«In the name of God
»
"فصل اول: کریسمس"
خمیازه ای می کشم و چشمانم را می مالم. احتمالا کمی زود بیدار شده ام. در تابوتم را باز کرده و پنجره را نگاه می کنم. از پشت پرده ی کهنه و ز هوار در رفته ی آن نوری نمی آید و این برای من نشانه ی صبح است. برای هر خون آشامی، شب برابر صبح است.
من یک خون آشام هستم. نامم، فیلیپ منتیس(Philip Mentis
) است. ماجرای خون آشام شدنم طولانی و پیچیده است و خیلی هم به افسانه ها شباهت دارد. خلاصه اش اینکه من بر اساس یک نفرین خانوادگی خون آشام شده ام. بدترین چیز این نفرین هم این است که هرشب باید انسانی را بکشم و خونش را تا ته بنوشم. هر شب همین طور است غیر از...
-ویکتور(Victor
)! ویکتور!
همین طور که آهسته می روم، نامش را بلند صدا می زنم تا بلند شود. ویکتور پسر مشاور پدرم و دوست فعلی ام است. او خودش را برای اینکه من تنها نباشم و بتوانم زودتر نفرین را باطل کنم، خون آشام کرده بود. البته او بیشتر برای اینکه فکر می کرد پدرم به گردن خانواده اش حق دارد، همراه من شده بود.
همین که به اتاقش می رسم، با لگد وارد می شوم. داد می زنم: «ویکتور!پاشو! زود باش بیدار شو!» و به تابوتش هم لگدی می زنم.
خوشبختانه از رفتارم شرمنده نیستم. فورا در تابوتش را باز کرده، شمعی از اتاقش را داخل تابوت می اندازم، درش را می بندم ، رویش می نشینم و نخودی می خندم. با خودم می شمارم: «یک، دو، سه!» همان لحظه صدای جیغ ویکتور درمی آید و دیوانه وار به در تابوتش می کوبد. همچنان که هر هر می خندم، کنار می روم. او بیرون می آید و شمع را از دهانش به بیرون تف می کند!
بعد از اینکه شمع را در دهانش می بینم، نمی توانم خودم را کنترل کنم و از شدت خنده روی زمین می افتم. ویکتور به من خیره نگاه می کند. او موهایی بلوند و مجعد دارد که خیلی راحت حالت می گیرند. فقط هم دور لب و دهانش، ریش و سبیل بوری دارد. چشمانش مشکی هستند که باعث می شود موقعی که چپ چپ نگاه می کند، کمی ترسناک شود. او خیلی خشک می پرسد: «آیا دیوانه شده اید، سرورم؟» بعد شمعش را برمی دارد، به سمتم می دود و داد می زند: «ابله دیوانه! کرم بی ریخت! انگل اجتماع!» و شمع را به سمت چشمم می گیرد.
خیلی سریع بلند می شوم و در حالی که می خندم از دستش فرار می کنم و از پنجره به بیرون می پرم. نگران خودم نیستم، من شنلم را دارم تا پرواز کنم؛ اما ویکتور بیچاره که شنل به همراه نداشت به دنبالم از پنجره بیرون پرید و از ارتفاع پنجاه متری سقوط کرد!
نمی دانم که آیا ویکتور دردش آمده یا نه، اما می بینم که دندان هایش روی زمین ریخته اند و موهای بلوندش اش پر از خون هستند. استخوان ساق های پایش هم بیرون زده اند و سفیدی اش، هر سگی را برای مکیدن و لیسیدنش جذب می کند!
شانه ای بالا می اندازم و خنده کنان به اتاقم بر می گردم. سپس شنل ویکتور را از روی میزش بر می دارم و دوباره بیرون می پرم تا به او بپیوندم.
سقوط برای من خیلی لذت بخش است. حتی وصفش هم برایم زیباست. افتادن از یک ارتفاع زیاد با سرعت زیاد، برایم مثل دویدن در چمنزار در یک روز آفتابی می ماند. هر دویشان را دوست دارم، اما برای دیدن دومی، هیچ قدرتی ندارم.
در حالت سقوط، انگار دنیا برایم از حرکت می ایستد. فقط خودمم و خودم و خودم. جلویم خالی ست، پشتم خالی ست، طرفینم هم خالی هستند. و این حس انزوا در ارتفاع، به لذت سقوط اضافه می کند.
بالاخره به چند متری زمین که می رسم، شنلم را باز می کنم. از سقوط خوشم می آید، اما نمی خواهم همان بلایی که سر ویکتور آمد، سر من هم بیاید. اندام ویکتور، ترمیم شده اند. حتی خونی که روی زمین ریخته هم به بدنش برگشته است. ویکتور بعد از چند ثانیه بلند می شود و اخمی می کند. همیشه بعد از سقوط، جدی می شوم. می گویم: «متأسفم. نمی دونم چه بلایی سرم اومده بود.»
ویکتور غرغری می کند. سپس کمرش را نگه می دارد و خودش را به سمت عقب خم می کند. صدای مهره هایش، مانند اسفند روی آتش بلند می شود. او شنل را با بدخلقی از من می گیرد و آن را با یک حرکت می پوشد.
سپس مثل عنکبوت از دیوار قلعه بالا می رود و با نگاهی پرشگرایانه به من نگاه می کند. با یک خیز، روی دیوار می پرم و خودم را بالا می کشم. روی دیوار، موقعی که دونفری به ماه خیره شده بودیم، او بدون اینکه به من نگاه کند می گوید: «عذرخواهیت قبول شد.» بعد با هم می پریم، شنلم هایمان را باز کرده و پرواز می کنیم.
موقع پرواز ویکتور می پرسد: «حالا چی شد که اون کارای مسخره رو انجام دادی؟»
دوباره هیجان زده می شوم و می گویم: «حدس بزن!»
او می پرسد: «من باید سوژه رو بکشم؟»
-نه.
-جنازه رو دفن کنم؟
-نه.
-قبر رو بکنم؟
به چشمانش زل می زنم و می گویم: «می شه از فکرخون و جنازه بیرون بیای؟»
بدون اینکه نگاهی به من بیندازد می گوید: «صد در صد. اما اگه بیرون بیام، دیگه پیشنهادی ندارم.»
چشم هایم را در کاسه می چرخانم و آه می کشم: «ویکتور، کریسمسه.»
انتظار دارم خوشحال یا ناراحت بشود و یا حداقل عصبانی. اما او خیلی خشک می پرسد: «خب؟»
-این تو رو یاد چیزی نمی اندازه؟
-مثلا؟
-خون کمتر و زندگی قربانی.
او آهی می کشد و می گوید: «می دونم.»
با تردید می پرسم: «انگار زیاد خوشت نیامد. ما که خونه ی وینسنت(Vincent
) می ریم و خون می نوشیم.»
او زبانش را در می آورد و می گوید: «خون هایی که اون داره، مزه ی موندگی می دن!»
وینسنت یک خون آشام است. نمی دانم راست می گوید یا نه، اما طبق گفته ی خودش، قبل از جنگ های صلیبی، یک شکارچی اژدها بود. او گفته بود که بعد از شکار آخرین اژدهایی که گیرش آورده بود، توسط نفسش مسموم شده بود. نفس اژدها در دم آدم عادی را می کشد، ولی چون او اژدها های زیادی را کشته بود و آمادگی اش را داشت، فقط مریض شد، اما مریضی اش به حدی مهلک بود که تا مرگ پیش رفت. او همان روز اول پیش یک جادوگر رفت و از او تقاضا کرد تا خون آشامش کند. او در آن موقع سی و پنج سال داشت و حتی ازدواج هم نکرده بود.
بعد از خون آشام شدنش، او شروع کرده بود به انجام دادن آزمایشاتی کهن. علمی که امروزه به آن شیمی می گویند؛ اما او علاقه دارد تا به آن «کیمیا» یا «جادو» بگوید.
البته او برای اینکه به ما ثابت کند که شکارچی اژدها بوده، یک دندان و تکه از پولک یک نوع اژدها را نشانمان داده بود. با پتک به پولکش کوبیدیم و حتی یک شب آن را در آتش انداختیم، اما اثر نکرد. دندان را امتحان نکردیم، اما وینسنت می گفت که حتی پوست کرگدن را هم پاره می کند!
ویکتور باورش ندارد اما من باور می کنم. خوشبختانه، اژدها ها هم نمی توانند ما را بکشند. البته این مسئله در مورد اژدهایی که سیر خورده باشد صدق نمی کند!
در هر حال، بالاخره به شهرک می رسیم. بالای سقف خانه ای که تقریبا بیرون شهرک است، می نشینیم و ویکتور شروع به حرف زدن می کند: «همین جا کمین کنیم؟»
کمی به دور و اطراف نگاه می کنم. اینجا خلوت است. البته برق چند خانه روشن است، اما پرده ها کشیده شده اند. به ویکتور می گویم: «همینجا خوبه. البته باید سعی کنیم که خیلی سریع شکار کنیم. شاید یکی ما رو ببینه.»
ویکتورسعی تکان می دهد و با یک جهش و کمی بال زدن، به ساختمان روبرو می رسد و خودش را لای مجسمه ها، جا می کند.
من در یک دودکش که جلویش حالت افقی دارد، می نشینم. جای گرمی ست، اما گازهایش کمی اذیتم می کنند.
به ساعتم نگاهی می اندازم. چند ثانیه به ده مانده. برای خودم، شمارش معکوس را شروع می کنم: «شیش... پنج... چهار... سه... دو... یک... شروع شد.»معمولا زمان می گیرم تا ببینم چه قدر طول می کشد تا شکار پیدا کنیم.
تا ساعت دوازده و چهل و سه دقیقه، بدون هیچ حرکتی می نشینیم. بالاخره شکار پیدایش می شود. یک جوان پالتو پوش تقریبا بیست ساله که قد بلندی هم دارد. احتمالا کمی هیکلی ست، پس با کمی کمبود خون اتفاقی برایش نمی افتد.
برای ویکتور یک پیام ذهنی می فرستم: «من کارش رو می سازم. تو از جات تکون نخور.»
ویکتور جواب نمی دهد که به معنی رضایتش است. به آن طرف پشت بام می روم تا از طریق پله های اضطراری اش به کوچه برسم. طبقه ی اول که تقریبا پنج متر با زمین فاصله دارد، انتهای پله هاست. شنلم را همانجا می گذارم و از طریق دریچه ی کوچک پاگرد، پایین می پرم. سپس به سمت خیابان می روم.
جوان نزدیک کوچه می شود که من جلو می روم. یقه های پیراهنم را کمی بالا می دهم تا مرد نتواند صورتم را کامل ببیند و بعدا برایم دردسر درست کند. به او نزدیک می شوم و سعی می کنم لبخند بزنم، اما یادم می آید که یقه های پیراهنم، لب هایم را پوشانده اند. سریع می گویم: «سلام، آقا!»
مرد می ایستد و با لحنی عصبی می گوید: «امم... سلام. کاری داشتین؟»لهجه ی عجیبی دارد. فکر کنم فرانسوی ست.
به او می گویم: «بله... یک کار خیلی مهم.» سپس سریع جلو می روم و دستم را روی گلویش می گذارم؛ اما همین که خواستم فشارش دهم، مرد صدای خرخر آشنایی از خودش در آورد. او خرناسی کشید و دستم را از گلویش برداشت. پرسیدم: «تو... گرگینه ای؟»
مرد دوباره خرخر می کند. می گویم: «حتما تازه همخون شدی. وگرنه می تونستم فرق بین بوی تو و انسان ها رو بفهمم.»
او سر تکان می دهد و می گوید: «آره. همین چند روز پیش برای اولین بار تبدیل شدم.» پایش را مثل گاو روی زمین کشید.«نمی دونستم اینجا منطقه ی شماست. وگرنه...»
-نه، نه!
لعنتی! قیافه ام شبیه قلدرهاست؟
-ما دنبال شکار بودیم. کاری به گرگینه بودنت هم نداشتیم.
دستم را جلو می برم.
-فیلیپ منتیس.
-چاک پرکینز.
اخمی می کنم: «فرانسوی به نظر نمی آد.»
او می خندد و صورتش را تا خط ریشش می خاراند: «نه... در حقیقت مادرم فرانسوی بود. پدرم امریکایی بود. به خاطر همین هم اسم و فامیلم آمریکاییه؛ ولی من تقریبا همه ی عمرمو تو فرانسه زندگی کردم.»
-هی! داری چه غلطی می کنی؟
صدای ویکتور در مغزم می پیچد. از طریق تله پاتی به او می گویم: «بیا پایین. طرف گرگینه ست.»
ویکتور با شیطنت پاسخ می دهد: «می خوام یه مراسم خوش آمد گویی راه بندازم!»
یک ثانیه بعد، ویکتور به طرز نمایشی از از سقف پایین می پرد. سپس چند ثانیه در تاریکی می ماند تا ترسناک به نظر برسد و سپس، ناگهان غیب می شود. البته نه برای من. او از سرعت مافوق انسانی اش استفاده می کند و به سرعت پشت سر چاک می دود. سپس با یک دست گردن چاک و با دست دیگرش، دستانش را از پشت می گیرد. زیر لبی و خس خس کنان زمزمه می کند: «گرگینه... هان؟»
چاک خرناس می کشد و با قدرت گرگینه ای اش، ویکتور را چند متری پرت می کند. سپس شروع به تبدیل شدن می کند. چشمانش زرد و بادامی شدند. گوش هایش کشیده شده و کلی مو در آوردند. پوستش هم کمی مثل آب در حال جوشیدن، بر آمده شد و در نهایت، مو در آورد. موهای سیاه. سپس دهانش آن قدر جلو آمد و با دماغش یکی شد که پوزه ای بزرگ درست شد. او خرناس کنان چنگال هایش را به رخ ویکتور کشید.