زمان کنونی: 2024/06/29, 05:26 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/29, 05:26 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستانهای بهلول

نویسنده پیام
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #21
RE: داستانهای بهلول
رده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا می
روي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم . هارون گفت :
من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل
باشی می توانی همراه من بیایی .
بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون براي چند دقیقه
اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت :
امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کو دن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیار
بافراست و زیرك و چیز فهم . هارون قبول ننمود .
آموزگار کاغذي زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چند
دقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جاي
خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت :
تو را چه می شود که چنین متفکري ؟
مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه
کاغذي بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است .
در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟
امین جواب داد : چیزي حس نمی کنم . آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین و
مامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد.
خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟
بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم . هارون جواب داد در امانی هرچه می
دانی بگو . بهلول گفت :
ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است . جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار و
شهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرك می شود و سبب دوم چنانچه زن و
شوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرك و باهوش و قوي می شود چنانچه
این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت م یوه دیگرپیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ واسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوي و چالاك می باشد .بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادي غریب وبا خون خلیفه تفاوت بسیار دارد .خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دلحرف بهلول را تصدیق نمود
2015/10/14 11:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #22
RE: داستانهای بهلول
آورده اند که بهلول در خرابه اي مسکن داشت و جنب آن خرابه کفش دوزي دکان داشت که پنجره اي
از کفش دوزي به خرابه بود . بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاك پنهان کرده و
گه گاه پولها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می داشت . از قضا روزي به پول احتیاج داشت
رفت و جاي پولها را زیر و رو نمود ، اثري از پولها ندید . فهمید که پولها را همان کفش دوز که پنجره
دکان او رو به خرابه است برده است . بدون آنکه سرو صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا
نمود از هر دري سخن گفتن و خوب که سر کفش دوز را گرم کرد آنگاه گفت :
رفیق عزیز براي من حسابی بنما . کفش دوز گفت بگو تا حساب کنم . بهلول اسم چند خرابه و محل را
برد و اسم هر محل را که می برد مبلغی هم ذکر می نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت : در این خرابه هم
که من منزل دارم فلان مبلغ . بعد جمع حسابها را از کفش دوز پرسید که دو هزار دینار می شد . بهلول
تاملی نمود و بعد گفت : رفیق عزیز الحال می خواهم یک شورت هم از تو بنمایم . کفش دوز گفت
بکن . بهلول گفت : می خواهم این پولها را که در جاهاي دیگر پنهان نموده ام تمامی را در همین خرابه
که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر ؟
کفشدوز گفت : بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پولهایی را که در جاهاي دیگر داري در این منزل
پنهان نما . بهلول گفت پس فرمایش تو را قبول می نمایم و می روم تا تمام پولها را بردارم و بیاورم و در
همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفشدوز د ور شد . کفشدوز با خود گفت خوب
است این مختصر پولی را که از زیر خاك بیرون آورده ام سرجاي خود بگذارم بعد که بهلول تمامی
پولها را آورد به یکبار محل آنها را پیدا نمایم و تمام پولهاي او را بردارم . با این فکر تمام پولهایی را که
از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت . پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پولها را
نگاه کرد دید که کفشدوز پولها را باز آورده و سر جاي خود گذارده است . پولها را برداشت و شکر
خداي را به جاي آورد و آن خرابه را ترك نمود و به محل دیگري رفت ولی کفشدوز هرچه انتظار
بهلول را می کشید اثري از او نمی دید . بعد از چند روز فهمید که بهلول او را فریب داده و به این ترتیب
پولهاي خود را باز گرفته است .
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/10/14 11:45 PM، توسط XxxhatakeaisoxxX.)
2015/10/14 11:44 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #23
RE: داستانهای بهلول
روزي هارون الرشید که مست باده ناب بود در قصري مشرف به دجله بود و به تماشاي آبهاي خروشان
دجله مشغول . در این حال بهلول بر هارون وارد شد . هارون الرشید خنده مستانه نمود و بعد از خوش
آمد به بهلول امر نشستن داد و به او گفت :
امروز یک معما از تو سوال می نمایم . اگر جواب صحیح دادي هزار دینار زر سرخ به تو می دهم و
چنانچه از جواب عاجز بمانی امر می کنم از همین محل تو را به دجله اندازند ، بهلول گفت من به زر
احتیاجی ندارم ولی به یک شرط قبول می نمایم .که اگر جواب معماي تو را صحیح دادم ، باید صد نفر
از اشخاصی که در زندانهاي تو و از دوستان من می باشند را آزاد نمایی و اگر جواب صحیح ندادم مرا
در دجله غرق نما . هارون قبول نمود و معما را بدین طریق طرح نمود :
اگر یک گوسفند و یک گرگ و یک دسته علف داشته باشیم و بخواهیم این سه را به تنهایی یک یک
از این طرف رودخانه به آن ط رف ببریم ، آیا به چند طریق باید آنها را به آن طرف رودخانه برد که نه
گوسفند علف را بخورد و نه گرگ گوسفند را ؟ بهلول گفت :
اول باید گرگ را بگذاریم و گوسفند را آن طرف رودخانه ببریم و بعد برگردیم علف را برداریم و
ببریم و چون علف را آن طرف رودخانه بردیم باز گوس فند را برگردانیم به جاي اول و گوسفند را
بگذاریم و گرگ را ببریم و بعد هم برگردیم و گوسفند را بر داریم و ببریم . پس اینها یک به یک برده
می شوند و نه گوسفند می تواند علف را بخورد و نه گرگ می تواند گوسفند را بدرد .
هارون گفت : احسنت جواب صحیح دادي ، بعد بهلول نام یکصد نفر از دوستان را که همه آنها از
شیعیان علی (ع) بودند گفت و م  نشی همه آنها را ذکر نمودند و چون به نظر هارون رسید و آنها را
شناخت از شرط خود سرباز زد ولی با اصرار بهلول فقط ده نفر را بخشید و از زندان آزاد نمود .
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/10/14 11:57 PM، توسط XxxhatakeaisoxxX.)
2015/10/14 11:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #24
RE: داستانهای بهلول
روزي بهلول به شهر بصره رفت و چون در آن شهر آشنایی نداشت اتاقی اجاره نمود و لی آن اتاق از بس
کهنه ساز و مخروبه بود به کمترین باد یا بارانی تیرهایش صدا می کرد . بهلول پیش صاحب خانه رفته و
گفت : اتاقی که به من دادي بی اندازه خطرناك است . زیرا به محض وزش مختصر بادي صدا از سقف
و دیوارش شنیده می شود .
صاحب خانه که مرد شوخی بود در جواب بهلول گفت : عیبی ندارد . البته میدانید که تمام موجودات به
موقع حمد و تسبیح خداي را می گویند و این صداي تسبیح و حمد خداي است . بهلول گفت :
صحیح است ، ولی چون تسبیح و تجلیل موجودات به سجده منجر می شود من از ترس سجده خواستم
زودتر فکري بنمایم .
2015/10/14 11:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #25
RE: داستانهای بهلول
آورده اند که شخصی عزیمت حج نمود چون فرزندان صغیر داشت هزار دینار طلا نزد قاضی برده و در
حضور اعضاء دارالقضا ء تسلیم قاضی نمود و گفت : چنانچه در این سفر مرا اجل در رسید شما وصی
من هستید و آنچه شما خود خواهید به فرزندان من دهید و چنانچه به سلامت بازآمدم این امانت را خودم
خواهم گرفت .
وقتی به سفر حج عزیمت نمود از قضاي الهی در راه درگذشت و چون فرزندان او به حد رشد و بلوغ
رسیدند امانتی را که از پدر نزد قاضی بود مطالبه نمودند قاضی گفت :
بنا بر وصیت پدر شما که در حضور جمعی نموده هرچه دلم بخواهد باید به شما بدهم . بنابراین فقط صد
دینار به شماها می توانم بدهم . ایشان بناي داد و فریاد و تظلم را گذاردند .
قاضی کسانی را که در محضر حاضر بودند که در آن زمان پدر بچه ها پول را تسلیم قاضی کرده بودحاضر نمود و به آنها گفت : آیا شما گواه بودید آن روزي که پدر این بچه ها هزار دینار طلا به من دادمصیت نمود چنانچه در راه سفر به رحمت خدا رفتم هرچه دلم خواست از این زرها به فرزندان من بد هآنها همه گواهی دادند که چنین گفت .پس قاضی گفت : الحال بیش از صد دینار به شما ها نخواهم داد آن بیچاره ها متحیر ماندند و به هرکسالتجا می نمودند آنها هم براي این حیله شرعی راهی پیدا نمی نمودندتا این خبر به بهلول رسید . بچه ها رابا خود نزد قاضی برد و گفت چرا حق این ایتام را نمی دهی ؟قاضی گفت : پدرشان وصیت نموده که آنچه من خود بخواهم به ایشان بدهم و من صد دینار بیشتر نمیدهم . بهلول گفت : اي قاضی آنچه تو می خواهی نهصد دینار است بر حسب گفته خودت . بنابراینالحال که تو نهصد دینار می خواهی بنابر وصیت آن مرحوم که هرچه خودت خواستی به فرزندان من بدهالحال همین نهصد دینار که خودت می خواهی به فرزندان آن مرحوم بده که حق آنهاست . قاضی از
 
جواب بهلول ملزم به پرداخت نهصد دینار به فرزندان آن مرحوم گردید .
2015/10/14 11:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #26
RE: داستانهای بهلول
هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید
اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید
خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند
بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد
بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم
هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !
بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ
اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !
هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند
فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید
مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است !
خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !
هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد !
حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد !
2015/10/22 12:22 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #27
RE: داستانهای بهلول
روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :
ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟
بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است !
هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟
بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !
2015/10/22 12:23 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #28
RE: داستانهای بهلول
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت
ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند
ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد
حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید
2015/10/22 12:23 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #29
RE: داستانهای بهلول
بهلول را پرسیدند:
حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه ،كه
از یك طرف :
" سن بالا می رود " و از
طرف دیگر :
" زندگی پایین می آید ".
2015/10/22 12:23 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #30
RE: داستانهای بهلول
هارون الرشید ، طبیب مخصوصی
از یونان آورده بود، كه بسیار مورد
تكریم و احترام بود.
روزی بهلول بر وی وارد شد ، پس از
سلام و احوال پرسی از طبیب سوال
نمود :
شغل شما چیست؟
طبیب از باب تمسخر، به بهلول گفت:
شغل من:
" زنده كردن مرده هاست."
بهلول در جواب گفت:
ای طبیب تو زنده ها را نكش ،
" مرده زنده كردنت " ،
پیش كش !
2015/10/22 12:23 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان