زمان کنونی: 2024/05/25, 09:57 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/25, 09:57 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستانهای بهلول

نویسنده پیام
veena
تنبل الدوله 0_0



ارسال‌ها: 936
تاریخ عضویت: Aug 2015
اعتبار: 124.0
ارسال: #1
داستانهای بهلول
سلام به همگی

قصد دارم توی این تاپیک داستانهای بهلول رو قرار بدم.

ایشالا همتون با شخصیت بهلول آشنایی دارید دیگه؟؟؟؟؟

اگه نداشتید هم مهم نیست...

بهلول از شاگردان خاص امام صادق(ع) بوده.

امیدوارم که خوشتون بیاد.

در پایان کار تشکر و اگه هم لازم شد اعتبار فراموش نشه 
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
2015/10/09 06:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
veena
تنبل الدوله 0_0



ارسال‌ها: 936
تاریخ عضویت: Aug 2015
اعتبار: 124.0
ارسال: #2
RE: داستانهای بهلول
اول از بیوگرافی شروع میکنیم.
گفتم که شاید ندونید کیه...


بهلول دیوانه یا بهلول دانا کیست؟
این سوال همیشه وجود دارد که بهلول مجنون بوده یا دانا ؟
در كتاب دائرة المعارف تشيع نقل گردیده است :
ابووهيب بن عمرو (
بهلول )  معروف به مجنون از فقها و حكما و شعراي شيعه در قرن دوم هجري بوده است
و علت ديوانگي ظاهري او اين است كه به وسيله‌ي آن سخن حق را بدون ترس بر زبان بياورد
در كتاب مجالس المؤمنين سفينة البحار، روضات الجنّات اعيان الشيعه و کتب های بسیار دیگر
بهلول از شاگردان خاص امام صادق (ع) و از اصحاب آن حضرت و حضرت امام موسي كاظم (ع) معرفي شده است
و چون هارون الرشيد خليفه عباسي قصد داشت مخالفان حكومت استبدادي خود را از بين ببرد
نقشه‌اي طرح كرد تا امام كاظم (ع) را به شهادت برساند
هارون از فقهاي بغداد (
از جمله بهلول )  در خواست كرد تا فتوا بدهند كه امام قصد دارد بر عليه حكومت قيام كند و قتل او شرعاً واجب است
اما بهلول از اين كار خودداري كرد و از امام چاره جويي نمود
امام به او پيشنهاد كرد خودش را به ديوانگي بزند تا هارون از او دست بردارد
يك روز صبح مردم بغداد بهلول را در كوچه و بازار ديدند كه لباس كهنه‌اي به تن كرده
و سوار بر تكه چوبي شده و با كودكان بازي مي كند و فرياد مي‌زند :
كنار برويد!
مبادا اسب من شما را لگد كند
و اين تدبير او را از صدور فتوا بر عليه امام نجات داد
و هارون وقتي شنيد كه بهلول ديوانه شده است دست از او برداشت

 
2015/10/09 06:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
veena
تنبل الدوله 0_0



ارسال‌ها: 936
تاریخ عضویت: Aug 2015
اعتبار: 124.0
ارسال: #3
RE: داستانهای بهلول
ارزش سلطنت از دید بهلول

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد
خلیفه گفت :
مرا پندی بده
بهلول پرسید :
اگر در بیابانی بی‌آب ، تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی
در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟
هارون الرشید گفت :
صد دینار طلا
بهلول پرسید :
اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
هارون الرشید گفت :
نصف پادشاهی‌ام را
بهلول گفت :
حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی
چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟
هارون الرشید گفت :
نیم دیگر سلطنتم را
بهلول گفت :
پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است
تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/10/09 06:21 PM، توسط veena.)
2015/10/09 06:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
veena
تنبل الدوله 0_0



ارسال‌ها: 936
تاریخ عضویت: Aug 2015
اعتبار: 124.0
ارسال: #4
RE: داستانهای بهلول
قضاوت کن

هارون الرشيد درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید
اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید
خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند
بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد

بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم
هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !
بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ
اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !
هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند
فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید
مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است !
خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !
هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد !
حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد !
2015/10/09 06:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #5
RE: داستانهای بهلول
داستان بهلول و فروختن خانه ای در بهشت
آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید : چه می کنی؟
گفت : خانه می سازم.
پرسید : این خانه را می فروشی؟
گفت : آری.
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
گفت : این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت : آری
هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.
2015/10/14 11:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #6
RE: داستانهای بهلول
داستان عقل بهلول
روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:
بزرگترین نعمت های الهی چیست؟
بهلول پاسخ داد:
عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است
عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود
بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت
قاضي شهر او را ديد و گفت : شنيده ام ” الاغت سقط شده ” و تو را تنها گذارده است!
بهلول گفت : تو زنده باشي يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد
2015/10/14 11:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #7
RE: داستانهای بهلول
 بهلول عاقل ترین دیوانه
هارون الرشيد درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید
اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید
خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند
بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد
بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم
هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !
بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ
اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !
هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند
فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید
مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است !
خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !
هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد !
حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد !
2015/10/14 11:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #8
RE: داستانهای بهلول
وزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به  دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
2015/10/14 11:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #9
RE: داستانهای بهلول
هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود
از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند
سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند
هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار
بهلول گرفت : اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست
عیسی با حالتی عصبی فریاد زد : وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی ؟
بهلول خندید و گفت : صاحب اربده سومین دیوانه هست
هارون از کوره در رفت و فریاد زد :
این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد
بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت : تو هم چهارمی هست هارون !
2015/10/14 11:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #10
RE: داستانهای بهلول
روزی بهلول وارد قصر هارون الرشید شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست
غلامان دربار چون آن حال بدیدند به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند
هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را در حالتی بهم ریخته دید که گریه می کند
از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید
نگهبانان گفتند : چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم
هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده و نوازش نمود
بهلول گفت : من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم
زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم
در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای  چه مقدار آزار خواهی کشید و صدمه خواهی دید
تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی !!!
2015/10/14 11:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان