زمان کنونی: 2024/05/16, 08:29 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/16, 08:29 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.75
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان (رویای شیرین}

نویسنده پیام
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #11
RE: داستان (رویای شیرین}
فصل اول{رویای شیرین)
قسمت8{بازگشت به سرزمین رویاها}


وقتی به ههوش امدم چهره مهربان کارین را دیدم و کمی ان طرف تر کردلیا ایستاده بود
کارین لبخندی زد و گفت

-بالاخره به هوش امدی....الا بهتری؟

من بسیار شگفت زده بودم دیگه از این خواب میترسیدم شاید من در کما بودم....ولی به خودم میگفتم
 
 اخر دختر تو این سرزمین دستشویی رفتنت دیگه چه بود؟
 
 
بعد در جواب کارین گفتم

-اره بهترم ولی خواهش میکنم برگردیم....

کارین با تکان دادن سرش قبول کرد و کمک کرد تا بلند شوم و بعد به طرف حیاط حرکت کردیم....
در راه شلدون را دیدم که به ستون تیکه داده است و زیر چشمی مارا نگاه میکند!

نمیدانم او چه چیزی را برایه بی هوشی من بهانه کرده بود .
خیلی دوست داشتم تا همه چی را بگویم و بپرسم چرا مرا به ان راه برد ولی میدانستم با این کار مدت بیشتری میمانم بس سکوت کردم تا پیش جک برگردم.
کارین با کردلیا خداحافظی کرد و من به دنبال او از دوازه گزشتم و بالاخره برگشتیم!


این داستان ادامه دارد^ـــ^
2014/12/06 09:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #12
RE: داستان (رویای شیرین}
دوباره همان حیاط بزرگ....
بالاخره دستشویی پیدا کردم !!هنگامی که از دستشویی بیرون امدم دیدم جک جلویم ایستاده!!

شکه شده بودم و خیلی خوش حال!!, سری به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم! وقتی او در کنارم است احساس ارامش میکنم....
جک هم از این که او را بغل کردم شکه شده بود!! بعد از چند ثانیه اوهم مرا بغل کرد...
و بعد دوباره کمی از او فاصله گرفتم...
او گفت:
-مگه نگفتم جایی نباید بری؟
-تق,...تقصیر من نبود کارین منو برد...
-کارین!!

من باید بهانه ای پیدا میکردم تا جک دعوایم نکند...
پس به حرف هایم ادامه دادم....
-ا..اره فقط رفتیم و یک سنگ عجیب رو بهم دادنو, برگشتیم همین!
-کدوم سنگ؟
سنگ را بیرون آوردم و به جک نشان دادم
-این!
جک سنگ را گرفت
-کی اینو داد؟
-ملکه تاریکی فقط گفت به تو بدم...
جک سنگ را در دست راستش گرفت و دستش را مشت کرد! سنگ ناپدید شد!! نمیدانم چطور....
-چیشد؟
-هیچی...بیا از همون اولم باید تورو به ملکه نشون میدادم...
بعد دستم را کشید و با هم به باغی رفتیم, دختران و پسران زیبایی در انجا بودند, بعضی ها بال هایی از جنس پر و بعضی ها از جنس هایه دیگر داشتند بعضی ها هم بی بال بودند ولی پرواز میکردند!
نسیم به آرامی می وزید و انگار موهایم را نوازش میداد درختانی بلند و سر سبز دور تا دور باغ را پر کرده بودند....
وسط باغ حوضی از سنگ های مرمر و الماس های درخشان بود که مجسمه ای از دختر زیبایی که کوزه ای در دستانش گرفته درون حوض قرار داشت, از کوزه آب جاری بود انقدر زلال بود که میتوانستم عکس خود و جک را درونش ببینم.
از حوض عبور کردیم صدایی گوش نوازی را شنیدم,انگار کسی در حال نواختن موسیقی بود کمی جلو تر زنی زیبا در حال گفتگو با یکی از پری ها بود آن زن لباس هایی طلایی رنگ و براق پوشیده بود قدش نسبتن بلند و موهایش بور و چشمانش آبی
تاجی به رنگ آبی آسمانی بر سر داشت و با لبخند حرف میزد پشت او گروهی در حال نواختن آن موسیقی دلنشین بودند,
جک زیر لب گفت:(ایشون ملکست وقتی رسیدیم باید احترام بگذاری خوب؟)
من هم سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم...
جلو تر رفتیم ملکه بعد از اتمام حرفش به طرف ما آمد من کمی سرم را خم کردم و چشمانم را بستم! استرس تمام بدنم را گرفته بود!که صدایی مهربان را شنیدم که میگفت:
-سلام,خوش امدی جک,این دختر زیبا کیست؟
بعد سرم را بالا بردم, اما به زمین چشم دوخته بودم.
جک با لبخند گفت:
_این همون دختری است که به شما گفته بودم! پبداش کردم در زمان مناسب!
ملکه لبخندی زد با دستانش صورتم را نوازشی کرد و گفت:
پس تو هستی!
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و بی درنگ پرسیدم:((
من چی هستم؟ چرا موهام رنگشون تغییر میکنه؟ چرا اینجا اینجوریه؟ من خوابم؟ یا واقعیه اینجا؟ اصلا من چیم که انقد میگین این خودشه؟))
جک هم بعد از سوال هایم من گفت:(( راست میگه این دختر چیه که همچین قدرتی داره؟))
ملکه خنده ای کردو گفت:(( تو! فقط در همین حد بدون...,تو یک الهه هستی))
من حیرت کردمو گفتم:((الهه؟ الهه چیه؟ یعنی چی؟))
ملکه گفت:(( همه ی اینارو میفهمی وقتی به کتابخونه بری...))
بعد چند نفر از دور صدایش کردند و او عذر خواهی کرد و رفت.

رو به جک کردم گفتم:
-جک! این یعنی چی؟
جک انگشتانش را لای موهای لطیف سفید رنگش کرد و کمی به زمین نگاه کرد و بعد کمی مکث گفت:
((خوب!,...ببین...الهه سرما گرما داره یعنی....بیا بریم کتابخونه تا همه چیرو بفهمی...))
بعد این حرف او صدای ((دلینگ_دلینگ)) ساعت را شنیدم و کتی یادم آمد! گفتم:(( جک! من باید برگردم,کتی!))
جک خنده ای کرد و گفت هنوز چهار ساعت زمان داری!
ولی تا جایی که یادم می آید ,یک ساعت از قرار من و کتی گذشته بود....


ادامه دارد....
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/01/16 10:28 PM، توسط !Miss Elsa.)
2015/01/16 10:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,537 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,144 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 920 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,075 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,114 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان