زمان کنونی: 2024/05/16, 11:10 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/16, 11:10 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.75
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان (رویای شیرین}

نویسنده پیام
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #1
documents داستان (رویای شیرین}
با دروود
من هر هفته قسمتی از این داستان و میزارم امید وارم دوست داشته باشید
لطفا نظرات رو تو این ادرس بگید




http://animpark.net/thread-16200.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/11/15 11:45 PM، توسط !Miss Elsa.)
2014/11/15 11:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #2
RE: داستان (رویای شیرین}
مقدمه


از کوچکی ارزویم بود

رفته رفته شکل گرفت . تغییر کرد
قانون ها رو فهمیدم

حالا 14سال دارم همیشه تو فکرشونم هنوزم خیلی چیزایه دیگه باید یاد بگیرم
هنوز وقت ان فرا نرسیده....

 زندگیم شدن!! هرکاری که میکنم هر اهنگی که گوش میدم فیلمی که میبینم  و......

نمیتونم بدون اونا نمیشه بدون اون رویا منم دیگه نیستم اخه به امید چی زندگی کنم؟؟

 

 
2014/11/15 11:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #3
RE: داستان (رویای شیرین}
تصویر: richedit/smileys/YahooIM/95.gifبرای اینکه داستان رو متوجه شینتصویر: richedit/smileys/YahooIM/95.gif

افراد خاص منشع درونی دارند

یعنی وقتی عصبانی میشوند نمیتونن اونو کنترل کنن!!
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
و اونو بروز میدن
دو منشع هست

1گرما{اتش.جرقه.اشعه سرخ و....}

2سرما{یخ و برف.اشعه یخی و....}
تو اون سرزمین همه جور افرادی هست بعضیا فقط یکنیرو دارند و برخی ها هم چندین تا...
بر همین اساسم  نام گرفتن...
......الهه ...پری....  نگه بان و....

الهه:
افرادی هستن که فقط
یک منشع دارند یا گرما یا سرما
الهه ها از همون اول نمیتونن از قدرتاشون استفاده کنن و برایه این باید تعلیم ببینن
اما ان ها یک قدرتی دارند که از همان اول ان را بروز میدهند
{این نیرو در الهه ها مختلف است}

الهه با منشع گرما:

جدا از چیزی که اول گفتم این نوع الهه ها میتوانند به اتش تبدیل شوند{ینی کل بدنشون اتیش بگیره و هیچی نشن!!} این الهه ها در جاهایه سرد دووم نمیارن و نیرویه شان در اینجور جاها کم میشود
{این الهه ها قدرت سرما هم دارند ولی خیلی کم تر از گرما است}


الهه با منشع سرما:

این الهه ها قدرت گرما دارند ولی خیلی کمتر از سرما و این الهه ها فقط میتوانند گرما را بروز بدهند جوری که  به بدن انها اسیب نرسد
{نمیتونن دستشون یا بدنشون اتیشی کنن....}
اتیش به بدن انها اسیب میزند ولی انها در سرما چیزیشون نمیشود!!
 
سرزمین
{رویا}:صد ها سرزمین بزرگ خیییلییییی بزرگ تر از زمین وجود دارد که این افراد خاص در انجاها{به طور ازاد و معمولی} زندگی میکنن
این افراد خود سرزمینی دارند که باید از ان مواظبت کنند....
سرزمین رویا ها با راه هایه زیادی به سرزمین هایه دیگر در ارتباط است....
یکی از این نوع دروازه ای است که خود شخص به محل مورد نظر بر رویه دیوار یا....باز میکند....
 
در این سرزمین ها الهه ها گروه تشکیل میدهند ...
و هر الهه یک نفری را دارد که تمام اتفاقات سرزمینش را زیر نظر دارد
اون یک نفر{یک گروه بزرگی زیر دستش داره...}
هر سرزمینی ملکه و پادشاهی دارد
وملکه از رویه لیاقت مقام ارزش شخص تصمیم میگیرد که ان را به سرزمین معمولی{مثل زمین}معرفی کند
یعنی:
او شخصی را انتخاب میکند و به نویسندگان زمین الهام میکند که در مورد او داستانی بنویسد حالا این داستان کارتون یا انیمه یا... میشود یا نه دیگر به لیاقت و ارزشو اعتبار و...شخص مربوط است...
 
بیشتر چیزارو هم در طول داستان میفهمید
{راستی ملکه و پادشاه و شاهزاده وشاهدخت از هر دو منشع هستن....}

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
 
2014/11/18 07:44 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #4
RE: داستان (رویای شیرین}
فصل اول{رویای شیرین}
قسمت اول(
رویایی بودن ساده نیست!)

کتابم را جلویم باز کردم
باز مثل همیشه تو فکر بودم...
ساعتی سپری شد
مادرم:عزیزم درستو تموم کردی؟
من که حتی صفحه ای نخوانده بودم
-اره تموم کردم
-پس بخواب دیر وقته...
-چشم
کتاب را بستم برنامه یه فردا را درست کردم
و به رخت خواب رفتم
باز هم در فکرشان بودم...
نمیدانم من هر شب به انها فکر میکنم بدون انها خوابم نمیبرد

چند ساعتی در حال فکر کردن بودم که بالاخره از رویه خستگی به خواب رفتم...

صبح زود مادرم مرا بیدار کرد سری اماده شدم و به سویه مدرسه رفتم
سر راه
کتی را دیدم او دختری واقع بین است قبل خواب به هیچی فکر نمیکند و دوست دارد در اینده متخصص شود البته فعلا...
او بسیار زرنگ است همیشه درحال درس خواندن است و اصلا تخیلی نیست ولی با این حال بهترین دوست من است
به او سلام کردم و تا مدرسه باهم حرف زدیم...
به مدرسه رسیدیم...
کتی همیشه امادگی دارد ولی من هم مثل بیشتر مواقع چیزی نخوانده ام...
حسابی گند زدم
به خانه برگشتم
دیگر برایم معمولی شده بود باز هم برایه ان ها نتواستم درس بخوانم...
عصر بود کسی خانه نبود تنها بودم...
برف میبارید به حیاط رفتم ....عصابم خورد بود
زیر برف هایه سفید بلوری فریااادزدم
-اهاااااااای....میشنوین؟ من خسته شدم! درسام افت کرده....نمیدونم معنی زندگی ینی چی!!....
فقط خیال و آخرشم حسرت خوردن واسه به حقیقت پیوستن یه رویا!!!

دیگه نمیتونم.....نمیخوام باور کنم که نیستیییین....

من دیگه امادممم میشنوییین؟

-
اره میشنوم!

این داستان ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/11/18 10:13 PM، توسط !Miss Elsa.)
2014/11/18 09:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #5
RE: داستان (رویای شیرین}
باید همین الا بگم من تاحالا اینجوری داستان ننوشتم و برام خییلییی سخته و دارم تمرین میکنم که خوب شه و من اصلا نمیتونم کتابی بنویسم لطفا اشکالامو بهم بگین البته تو تاپیک نظرات


فصل اول{رویای شیرین)
قسمت2{سرزمین عجیب}


بدون درنگ به پشتم نگاه کردم....
-ت..تو!!
شکه شده بودم با اینکه خودم فریاد زدم آماده ام میخواهم ببینم تان ولی فک نمیکردم جوابی ببینم ....
-چرا انقد شکه ای؟؟
-غیر..غیره ممکنه.....
-میدونستم تو از ته قلب باورمون نداشتی....
-ت..تو واقعی؟؟من خواب نیستم؟
بعد امد جلو و بهم دست زد احساس خاصی به من دست داد....
-خدای من...
لبخندی زدم...نمیداستم باید چیکار کنم....
-ما نمیخواستیم تو الا بفهمی ولی مجبور شدیم....
-م..منظورت....چیه!!
-تو باید اماده بشی سرزمینت در خطر بزرگیه...
بعد بر رویه دیوار دروازه یه عجیبی باز شد...
و گفت:دستتو بده تا بریم
هنوزم باور نکرده بودم.
فکر میکردم خواب است ولی چه خواب شیرینی....بدون فکر و هیچ حرفی دستش را گرفتم....یک دفه با سرعت به سمت دروازه رفت
نفهمیدم چطوری از دروازه گذشتیم!!
-اینجا کجاست؟؟
-سرزمین ماها....وای خدای من!!
-چیشده؟چرا به من ذل زدی؟
-این دیگه چیه!!تاحالا همچین چیزی ندیده بودم!
-چیرو ندیده بودی؟؟بگوبدونم .....
بعد به موهایم دست زد
به موهام نگاهی کردم
رنگش تغییر کرده بود زرد شده بود
-وااای خدا!!
دوباره رنگش تغییر کرد شد قرمز!!
-من چم شده؟؟
-نمیدونم ولی با من بیا تا بفهمیم...
-ب..باشه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/11/27 04:38 PM، توسط !Miss Elsa.)
2014/11/27 02:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #6
RE: داستان (رویای شیرین}
فصل اول {رویای شیرین)
قسمت3{یک بهانه یه خوب}

بعد دستم را گرفت تو راه خیلیا را دیدیم به همه یه ان ها سلامی کرد بالاخره وقتی به خونه یه  بزرگی رسیدیم ایستاد....
-برو تو....
خانه یه باشکوهی بود مثل ان را تو هیچ جا ندیده بودم!به داخل رفتیم پسری تقریبا 20ساله جلویمان را گرفت و گفت
-جک این خانوم کیست؟
-این دختر همونیه که بهتون گفتم میخواستم بدونم چرا رنگ موهایش در اینجا مدام تغیر میکنه؟
پسر بازویم را گرفت و در جواب جک گفت:
هه عجیبه ...
بعد به سمت اتاقی رفت...
جک هم پشت سر او رفت ولی به من گفت تا در انجا بمانم...
تقریبا پنج دقیقه گذشته بود که دختری زیبا ولی نه معمولی به طرف حیاط حرکت میکرد مرا دید
شکه شد و به سمتم امد
-واای خدا تو چی هستی؟؟چقد زود رنگ موهایت تغییر میکنه!
-م..من نمیدونم
-اوه ..خیلی جالبه راستی ببخشید اسم من کارینه
-خوش وقتم من هم مریم هستم
همان جا بود که ساعت شروع کرد به زنگزدن...
ساعت 12ظهر شده بوده من با کتی قرار داشتم تا به درس هایم کمک کند حول شدم و گفتم
-میشه بری بگی جک بیاد؟؟
-وای ببین رنگموهات ابی شد‍‍‍!! تو تازه امدی اینجا؟ با جک چیکار داری؟میخوای اینجارو بهت نشون بدم؟
کارین خیلی دختر خندونی بود و خون گرم ادامه داد
-جک با دریک رفت اون تو؟
 
-نمیدانم...شاید
 
-اوه من اونجا نمیرم دریک اصلا دوست نداره مزاحمش بشیم میخواهی تا بیرون امدن انها اینجا را بهت نشون بدم؟
-خیلی دوست دارم ولی جک گفت جایی نرم
کارین خیلی ناراحت شد دست به کمر ایستاد و با لحن ارومی گفت:
مطمئنم خیلی طول میکشه ولی به تو قول میدهم که زود برگردیم من اینجا دوستایه خیلی زیادی دارم حتما بهت خوش میگذره...
من خودم هم بسیار دوست داشتم با محیط اینجا اشنا شوم ولی میترسیدم جک مرا دعوا کند. کارین اسرار داشت من هم مشتاقانه قبول کردم و بهونه ای هم پیداشد  اگر جک دعوایم کند می گویم کارین مرا مجبور کرد!!



 
2014/11/27 02:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #7
RE: داستان (رویای شیرین}
فصل اول{رویای شیرین)
قسمت4{پرنسس تاریکی}

من و کارین به سمت حیاط رفتیم درختان سر سبز بزرگی در حیاط بودند
کارین به من نگاه میکرد و میخندید
فکر کنم به رنگ موهایم می خندید  اخر هر پنج ثانیه تغییر میکرد!!
اخر حیاط معلوم نبود!! شاید حیاط نبود ولی من حیاط صدایش میکردم!! یک حوض بزرگ در حیاط بود داخل حوض میتوانست مببینم که رنگ مویم به چه سرعتی تغییر میکند!!
ناگهان دختری با رنگ مویه سرمه ای از اسمان به زمین امد....
شکه شدم اخر مگه انسان پرواز میکند؟
اری اصلا یادم نبود اینان انسان نیستند و اینجا همه چیز ممکن است
کارین به ان دختر سلامی کرد و اورا با من اشنا کرد اسم او کردلیا بود ملقب به پرنسس تاریکی
چهره یه خشن او مرا می ترساند
نگاهی به موهایم انداخت پیشنهاد کرد که به سرزمینش برویم....
من اصلا نمیخواستم این پیشنهاد را قبول کنم ولی کارین قبول کرد من هم نتواسنتم مخالفت کنم دروازه ای باز شد و ما هرسه وارد ان شدیم دل شوره داشتم زیرا من دیگر از جک خیلی دور شده بودم

 
2014/11/27 02:10 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #8
RE: داستان (رویای شیرین}
فصل اول{رویای شیرین)
قسمت5{راه رو یه ترسناک}


موجودات عجیبی تو سرزمین تاریکی بودن خود سرزمین هم بسیار عجیب و فوق العاده بود
من و کارین پشت پرنسس تاریکی حرکت میکردیم من تقریبا از ترس به کارین چسبیده بودم!

بالاخره به یک خانه !!نه بهتر بگویم قصر بزرگ رسیدیم از پله ها بالا رفتیم من انقد فکرم درگیر بود که نفهمیدم کردلیا ایستاده و به او خردم....
او بازگشت و به من نگاهی کرد خیلی ترسیدم سری چند قدمی عقب رفتم !!
من از صورت کردلیا بسیار میترسم نمیدانم چرا!!
کردلیا بازگشت و با زنی که کمی جلوتر بود حرف زد
-مادر...ایا میدانی این چه نیرویی است؟

بعد به موهایه من اشاره ای کرد....

مادر پرنسس تاریکی به جلو امد و به موهایم دستی کشید
-خیلی عجیبه مثل این اینجاها ندیده بودم تو از کجا امدی؟

-من...همراه جک امدم...من..

او نزاشت تا حرفم را کامل کنم و گفت

-جک؟این جک را میگویی؟

بعد سنگی را از جیب لباسش در اورد و به من نشان داد بر رویه سنگ چهره جک بود....
-بله
بعد چند ثانیه چهره جک از رویه سنگ محو شد....
و رنگ سنگ به رنگ بنفش تغییر کرد....
-پس این سنگ را به او بده و به او بگو که این از طرف من یعنی ملکه تاریکی است!

سپس ملکه تاریکی را صدا زدند و او از پیش ما رفت!

من به سنگ خیره شده بودم.....

کارین جلو امد و دستش را بر رویه شونه ام گزاشت

من شکه شده بودم و از ترس دستشوییم گرفته بود!!
رو به کارین کردم و گفتم
-دستشویی اینجا کجاست؟

کارین خنده ای کرد و به راه رویی که ته ان ملوم نبود اشاره ای کردو گفت

-اخر راهرو است

و بعد به سمت کردلیا رفت
من هم به سمت راه رویه ترسناک رفتم....
سنگ را در جیب لباسم پنهان کردم
در راه رو در هایی بودن با فاصله از هم...
و روبه رویه هم
بین در ها گلدان هایی با گل هایه بلند زیبایی بود ولی این گل هایه زیبا راه رو را ترسناک تر میکرد...
تقریبا به وسط هایه ان راهرو ترسناک رسیدم که یکی از در ها باز شد...

صدایه در مرا در جایم میخکوب کرد....


این داستان ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/12/06 08:48 PM، توسط !Miss Elsa.)
2014/12/06 05:06 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #9
RE: داستان (رویای شیرین}
فصل اول{رویای شیرین)
قسمت6{پسر مرموز}



از داخل اتاق پسری جوون بیرون امد....

چهره ان پسر مرا بیشتر میترساند

قدش از من بلند تر بود موهایش به سیاهی شب
و چشمانش به سرخیه خون

برایه من که تاحالا همچین چیزی را از نزدیک ندیده بودم خیلی عجیب بود.....
پسر به جلو امد و چند ثانیه به موهایم خیره شد و گفت

-سلام خانوم کوچولو چه موهایه عجیبی داری
تو چی هستی؟

فقط به چشمانش زل زده بودم وهیچی نمیگفتم او ادامه داد

-مگه زبون نداری؟

بعد دستش را به شونه ام زد من هم به حرف امدم وبریده بریده گفتم

-مـــ....مــن...مــن نــمیدونم...

او خندید

-هــــه اسمت چیه؟

بعد مچ دستم را گرفت و فشار داد{دردم گرفت....)

من هم چشمانم را بستم و گفتم

-مـــ...مریم...

-حالا میخواستی کجا بری؟

-د....دستشویی!

-هــــه دنبال من بیا!!

به دنبال او رفتم
به اخر راهرو رسیدیم او به طرف دیوار روبه رویمان رفت و به سمتم بازگشت{رفت و جلویم ایستاد}

به دوتا در که روبه رویه هم بودن اشاره کرد و گفت

-این دو درو میبینی؟ یکی از این دو دستشویی است و دیگری دری به سویه درد و ترس

به او نگاهی کردم و گفتم

-کدوم دستشویی؟

-نمیدونم!! انتخاب با توست سری یکی رو انتخاب کن!!

من هم فکر کردم و به طرف دری رفتم که سمت راست بود....

دستم را رویه دستگیره گزاشتم.....

به من نگاه میکرد و گفت

-منتظر چی هستی؟ یالا تصمیم تو بگیر...

دستگیره را فشار دادم به لا فاصله مرا به داخل اتاق حل داد بر رویه زمین افتادم....

در را پشتم بست

اری در اشتباهی را انتخاب کردم

این داستان اعتبار دارد!!
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
داره دیگه.... اعتبار بدین اگه خوشتون امده خواهش میکنم
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/12/06 08:48 PM، توسط !Miss Elsa.)
2014/12/06 08:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Miss Elsa
Dream Girl



ارسال‌ها: 4,747
تاریخ عضویت: Oct 2014
ارسال: #10
RE: داستان (رویای شیرین}
فصل اول{رویای شیرین)
قسمت7{رویایی که داشت کابوس میشد}


به او نگاه میکردم و گفتم

-چیکار میکنی؟؟

-هـــــه به راهرویه درد و ترس خوش امدی خانومی

-راهرو!!
به پشتم نگاه کردم راهرویی زیبا بود اصلا ترسناک نبود (ولی راهرو در راهرو مگر ممکن است؟؟)
 
اری اینجا همه چیز ممکن است
 
بازویم را گرفت و بلندم کرد....

بعد به پشتم زد تا به جلو حرکت کنم....

من هم شروع کردم به حرکت کردن.....
او پشتم بود تا مبدا فرار کنم
گفت
-پس مریم هستی...چطوری اینجا امدی؟

-مـــ....ما به درخواست پرنسس تاریکی به اینجا امدیم....

او ایستاد و دستم را گرفت

-چی؟ تو خواهرمو از کجا میشناسی؟منظورت از ما چیه ؟

-مـــن زیاد او را نمیشناسم ولی او به منو کارین گفت تا....

نزاشت حرفم را کامل بگم و مرا به سمت فضایه خالی بین دو در حل دادو گفت....
-کارین!! تو دوست کارین هستی؟ چرا این رو زود تر نگفتی؟
او بسیار عصبانی شده بود....

در کناری باز شد و پسری بیرون امد روبه ما کردو گفت:
شلدون!! چقد دیر کردی...
بعد دستم را گرفتو به درون اتاق کشید...
من تقلا میکردم تا از دستش رها شوم ولی چند پسر دیگر هم در اتاق بودن و مرا به صندلی عجیبی بستن... ان پسر که چندسالی از شلدون بزرگ تربود دستور داد تا همه برن غیر از شلدون.....
من و شلدن و او تنها در اتاق بودیم....
گفتم

-چیکار میکنید؟ اینجا کجاست؟

پسر جلو امد و دستی بر صورتم کشید وگفت
-هییییس خانوم کوچولو خیلی حرف میزنی....چه موهایه جالبی داری.....افرین شلدون من چیز هایه خاصو دوست دارم....

بعد دستش را بر رویه سرم گزاشت و انگار داشت نیرویم را جذب میکرد  خیلی دردم گرفت احساس خـــــيـــــــلـــيـــــــي بدی بود....
جیغ میکشیدم....
بالاخره شلدون به حرف امد

-بس کن قرار مون این نبود داری میکشیش....
پسر دستش را از رویه سرم برداشت به طرف شلدون برگشت و گفت
-قرارمون این بود تا تو برام یکی رو بیاری تا از نیروش  استفاده کنم یادته که؟ برایه مسابقات فردا...
-همین قدربسه....من اونو باید برگردونم
-چرا؟من میخوام تمام نیروشو جذب کنم
بعد به طرفم برگشتو دوباره شوروع کرد به نیرو جذب کردن....منم جیغ میکشیدم....

شلدون دست پسرو کشید و با او درگیر شد.....
-بس کن شلدون...
-نه میکارو تو باید بس کنی...

شلدون میکارو را حل داد و سر میکارو به لبه یه تیز میز خرد و بیهوش شد شلدون دست و پایم را باز کرد
من تقریبا داشتم بیهوش میشدم و چشم هایم را با زور باز نگه داشته بودم مرا در اغوشش گرفت و فرار کرد در عین فرار میگفت
-تحمل کن....نمیخواستم اینجوری بشه...

ولی من دیگه نمیتواستم تحمل کنم و تنها چیزی که  یادم می اید برق تو چشم هایه سرخش بود...
وبعد ان چشمانم سیاهی رفت و بیهوش شدم...



این داستان ادامه دارد^ـــ^
ارزش اعتبارم داردمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2014/12/06 08:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,537 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,145 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 920 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,075 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,114 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان