زمان کنونی: 2024/06/26, 01:27 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/26, 01:27 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت

نویسنده پیام
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #11
RE: "پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت
قسمت بعدی رو بذارم؟
2013/10/10 10:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
kira_yamato
نویسنده ی خفن پارک انیمه



ارسال‌ها: 142
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 21.0
ارسال: #12
RE: "پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت
الان سه روز گذشت؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/10/10 10:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #13
RE: "پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/10/10 10:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #14
RE: "پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت
هتلی کم ارتفاع به سبک معماری اسپانیایی و سرخ پوستی با بام‌های ایوان وار بود و دیوارهای سرخ با روکش سیمانی –تقلید ناشیانه ای از خاک رست – داشت. اتاق‌ها رو به جنوب بود و درها به رواق‌هایی آفتاب گیر باز می‌شد. نگهبانی ایتالیایی به پیشباز مسافران آمد. صورت تراشیده‌اش، دردم، کشوری دیگر و کوچه‌های شهری بزرگ با خیابان‌های پرگل را به یاد ژان مونیه آورد.

خدمتکاری پیش آمد و چمدان او را برداشت. ژان مونیه از نگهبان پرسید: شما را کجا دیده ام؟

-درهتل ریتز بارسلونا....اسم من سارکونی است....در گیرودار جنگ داخلی، اسپانیا را ترک کردم.

- ازبارسلونا تا مکزیک! چه سفر دور ودرازی!

- آقا، نگهبان همه جا نگهبان است و کار من همیشه همین بوده است... فقط کاغذهایی که این بار به شما می‌دهم که پر کنید کمی ‌مفصل تر و پیچیده تر از کاغذهای هتل‌های دیگر است.... البته مرا خواهید بخشید.

کاغذهای چاپی که به سه مسافر تازه وارد داده شد تا پرکنند پر از مربع‌ها ی کوچک و پرسش‌ها و یادداشت‌های توضیحی بود و توصیه شده بود که تاریخ و محل تولد خود را و نیز نام کسانی را که درصورت وقوع حادثه باید خبردارشان کرد با دقت کامل بنویسند.

«خواهشمند است دو نشانی از خویشان و دوستانتان بدهید و بالاخص با دست خط خود و به زبان معمول خود ف عبارت زیر را باز نویسی کنید:

«این جانب امضا کننده زیر، درعین سلامت تن و روان، تایید و تصدیق می‌کنم که با اراده شخص خود از زندگی کناره می‌گیرم و در صورت وقوع حادثه مدیریت و کارکنان پالاس هتل تاناتوس را از هر گونه مسئولیتی معاف می‌دارم.»

دو دختر خوشگل همسفر ژان مونیه که رو به روی یکدیگر پشت میز مجاور نشسته بودند همین عبارت را با دقت تمام به زبان خود رونویس می‌کردند و ژان مونیه متوجه شد که زبان آنها آلمانی است.

**********
2013/10/11 11:21 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #15
RE: "پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت
خیلی قشنگ بود................مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

این قصه اس؟؟؟
2013/10/12 10:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #16
RE: "پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت
هنری بوئرس تچر، مدیر هتل، مردی آرام با عینک دسته طلایی بود که به موسسه خود بسیار می‌نازید. ژان مونیه پرسید:
-هتل مال خودتان است؟
- نه آقا. هتل متعلق به یک شرکت سهامی ‌است ولی فکر تاسیس آن از من است و من رئیس مادام العمر آن هستم.
- و چه طور تاحالا با مقامات محلی درگیری پیدا نکرده اید؟
آقای بوئرس تیچر که متعجب و رنجیده خاطر می‌نمود گفت: درگیر؟ ولی آقای عزیز ما هیچ کاری نمی‌کنیم که خلاف وظایف هتل داری باشد. ما به مشتری‌هایمان آنچه می‌خواهند تمامی‌ آنچه می‌خواهند می‌دهیم و نه چیزی دیگر.... وانگهی، آقای عزیز، این جا مقامات محلی نداریم. محدوده این سرزمین به قدری نامشخص است که هیچ کس دقیقا نمی‌داند آیا این جا جزو خاک مکزیک است یا خاک امریکا. این فلات مدتها خارج از دسترس بود. برطبق افسانه ای که برسر زبان‌هاست، چند صد سال پیش عده ای سرخ پوست به این جا آمدند تا برای نجات از مظالم اروپایی‌ها دسته جمعی خودکشی کنند و اهل محل ادعا می‌کنند ارواح آن مرده‌ها مدخل کوه را بسته‌اند و نمی‌گذارند که کسی وارد این فلات شود. به همین دلیل بود که ما توانستیم این زمین را به قیمت بسیار مناسب خریداری کنیم و برای خودمان زندگی مستقلی داشته باشیم.
-و هیچ شده است که خانواده مشتری‌هاتان از شما عارض بشوند؟
آقای بوئرس تچر رنجید و با صدای بلند گفت: عارض بشوند؟ خداوندا، برای چه عارض بشوند؟ و به کدام محکمه و دادگاه؟
خانواده مشتری‌های ما خیلی هم خوشحال‌اند که بی جارو جنجال از یک رشته سوال و جواب و کارهای بسیار پیچیده و حتی غالبا پرمشقت خلاص شده اند. نه، نه، آقا همه چیز در این جا به خوبی و خوشی و به نحو صحیح طی می‌شود و مشتری‌هامان دوستانمان هستند.... آیا میل دارید اتاقتان را ببینید؟ اتاقتان، اگر ایرادی ندارد، شماره 113 است. شما که خرافاتی نیستید؟
ژان مونیه گفت: ابدا. من با تربیت مذهبی بار آمده ام و باید اعتراف کنم که فکر خودکشی برایم سخت ناخوشایند است....
آقای بوئرس تچر گفت: ولی این جا صحبت از خودکشی نیست و نخواهد بود.
این جمله ر ابا لحنی چنان قاطع گفت که ژان مونیه دیگر اصرارنکرد. سپس خطاب به نگهبان گفت: سارکونی، آقای مونیه را به اتاق 113 راهنمایی کنید. ضمنا آقای مونیه، راجع به مبلغ سیصد دلار، لطف کنید و این را سر راه به صندوقدار هتل که دفترش بغل دفتر من است بپردازید.
دراتاق 113،که پرتو درخشان غروب آفتاب آن را روشن کرده بود آقای مونیه هرچه گشت اثری از ابزارهای کشنده نیافت.
**********
2013/10/13 07:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #17
RE: "پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت
داستان داره کم کم داغ می کنه!!!




-چه ساعتی شام حاضر می‌شود؟

خدمتکار گفت: ساعت هشت ونیم آقا.

-آیا باید لباس مرتب بپوشم؟

-اغلب آقایان این کار را می‌کنند، آقا.

-بسیار خوب. من هم می‌کنم. بی زحمت یک کراوات سیاه ویک پیراهن سفید برایم آماده کنید.

هنگامی‌که از پله‌ها پایین رفت آقای بوئرس تچر با رفتاری مودبانه ومحترمانه به پیشبازش آمد: آقای مونیه،دنبالتان می‌گشتم...چون شما تنهایید فکر می‌کردم که شاید بی میل نباشید با یکی از مهمان‌های ما، خانم کربی شا، بر سر یک میز شام بنشینید.

مونیه از روی بی حوصلگی حرکتی کرد و گفت: من این جا نیامده ام که زندگی مجلسی و تشریفاتی داشته باشم... با این حال اگر ممکن است، این خانم را به من نشان دهید ولی معرفی ام نکنید.

-به چشم آقای مونیه. آن خانم جوان با پیراهن کرپ ساتن سفید که نزدیک پیانو نشسته است و مجله ای ورق می‌زند همان خانم کربی شاست... گمان نمی‌کنم صورت ظاهرش ناخوشایند باشد... بله مسلما چنین نیست. خانمی‌است خوش برخورد با رفتاری دلپسند باهوش و هنرمند...

مسلما خانم کربی شا زن بسیر زیبایی بود با موهای سیاه تابدار که به شکل دم اسبی تا پایین گردنش فرو می‌افتاد و پیشانی بلند و محکمی ‌را آشکار می‌کرد. چشم‌هایش خوشحالت و بشاش بود. خداوندا، زنی چنین زیبا و دل آرا برای چه می‌خواست بمیرد؟

-آیا خانم کربی شا هم...؟ یعنی این خانم هم با همان خصوصیت من، همان دلایل من، مهمان شماست؟

آقای بوئرس تچر گفت: بله و با لحنی که معنای سنگینی به این کلمه می‌بخشید تکرار کرد: البته.

-پس مرا معرفی کنید.

هنگامی ‌که شام را که ساده ولی عالی بود و به خوبی بر سر میز آنها آورده می‌شد خوردند، ژان مونیه از زندگی گذشته کلارا کربی شا،دست کم از وقایع عمده زندگی او، آگاه شده بود. کلارا به مردی ثروتمند و خوش قلبی ازدواج کرده بود ولی چون او را دوست نمی‌داشت شش ماه پیش او را ترک کرد تا به دنبال یک نویسنده جوان فتان و لاابالی که در نیویورک با او آشنا شده بود به دیگر کشورهای اروپا برود. کلارا گمان می‌کرد پس از طلاق گرفتن از شوهرش با این پسر ازدواج خواهد کرد، اما به مجرد بازگشت به انگلیس، آن مرد لاابالی بر آن شد تا هرچه زودتر کلارا را از سرخود باز کند. کلارا که از خشونت او متعجب و دل شکسته شده بود سعی کرد تا به او بفهماند که چه چیزهایی برای خاطر او از دست داده و در چه موقعیت رنجباری قرار گرفته است. اما آن پسر خنده بسیار کرد و گفته بود: «کلارا شما زنی هستید متعلق به گذشته. اگر می‌دانستم که این همه وابسته به تربیت و آداب دوران ویکتوریا هستید شما را پیش همان شوهر و بچه‌هاتان می‌گذاشتم.... عزیزم، حالا هم باید پیش همان‌ها برگردید. شما برای این ساخته شده اید که زندگی عاقلانه ای درپیش بگیرید و بچه‌های فراوان بار بیاورید» آن گاه کلارا به آخرین امید خود دل بسته بود امید اینکه شوهرش نورمان کربی شا را بازبیابد و او را برسر مهر آورد. مطمئن بود که اگر او را درجایی تنها می‌یافت، می‌توانست با او آشتی کند. اما خانواده و شرکای نرومان او را در حلقه خود گرفته بودند و به او فشار می‌آوردند و با کلارا خصومت می‌ورزیدند. نرومان سرسختی کرد و او را از خود راند. کلارا پس از چند بار کوشش خفت بار و بی نتیجه سرانجام یک روز صبح نامه پالاس هتل تاناتوس به دستش رسید و فهمید که این تنها راه چاره فوری و آسان مشکل دردناکش است.ژ ان مونیه پرسید: شما از مرگ نمی‌ترسید؟

-چرا، البته می‌ترسم، ولی نه به اندازه زندگی.

-جواب قشنگی دادی.

کلارا گفت: من نخواستم کلام قشنگ بگویم. حالا شما به من بگویید که چرا این جا هستید.

کلارا همین که از ماجرای زندگی مونیه آگاه شد شروع به سرزنش او کرد: باورکردنی نیست! چطور ممکن است؟ شما می‌خواهید بمیرید چون قیمت سهامتان پایین آمده است؟ نمی‌بینید که اگر جرئت زندگی کردن داشته باشید یک سال دیگر، دوسال دیگر، منتها چهار سال دیگر، همه این‌ها را فراموش خواهید کرد و چه بسا ضررهاتان هم جبران خواهد شد؟....

-ضررهای من فقط بهانه است اگر دلیل برای زنده ماندن داشتم اینها اصلا مهم نبود ولی به شما گفتم که زنم هم مرا ترک کرده است...من درفرانسه هیچ خویشاوند نزدیک ندارم و با هیچ زنی دوست نیستم... وانگهی راستش را بگویم، من وطنم را بعد از یک شکست عشقی ترک کردم. حالا برای کی مبارزه کنم؟

-برای خودتان، برای کسانی که شما را دوست خواهند داشت و شما حتما با آنها آشنا خواهید شد. چون شما در شرایطی دشوار بی لیاقتی بعضی زن‌ها را دیده اید درباره همه زنها قضاوت نادرست نکنید.

-آیا حقیقتا خیال می‌کنید زن‌هایی باشند... مقصودم زن‌هایی که من بتوانم دوست شان بدارم... و شهامت این را داشته باشند که لااقل مدت چند سال، زندگی پرمذلت مرا، زندگی پرتلاطم مرا تحمل کنند؟

کلارا گفت: من مطمئنم. بله، زنهایی هستند که مبارزه را دوست دارند و زندگی توام با فقر برایشان جاذبه شورانگیزی دارد....مثلا خود من....

-شما؟

- نه همین طور مثل زدم.

سخن خود را قطع کرد، لحظه ای مردد ماند، سپس گفت: گمانم باید بروم به سرسرا... ما تنها کسانی هستیم که هنوز سرمیز شام نشسته ایم و سر خدمتکار با نومیدی دوروبرمان می‌گردد.

مونیه درحالی که شنل پوست قاقم کلارا را بر روی دوش او می‌انداخت گفت: شما فکر نمی‌کنید که... همین امشب..؟

کلارا گفت: نه مسلما. شما تازه رسیده اید.

- و شما؟

- من دو روز است که این جا هستم.

هنگامی‌که از یکدیگر جدا می‌شدند قرار گذاشتند که فردا صبح با هم در کوهستان گردشی کنند.

*****************
2013/10/13 10:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
shining dream
مینا ناکامای لوفی ルフィの仲間のミナ



ارسال‌ها: 3,982
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 1152.0
ارسال: #18
RE: "پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت
خیلی ممنون خیلی قشنگه
2013/10/13 11:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #19
RE: "پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت
آفتاب صبحگاهی ایوان واتاق را در نور و گرمای ملایم خود غرق می‌کرد. ژان مونیه که تازه از زیر دوش آب سرد درآمده بود شگفت زده دریافت که با خود می‌اندیشد: «زندگی چه شیرین است!»سپس اندیشید که فقط چند دلار و چند روز دیگر برایش باقی مانده است. آهی کشید و گفت: ساعت ده است. کلارا منتظرم است.

به سرعت لباس پوشید و در کت وشلوار کتانی سفید خود احساس سبکی کرد. هنگامی‌که نزدیک میدان بازی تنیس به کنار کلارا رسید دید که کلارا نیز لباس سفید به تن دارد و با آن دو دختر اتریشی مشغول قدم زدن است. دو دختر جوان با دیدن مونیه به سرعت از آن جا دور شدند. مونیه پرسید: ترساندمشان؟

-از شما خجالت می‌کشند... زندگیشان را برایم شرح می‌دادند.

-اگر جالب است برای من هم بگویید..دیشب توانستید کمی ‌بخوابید؟

-بله، خیلی هم خوب خوابیدم. گمانم این آقای بوئرس تچر هیبت آور در نوشابه ما داروی خواب آور می‌ریزد.

مونیه گفت: گمان نمی‌کنم. من هم به خواب عمیقی فرو رفتم، ولی خوابم طبیعی بود و امروز صبح حس می‌کنم که کاملا سرحالم.

وپس از لحظه ای به سخن خود افزود: و کاملا سرخوش.

کلارا لبخند زنان به او نگریست و چیزی نگفت. مونیه گفت: از این جاده برویم و ماجرای آن دو دختر را برایم نقل کنید. شما شهرزاد من هستید.

-ولی شب‌های ما هزار و یک شب طول نخواهد کشید.

-افسوس!.....گفتید شب‌های ما...؟

کلارا سخن او را قطع کرد: این دخترها دو خواهر دو قلو هستند و با هم بزرگ شده اند، ولی در وین و بعد در بوداپست، و هیچ دوست صمیمی ‌غیر از خودشان نداشته اند. در هجده سالگی با یک مرد مجار از خانواده اشراف قدیم که موسیقیدان و نوازنده و بسیار زیباست آشنا می‌شوند و هر دو، در همان روز، دیوانه وار به او دل می‌بندند. بعد از چند ماه، آن جوان یکی از دو خواهر را می‌پسندد و از او خواستگاری می‌کند. خواهر دیگر از فرط نومیدی خود را در رودخانه می‌اندازد تا خودکشی کند ولی موفق نمی‌شود. آن وقت خواهر دیگر تصمیم می‌گیرد که از ازدواج با کنت چشم بپوشد ونقشه می‌کشند که با هم بمیرند....دراین وقت است که مثل من مثل شما، نامه هتل تاناتوس به دستشان می‌رسد.

ژان مونیه گفت: دیوانگی است! آنها جوان و دلربا هستند چرا در امریکا نمی‌مانند تا مردهای دیگری آن‌ها را دوست بدارند؟ فقط چند هفته صبر و حوصله می‌خواهد.

کلارا با لحن افسرده ای گفت: به علت همین نداشتن صبر و حوصله است که ما همه این جا هستیم. ولی هرکدام از ما برای دیگران عاقلانه فکر می‌کند. کیست آن حکیمی‌ که میگوید: همه آن قدر دل و جرئت دارند که دردهای دیگران را تحمل کنند؟

درسراسر آن روز ساکنان هتل تاناتوس یک زن و مرد سفید پوش را می‌دیدند که در خیابان‌های پارک و بر دامن تپه‌ها و در کنار دره قدم می‌زنند. هر دو با شور وهیجان مشغول گفت وگو بودند. هنگام غروب آفتاب، آنها به سوی هتل باز گشتند و باغبان مکزیکی که آنها را دست دردست هم دید سربرگرداند.

**********
2013/10/14 07:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
zari.f
anishtain`s adopted daughter



ارسال‌ها: 725
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 218.0
ارسال: #20
RE: "پالاس هتل تاناتوس"داستانی در ژانر وحشت
پس از صرف شام، تا نزدیک نیمه شب درآن سالن کوچک خلوت، ژان مونیه درکنار کلارا کربی شا نشسته بود و سخن‌هایی می‌گفت که ظاهرا در دل زن جوان موثر می‌افتاد. سپس قبل از رفتن به اتاق خود سراغ آقای بوئرس تچر را گرفت و رئیس هتل را در اتاق کارش، در برابر دفتر بزرگ گشوده‌ای نشسته دید. آقای بوئرس تچر حاصل جمع ارقام را بررسی می‌کرد و گاه گاه با قلم قرمز روی یکی از سطرها خط می‌کشید.

- سلام آقای مونیه! چه فرمایشی داشتید؟ آیا از دست من خدمتی برمی‌آید؟

- - بله، آقای بوئرس تچر.... لااقل امیدوارم. آنچه می‌خواهم بگویم باعث تعجب شما خواهد شد. یک تصمیم ناگهانی... خوب، رسم زندگی همین است، خلاصه، آمده ام به شما بگویم که تصمیم من عوض شده است دیگر نمی‌خواهم بمیرم.

آقای بوئرس تچر حیرت زده سرش را بلند کرد: جدی می‌گویید،آ قای مونیه؟

مرد فرانسوی گفت: می‌دانم که درنظر شما آدم غیر منطقی جلوه خواهم کرد ولی اگر اوضاع و احوال تازه ای پیش بیاید آیا طبیعی نیست که تصمیم‌های ما هم تغییر بکند؟ یک هفته پیش که نامه شما به من رسید، خودم را ناامید و تک و تنها دردنیا حس می‌کردم. و باور نداشتم که مبارزه در این جهان دیگر فایده ای داشته باشد. امروز همه چیز تغییر کرده است... واین همه مرهون شماست، آقای بوئرس تچر.

-مرهون من، آقای مونیه؟

-بله، چون خانمی ‌که مرا به سرمیز او بردید این معجزه را کرده است. خانم کربی شا زن جذابی است، آقای بوئرس تچر.

-من که به شما گفته بودم، آقای مونیه.

-جذاب و شجاع. وقتی که از زندگی فقیرانه من باخبر شد قبول کرد که شریک این زندگی شود. لابد تعجب می‌کنید؟

-ابدا. ما این جا به دیدن این اتفاقات ناگهانی عادت داریم. من از شنیدن این خبر خوشحالم و به شما تبریک می‌گویم. آقای مونیه، شما جوانید، خیلی جوان.

-پس اگر ایرادی ندارید، فردا من و خانم کربی شا از این جا می‌رویم.

-بنابراین خانم کربی شا هم مثل شما صرف نظر می‌کند از..؟

- بله البته. به علاوه خودش هم تا چند دقیقه دیگر این را به شما خواهد گفت. فقط یک موضوع کوچک باقی می‌ماند که نمی‌دانم چطور مطرح کنم... آن سیصد دلاری است که به شما پرداختم و تقریبا کل دارایی من بود آیا برای همیشه به حساب هتل تاناتوس منظور می‌شود یا لااقل قسمتی از آن قابل برگشت است تا من بتوانم بلیت سفرمان را تهیه کنم؟

-ما آدم‌های درستکاری هستیم آقای مونیه. ما هرگز بابت خدماتی که عملا انجام نداده ایم پولی نمی‌گیریم. فردا صبح اول وقت صندوق هتل به حساب شما از قرار روزی بیست دلار بابت پانسیون و خدمات رسیدگی می‌کند و مابقی را به شما برمی‌گرداند.

-شما بسیار شریف و بزرگوارهستید! آقای بوئرس تچر، نمی‌دانید چقدر نسبت به شما احساس قدردانی می‌کنم! خوشبختی دوباره... زندگی تازه.....

آقای بوئرس تچر گفت: درخدمتم آقای مونیه.

به دنبال ژان مونیه که از اتاق بیرون می‌رفت و دور می‌شد نگریست. سپس با انگشت دگمه زنگ را فشار داد و به خدمتکار گفت: آقای سارکونی را بفرستید پیش من.

چند دقیقه بعد نگهبان وارد شد: مرا خواسته بودید آقای رئیس؟

- بله. سارکونی همین امشب گاز را وارد اتاق 113 بکنید.... حدود ساعت دو بعد از نیمه شب.

- آیا قبلا باید گاز خواب آور را هم وارد کنم؟

- گمان نمی‌کنم که لازم باشد... او خواب بسیار خوشی می‌کند... برای امشب همین کافی است، سارکونی. همان طور که قرار بود فردا شب نوبت دو دختر اتاق 17 است.

وقتی که نگهبان بیرون می‌رفت، خانم کربی شا در آستانه اتاق پدیدار شد. آقای بوئرس تچر گفت: بیا تو. داشتم دنبالت می‌فرستادم. مهمانت آمد و خبر رفتنش را به من داد.

زن گفت: گمانم لایق مشتلق باشم. کار خوب و کاملی انجام دادم.

-و خیلی هم سریع.... این را به حساب می‌آورم.

- پس برای همین امشب است؟

-برای همین امشب است.

زن گفت: طفلک! خیلی مهربان بود و خیلی هم احساساتی...

آقای بوئرس تچر گفت: همه شان احساساتی اند.

زن گفت: ولی توهم خیلی بی رحمی. درست درلحظه ای که دوباره به زندگی دل می‌بندند سر به نیستشان می‌کنی.

-گفتی بی رحم؟ اتفاقا رحم و مروت ما در انتخاب همین لحظه است که آشکار می‌شود. این مرد دغدغه مذهبی داشت که من آن را رفع کردم.

نگاهی به دفتر خود کرد و گفت: فردا نوبت استراحت است. ولی پس فردا تازه واردی برای تو هست. او هم بانکدار است منتها این بار سوئدی است. این یکی خیلی هم جوان نیست.

زن که در رویای خود سیر می‌کرد: از این پسر فرانسوی خوشم آمده بود.

مدیر با لحن تندی گفت: شغل که به میل و اختیار نیست. بیا بگیر، این هم ده دلار دستمزد، به اضافه ده دلار پاداش.

کلارا کربی شا گفت: متشکرم.

و چون اسکناس‌ها را درکیف دستی خود می‌گذاشت آهی کشید.

همین که او رفت، آقای بوئرس تچر قلم خود را برداشت و با دقت به کمک یک خط کش فلزی، بر روی یکی از نام‌های دفترش خط قرمز کشید.
2013/11/03 06:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  انواع ژانر amirmohammad 4 2,032 2018/10/27 07:17 PM
آخرین ارسال: Franky
  معرفی کتاب "خیابان وحشت" shizuko yagami 3 1,275 2017/07/07 05:27 PM
آخرین ارسال: Mmpunisher
  سومین کتاب داستانی پرفروش دنیا! one piece 2 2,308 2014/03/31 07:54 PM
آخرین ارسال: .:prince jun misugi:.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان