پرید ، اما با آن سرعتی که داشت کار مشکلی نبود ، زیر لب آهی کوتاه کشید و به سرعت برگشت و او را از وسط نصف نمود، حالا فقط یکی پشت سرش مانده بود.
پس از آن، او به عقب پرید. صدای شلیک شنید و یکی از Bloodbath ها منفجر شد و به تکه های نامساوی تقسیم شد ، حالا تنها یکی دیگر در مایع سبز رنگ بدن خود پوشیده شده بود. "ما کمک خواهیم کرد" .او صدای زنی را همراه با سروصدای دوچرخه ای هوایی شنید. تو کمک نمی کنی. تو فقط سر راهی. او با رنجش فکر کرد و اسلحه اش را پایین آورد. اکنون توجه Bloodbath نسبت به Lightning پرت شده بود ، او احتیاجی نداشت که بالا را نگاه کند تا متوجه شود که صاحب صدا زنی از طبقه ی فقیران است، می توانست از صدای دوچرخه هوایی که کاملا مشخص بود که دسته دوم است، این را متوجه شود.آن دوچرخه هوایی نه از آنهایی نبود که با ایمنی ابتدایی برای بازار معمولی طراحی می شدند و نه از مدل نظامی بود که برای سکوت ساخته میشدند.صدا، صدای متفاوتی بود. زنی که آن دوچرخه هوایی را هدایت میکرد نمی توانست یک شهروند یا یک سرباز باشد.
در حقيقت او آن زني كه با يك دست تفنگ رو نگه داشته بود و با دست ديگرش موتور پرنده رو كنترل مي كرد بلكه يه مرد بود با موهاي آبي رنگ. بسيار جوان بود . سر تا سر بدنش هم با جواهرات تزيين شده بود و حتي از فاصله ي دور هم ظاهر پر زرق و برقش ديده مي شد.درست پشت سر او زني مو مشكي با يك اسلحه ي بزرگ و پر (آماده براي شليك) در دست ، نشسته بود. موتور پرنده به سرعت فرود امد، زن بلند شد و شليك كرد. دو Bloodbath يكي بعد از ديگري به عقب پرواز كردند و بعد بي حركت ماندند. زن تير انداز بدي نبود .
موتور پرنده اطراف Lightning به آرامی پروازکرد و ترمز کرد ، اون موتور پرنده به وسیله شخصی هدایت میشد که به کارش وارد بود.
"هی ،سرباز، توی شرایط سختی بودی، مگه نه؟"
زن مو مشکی تفنگش رو بالا برد و لبخند زد. یقه ی لباس او گشاد و باز بود .Lightning میتوانست یک خالکوبی پروانه را روی قسمت بالایی کتف او ببیند. اگر اون مرد مو آبی خیلی زرق و برق داشت، میشد گفت که این زن هم خیلی از بدنش پیدا بود. هیچ کدام از آنها لباسهایی رو که یک تفنگدار به تن میکنه ، نپوشیده بودند. اون همه تزیین و زرق و برق جلوی تیر اندازی رو میگرفت و تفنگی به اون بزرگی به راحتی گرم میشه. با وجود پیدا بودن مقدار زیادی از بدنش نمیتونست در مقابل سوختگی محافظت بشه. پس این طور نتیجه گیری کرد که اونها تازه کار هستن و سپس پرسید :
"شما کی هستین؟"
"ما اعضای گروه معروف نورا هستیم"
هرچند Lightning میخواست که قوی و سرد به نظر برسه، اما به نظر میرسید که اون زن توجه نکرد. چشمان کهربایی او چرخیدند، انگار که مات و مبهوت مانده بود.
"اگر یه سرباز از Bowdam (نام یک شهر ساهلی است) بودی، حداقل یکم درباره ی ما شنیده بودی، درسته؟"
این رو با اطمینان گفت. Lightning به اینکه او چگونه اینقدر مطمئن به نظر میرسید، علاقمند شده بود. اما فرصت پرسیدن آن را نداشت.
او گفت:"متاسفم، هرگز ، درباره ی شما چیزی نشنیدم"
صدایش را پایین آورد و با بی ادبی برگشت و پشتش را به انها کرد. او میتوانست صدای آنها را از پشت سرش بشنود.
"اما..."
"عجیبه، ما میتونستیم قسم بخوریم که مشهور تر از این ها هستیم."
او کسی که سوار موتور پرنده شده بود سریع تر حرکت کرد پس Lightning دیگه مجبور نبود که صدای آنها را بشنود، چقدر آزار دهنده. آنها در ماموریت او مداخله کردند، و در واقع آنها فکرکردند که داشتند به او کمک میکردند.او نمی توانست از خود راضی بودن آنها را تحمل کند، بنابراین به آنها دروغ گفت، او همچنین به خاطر این کار از خود متنفر بود. بله، او دروغ گفته بود. دروغ گفته بود که هرگز چیزی درباره ی نورا نشنیده بود. او درباره ی آنها میدانست.او چیزهایی از یک گروه که از یک مغازه ی کوچک در ساحل به عنوان یک قرارگاه استفاده میکردند، شنیده بود.آن مغازه در واقع یک کافه بود برای توریست ها، اما بیشتر به وسیله ی مشتریان محلی استفاده میشد.
هرچند آن کافه، جای نبود که بین دختران دبیرستانی معروف باشد.
"ما شبیه یک نورا-گربه هستیم، یه ولگرد، اینطوری رو ما اسم میزارن."
حالا حتی به خاطر آوردنش هم آزاردهنده بود. آذرخش بیسیمش را در آورد. او به خودش گفت به چیزهای غیر ضروری فکر نکن.با گروهبان یکم تماس بگیر و بهش خبر بده که کار تمومه. الان این مهم ترین کاری هست که باید انجام بشه.قبلا سربازان بسیاری در محل گردهمایی بودند. Bloodbath ها از محلی که گزارش شده بود که آنجا باشند، خیلی دور نبوند.وقتی باید دربرابر هیولاهایی سریع مقاومت کنند، به این آسانی نیست. هیولاها از انسان ها متنفر هستند، بنابراین آنها را در مناطق تجاری با مسکونی نخواهید دید، اما حومه و اطراف شهر، بحثی متفاوت است.هیولاها، برای مردمی که محله های ساکت و آرام در بیرون از شهر میسازند، یک مشکل عظیم هستند.هر چند ، حتی یک تازه کار هم میتواند به راحتی از عهده ی یک گروه کوچک از هیولاها برآید، آنها معمولا در گروه های بزرگ حرکت میکنند.تنها بزرگترین و نیرومندترین هیولاها، تنها زندگی میکنند. به عبارتی دیگر، هیولاهایی که در صورت دیدن آنها، عاقلانه ترین کار تماس فوری با ارتش است.این کاری هست که به نیروی امنیتی، واحد Lightning، واگذار میشود.دیگر سربازان به سمت او آمدند و به او برای موفقیت در کارش تبریک گفتند. Lightning ، به دنبال افسر مافوق خود گشت.نه، او واقعا احتیاجی به پیدا کردن او نداشت. صدای گروهبان یکم Amoda از اینجا شنیده میشد. Lightning به سمت صدای خنده ی از ته دل گروهبان یکم Amoda ، رفت.
Lightning اخم کرد. Amoda داشت با گروهی حرف میزد که هرگز ندیده بود و نزدیک آنها یک موتور پرواز بازسازی شده، وجود داشت.آن موتور پرواز خیلی شبیه به موتورپروازی بود که مرد مو آبی با آن پرواز کرده بود. آن مرد که با گروهبان یکم اینقدر دوستانه حرف میزد، چه کسی بود؟ او با اطمینان ایستاد، اما به نظر میرسید که دارد از گرما از حال میرود. Lightning نمی توانست بفهمد که به خاطر لباس هایش بود یا به خاطر شیوه ی حرکت کردنش. اما او میتوانست تنها با نگاه کردن به او ، بفهمد که رهبر آنها بود. نگاهشان با هم برخورد کرد. Lightning هم به او خیره شد. او اعتراف میکرد که این کار بدی بود، اما مرد، کمی قیافه ی مشکوکی داشت. گروهبان یکم Amoda ، متوجه شد که اتفاقی داشت می افتاد و به عقب نگاه کرد.
"سلام، فرمانده، خوش آمدی."
Amoda شانه هایش را بالا انداخت و فکر کرد ،او دوباره داره این کار رو میکنه. اون از این شوخی ها خوشش میاد.
"فرمانده؟ این دیگه چه جور شوخی ای هست، گروهبان یکم؟" او روی "گروهبان یکم" تاکید کرد.
برخلاف زمانی که برای اولین بار به گروه پیوسته بود، Lightningدر نادیده گرفتن شوخی های او پیشرفت کرده بود.البته، گاهی اوقات لازم بود که تلافی کند.
"خوب، تو رهبر حمله ی ما هستی، درسته؟"
اگر قرار بود که این طور باشد، او نمی توانست واقعا چیزی بگوید، بنابراین آهی کشید و تصمیم گرفت اورا نادیده بگیرد .
"خوب، این کیه؟"
او به مرد کنارش نگاه کرد. مهم نبود که اون رو از دور ببینی یا از نزدیک، اصلا فرقی نمیکرد. قیافه اش خیلی ناخوشایند بود.
"آنها نورا هستن، گروهبان."سربازی جوان گفتگو را قطع کرد.
"شما درباره ی آنها چیزی نشنیده اید؟"
دوباره نورا؟!، تقریبا رنجش و ناراحتی اش را نشان داد. من تازه آنها را از ذهنم بیرون کرده بودم و حالا تعداد بیشتری از آنها برگشته اند. "گروهی از پارتیزان متشکل از مردم جوان شهر." او آشکارا سکوت Lightning را به عنوان کمبود اطلاعاتش، به حساب آورده بود. Amoda اضافه کرد:
"اینجا رهبر آنها Snow است"
او احساسی آمیخته از شادی و ناراحتی، در اثبات این موضوع داشت. "سلام" احوال پرسی غیر رسمی او، Lightning را بیشتر آزار میداد. او با خود فکر کرد، نمی توانست کمی مودب تر باشد؟ "ایشون فرمانده ی حمله ی ما هستن. ممکنه که جوان باشه ولی خوبه." برای اثبات آن، Amoda با نوک انگشتانش، دسته ی شمشیر Lightning را لمس کرد."
این شمشیری هست که او اخیرا داشته. یک تیغه ی آتشین هرچند، شما بچه ها واقعا درک نمی کنید، اگر هر سربازی این را دیده بود، متوجه میشد که این یعنی چه."
"گروهبان یکم، بیایید درباره اش حرف نزنیم...."
Lightning میدانست که او قرار است این را بگوید و گروهبان را از ادامه ی حرفش بازدارد، اما Amoda او را نادیده گرفت و به حرف خود ادامه داد."این شمشیری است که تنها به بهترین سربازها داده می شود. دارم میگم که اونهایی که این شمشیر رو دارن توانایی های خارق العاده ای دارن. این واقعا عالی نیست؟ "Lightning با خود فکر کرد، دیگه داره زیادی تعریف و تمجید میکنه. او میخواست قبل از اینکه او شروع به این کار کند، جلویش را بگیرد، اما فرصت حرف زدن پیدا نمیکرد.
"و تیغه ی آتشین، خاص هست. نوشته ای رو آن وجود دارد که میگوید، چی بود؟ تشعشع سفید....نام من را بگیر، این بود مگه نه؟" در ذهنش او را تصحیح کرد،"نام مرا فرا بخوان"، اما نمی توانست آن را بلند بگوید. خیلی شرم آور بود.
"لطفا، بیایید این بحث رو همین جا تمومش کنیم، باشه؟"
هرچند او Amoda داشت تاحدی شوخی میکرد، Lightning خوشحال بود که این حرف را از افسر ارشد خود می شنید. اما باید حد خودت را بفهمی. مخصوصا وقتی که اون پسره Snow مقابل اش ایستاده بود و میگفت "درسته؟" و "وای، چقدر عالیه." در حالیکه مستقیم به او نگاه میکرد. واقعا غیر قابل تحمل بود.
"بسیار خوب، بسیار خوب." آمودا در ابتدا ناراحت به نظر میرسید، اما سپس سرکشانه خندید.
"اا...، خوب. پس بخاطر این بود که گروهبان ما اینجا تونست سریع حرفش رو تموم کنه. شما بچه ها، ناامید بودید که این بار کلک و حقه ی خوبی نبود، آره؟"
"نا، اونا تنها هیولاهایی نبودن که گزارش شده بود این اطراف هستن، میدونی." "واقعا؟"
"آره، اگه ما اونا رو با دود بیرون کنیم، یکی یکی میان بیرون."
"هی، من با دود موافقم، اما زیاد مزاحمت درست نکنین."
و سپس گفت، البته، البته و سپس از صمیم قلب موافقت کرد. Lightning با خود فکر کرد، نیروی پارتیزان؟ منو نخندون. اونا فقط یه گروه از تازه کارا هستن که همشون تفنگ دارن و همه مثل لیگ عدالت رفتار میکنن.... او میخواست به آنها بگوید که چه فکری درباره ی آنها میکند، اما این چیزی را عوض نمی کرد. شما وقتی انتقاد میکنید که انتظار بهبود وضعیت را داشته باشید.اگر چنین انتظاری ندارید، پس با این کار فقط زبانت رو خسته میکنی.
"شما بچه ها خیلی انرژی دارین، مگه نه؟ چرا به ارتش ملحق نمیشین؟
"میدونی، قوانین و یونیفرم ها، به شخصیت ما نمی خورن."
آذرخش با خود فکر کرد:چرا این پسره همش چیزایی میگه که میره رو اعصاب آدم؟ اون حسابی اعصبانیم میکنه. اما گروهبان یکم Amoda، فقط خندید و درحالی که مثل یک دوست خوب به پشت Snow میزد گفت: " مراقب باش چی میگی"
"خوب، حالا که از شر هیولا ها راحت شدیم، خواهیم رفت"با حرف های Snow، همه سوار موتور پرواز شدند. سربازی از جلو بر سر آنها فریاد زد:"شما بچه ها بهتره قسر درنرید و تنبیه بشید." او از نظر سنی به آنها نزدیک بود و آنها دوستانه به نظر می رسیدند.
PSICOM فرمانده ی اطلاعات و امنیت عمومی اصلا مثل ما نیست، و آنها از شما چشم پوشی نمیکنند.PSICOM فرمانده ی اطلاعات و امنیت عمومی. آژانس سری در ارتش، آنها تنها سربازان ممتاز را انتخاب می کنند."
نیروی امنیت، صمیمانه با مردم کار میکند، بنابراین ، می توان گفت که آنها گرما و صمیمیت دارند.نواما PSICOM این را ندارد. نه، PSICOM اجازه نمی دهدکه نورا وجود داشته باشد.اما گروهی که متشکل از چیزی به جز شهروندان عادی نیست، این را نمی داند و تمام اعضای نورا، حرف های مهربان سرباز جوان را مسخره کردند.
"ما چیزیمون نمیشه. ما قویتر از هر ارتشی هستیم."
رهبر، رهبر خواهد بود، و اعضای گروه، اعضا هستند. اما سرباز جوان اعتنایی به این حرف نکرد و در حالی که میخندید فقط گفت " تو یه کم زیادی مطمئن هستی،مگه نه؟"
Lightning با خود فکر کرد که نه تنها آنها عقل سلیم ندارند، بلکه حتی چیزهایی را که یک شخص عادی درک میکند، نمی فهمند. پس با خود فکر کرد که بهترین کار نادیده گرفتن و فراموش کردن آنهاست. اما...
"صبر کن" زمانی که متوجه شد که داشت چه کار میکرد، به دنبال آنها رفته بود و او را متوقف کرده بود. او باید چیزی به او می گفت، فقط یک چیز.
"اسمت اسنو هست،مگه نه؟"
"آره؟" اسنو که آماده شده بود تا پرواز کند، برگشت.
"تو همونی هستی که خواهر کوچک من رو دنبال میکرده"
"خواهر کوچک؟"
"Serah Farron" او هنوز گفتن نام Serah را تمام نکرده بود که اسنو گفت "آهان" و از موتورپرواز بیرون پرید و به طرف Lightning دوید.
"پس تو خواهر Serah هستی؟ها؟ صورتتان مثل هم هست، ولی شما دوتا خیلی متفاوت به نظر میرسین."
او بسیار خوشحال به نظر میرسید. Lightning احساس گیجی و سردرگمی میکرد. او مثل یک بچه بود که مقداری آبنبات پیدا کرده است.Serah "گفت که خواهرش یه سرباز بود. وقتی که همدیگه رو ملاقات کردیم فکر کردم که شاید ممکنه تو باشی، اما تو واقعا خواهرش هستی."
او اسمش (اسم خواهرش) را آنقدر خودمانی گفت که آزردگی قبلی دوباره به سراغش آمد. زمانی که او دستش را به طرف او دراز کرد، نزدیک بود که سرش فریاد بزند.
"از ملاقات شما خوش بختم! من Snow Villiers هستم."
دستش بسیار بزرگ بود. او با خود فکر کرد که شاید به خاطر دستکش های چرمی که پوشیده بود، دستش بزرگتر به نظر میرسد.وقتی که دستکش پوشیدی درخواست دست دادن نکن. این بشر واقعا چیزی درباره ی ادب و نزاکت نمی دونه.
"به خواهرم علاقمند نشو " Lightning دستان درازشده ی او را نادیده گرفت.او نمی خواست با او دوستانه رفتارکند. "چرا؟" نگاه Snow از انگشتان درازشده اش به طرف صورت Lightning حرکت کرد و دوباره برگشت.حتما او متوجه ی حرف Lightning نشده بود."گفتم، به خواهرم علاقمند نشو." اسنو دستش را عقب کشید. بالاخره متوجه شد که درخواست دست دادنش رد شده است.با این حال، او تسلیم نشد و با تردید گفت:" و اگه بشم؟"آذرخش باخود فکر کرد، من مجبور نیستم بهش جواب بدم، حرفی رو که میخواستم زدم.او سعی کرد که رویش را از اوبرگرداند، اما چیزی به انگشت شصت پایش اصابت کرد.یک نارگیل. از آن نارگیل هایی بود که مال درخت نخل بودام، بود و اگر کسی در این اطراف بگوید "درخت نخل"، مردم به این درخت فکر میکنند. این درخت سریع رشد میکند و برگهای بزرگ و پهنی دارد و مردمی که در ساحل قدم میزنند از آن لذت میبرند.اما این درختان با دیگر درختان نخل عادی فرق میکنند، نارگیل های آنها برای خوردن نیستند.آنها نارگیل های عظیمی دارند و فرقی نمی کند که شما آنها را بجوشانید یا بپزید، آنها قابل خوردن نیستند.Lightning با خود فکر کرد، مثل همین مرد.
"خوب، اگه بشم؟ بعدش چی میشه؟" Lightning پایش را روی نارگیل گذاشت.
"نشو." او به آرامی انگشتانش را درهم کرد و از آنها صدا در آورد. این، شیوه ای نبود که برای خلاص شدن از شر مردی که خواهرش را دنبال میکرد، برنامه ریزی کرده بود، اما دیگر چاره ای نداشت. اما، ناگهان پایش از روی نارگیل پایین افتاد. Snow، نارگیل را با پایش به هوا، پرتاب کرده بود.نارگیل به صورت کمانی در دستان Snow فرود آمد. او مانند بچه ای بود که توپ بازی را، خوب بلد بود.
"ببخشید، اما حتی اگه منو با مشت بزنی، فایده ای نداره."
میخواست بگه که مشت یه زن نمی تونه به اندازه ی کافی قوی باشه یا بگه که به حرفاش گوش نمی کنه. احتمالا هر دو."چون من سرسختم" او با لبخند این را گفت و باعث عصبانیت بیشتر Lightning شد.Lightning پشتش را به او کرد و رفت. او با خود فکر کرد، من ازش خوشم نمیاد.رفتار بچه گانه، داد زدن سر ضعیفتر.....چه مرد وحشتناکی. چرا Serah ازش خوشش میاد؟ البته، اون فقط ازش خوشش میاد، واقعا که دوستش نداره، البته....
"گروهبان Farron، شما اون رو میشناختید؟"
بقیه نتوانسته بودند حرف های آنها را بشنوند، اما آنها احتمالا دعوایشان را دیده بودند.سرباز جوان هنگام پرسیدن این سوال دلواپس به نظر میرسید."نه، نه واقعا" Lightning او را نمی شناخت. و هرگز قصد نداشت که او را دوباره ملاقات کند. نه تنها خودش، بلکه همینطور Serah ."من دارم بر میگردم." Lightning موهایش را با دستش به پشت انداخت و رفت.