rengo1374
ارسالها: 1,169
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 166.0
|
RE: نفرین شده
عالی بود همه چیز به جا بود کامل
|
|
2014/04/13 08:25 PM |
|
Aisan
ارسالها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
|
RE: نفرین شده
این نظرات خوب تا زمانیه که زود زود بذاریمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ولی جدی خوب بود
|
|
2014/04/15 07:25 AM |
|
ساکورا
ارسالها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
|
RE: نفرین شده
مصطفی به ارامی اب دهانش را قورت داد و گفت:
_خوب...حالا باید چی کار کنیم؟
ثریا خانم ساکت بود و با تردید به ما نگاه میکرد گویی میدانست چه کنیم یا پیشنهاد خوبی دارد اما دو دل بود من با لحن ملایمی گفتم
- ثریا خانم هرچی به ذهنتون میرسه بگین فوقشم نتونستیم عملیش کنیم زودتر میفهمین و دنبال یه راه حل دیگه میگردیم
- راستش این راهی که به ذهن من رسیده راه خوبیه اما افسوس...تا حالا به صاحب خونه های دیگه که گفتم هیچ کدوم حاضر نشدن انجامش بدن و میبینین که این اتفاقات همچنان ادامه داره!
-حالا شما بگین شاید ما قبول کردیم
- مریم خانم ،اقا مصطفی شما جای بچه های من هستین میدونین که اگه چیزی بگم فقط صلاحتونو میخوام... خواهش میکنم خودتون رو جای کسی که قراره اینجا رو ازتون بخره بذارین...میدونین تا حالا چند زن از ترسشون اینجا دیوونه شدن؟چندنفر سکته کردن؟چند نفر به راه شیطانیه ارتباط با ارواح کشیده شدن؟چه زندگی هایی از هم پاشیده شده؟بعضی از زنا اونقدر احمق بودن که واقعا گول روح خبیث اون مرد رو خوردن و زمانی که به دامش افتادن و زندگیشون رو باختن تازه میفهمیدن با یه روح سروکار داشتن نه انسان واقعی!
من به همه حرف های ثریا خانم با دقت گوش میکردم مو به تنم سیخ شده بود چهره زن ها و مردهایی که زندگیشون تحت تاثیر قرار گرفته بود از جلوی چشمام رد میشد یعنی ممکن بود ما هم به سرنوشت اونا دچار بشیم؟
- من بارها و بارها به ساکنین این خونه نفرین شده گفتم که باید اینجا رو ترک کنن وازشون خواهش کردم به کس دیگه ای نفروشنش اما...چی بگم ...پول از سرنوشت بدبختایی که اینجا میومدن براشون مهمتر بود حاضر بودن به قیمت خیلی کم بفروشنش اما حاضر نبودن خرابش کنن و متروکه نگهش دارن! از اینکه ادما به همدیگه رحم نمیکنن همیشه عذاب میکشم ... حالا من از شما خواهش میکنم التماستون میکنم نذارین این نفرین بیشتر از این عمر کنه هر ثانیه که میگذره به شدت عذاب میکشم هر وقت اتفاق بدی میوفته حسش میکنم اخه تنها کسی که از موضوع خبر داره منم انگار مسئولیت نگه داری از ساکنین اینجا به عهده منه!!! این برام خیلی سخته همش هم بخاطر وجدانمه نمیتونم دست رو دست بذارم...
در تمام مدتی که ثریا خانم حرف میزد مصطفی با نگاه تیزی به چشمانش خیره شده بود اما خود ثریا خانم اصلا به او توجه نمیکرد حس میکردم از نگاهش فرار میکند !
-الان میگین باید خونه رو تخلیه کنیم و همین جوری ولش کنیم؟پس...پس کجا زندگی کنیم؟از کجا پول یه خونه دیگه رو بیاریم؟نمیشه یه جوری این نفرین رو باطل کرد؟
- متاسفم...البته شما هم میتونین این خونه رو بفروشین و مثل بقیه چرخه نفرین رو قطع نکنین اما به این فکرکنین که چیزایی که اینجا برای شما پیش اومد درمقابل بقیه هیچی نبود چون مسئله رو پنهون نکردین به موقع دست به کار شدیم اما خانواده بعدی چی...درباره باطل کردن نفرین هم،مریم جان این نفرین یه طفل معصوم بود همچین نفرینی هرگز پاک نمیشه در حالی که اگر یه انسان بالغ این کارو کرده بود میشد جلوش رو گرفت و همه چیز رو تموم کرد.
-باید بش فکرکنیم ثریا خانم لطفا امشب پیش ما بمونین ممکنه به کمکتون نیاز پیدا کنیم
مصطفی اینو گفت و با لبخند خسته ای نگاهم کرد.
-باشه... میمونم.
ان شب یکی از اروم ترین شب های عمرم بود با ان همه مشغله فکری خیلی زود خوابمان برد! صبح زود با طلوع خورشید بیدار شدم مصطفی کنارم خوابیده بود دلم نمی امد بیدارش کنم ارامشی که در چهره مردانه اش بود من را هم ارام میکرد کمی بعد به سقف خیره شدم به رفتن از خانه ای که پول خریدش را به سختی جور کرده بودیم فکرمیکردم یعنی واقعا باید همه چیز را از اول شروع میکردیم؟تازه وضع بدتر هم میشد چون باید قسط وام مسکن و قرض هایمان را هم پرداخت میکردیم!آه ه ه چه کنم؟به مصطفی بگویم خانه را رها کنیم یا ما هم مثل بقیه ان را بفروشیم؟در ان صورت با عذاب وجدانم چه کنم؟گناه نفر بعدی چیست که باید گرفتار این خانه میشد؟کمی چشمهایم را بستم که بهتر فکرکنم چند دقیقه گذشت میخواستم چشمهایم را باز کنم که یک لحظه سرمای وحشتناکی تا مغز استخوانم رسید و بدنم مور مور شد بوی گند خون مانده به مشامم رسید حالم داشت بهم میخورد خیلی ترسیدم چشمانم را فوری باز کردم و ...
به جای مصطفی همان مرد غریبه بدون لباس کنارم دراز کشیده بود خون غلیظی از دهانش بیرون ریخته بودانگار چشمان بی روح و وحشتنانکش تا عمق وجودم را میدید نفسم در سینه حبس شد بدنم شروع به لرزیدن کرد مرد لبخند گشادی زد لابه لای دندانهایش هم پر از خون بود بدتر از ان این بود که بیشتر خون ها دلمه بسته و لخته شده بود بوی تعفنش خفه ام کرد یک لحظه با خودم گفتم"نه...مصطفی... چه اتفاقی برات افتاده؟یعنی دیر جنبیدیم؟اون تو رو تسخیر کرده؟تو به اون تبدیل شدی؟
فاصله مان کمتر از یک متر بود مرد بدون اینکه خودش را روی تشک بکشد شروع به نزدیک تر شدن کرد روی پهلو بود تکانش را حس نمیکردم خیلی صاف جلومیامد درست مثل لغزیدن بود!ناگهان با تمام توانم جیغ کشیدم دیگر نمیتوانستم ان همه ترس را در خودم نگه دارم بدنم خیس عرق شده بود چند بار پشت سر هم از ته دلم جیغ کشیدم ناگهان مصطفی را در چهار چوب در دیدم که حوله ای دور بدنش پیچیده بود خیسه خیس بود !نفسم بالا نمی امد مصطفی با عجله به سمتم امد و بغلم کرد رو زانوهایش نشسته بود و خیسی بدنش صورت و کمی از رو تختی را خیس کرد!
-تو...رفته بودی حموم؟او...اون اینجا بود بخدا اینجا بود ...
بی اختیار زیر گریه زدم ثریا خانم هم تازه امده بود او برای خرید نان گرم بیرون رفته بود و به خاطر فاصله زیاد تا نانوایی دیر کرده بود(مثل اینکه عادت به سحرخیزی داشت!)
تازه نفسم سرجایش امده بود مصطفی شانه هایم را ماساژ میداد ومی گفت" چیزی نیست من پیشتم نترس" چشمانم را بستم و دست مصطفی را فشار دادم ثریا خانم قضیه را فهمیده بود!
- باید هر چه زودتر یه کاری کنین شما نمیتونین تا ابد جفت هم دیگه باشین فکر کنم بازم پیداش شده بود درسته؟
-اره مثله اینکه بازم اومده بود من تازه رفته بودم دوش بگیرم دیدم مریم خوابه بیدارش نکردم یهو صدای جیغش در اومد!
- اما من اصلا نفهمیدم کی رفتی ،اصلا احساس نکردم...مصطفی،خیلی وحشتناک بود خیلی ترسیدم فکر کردم اون تویی
دوباره اشک هایم سرازیر شد ثریا خانم به شدت نگران بود مصطفی هم میخواست نگرانی و استرسش را پنهان کند اما به خوبی از چشمانش میخواندم تحت فشار است تازه متوجه شدم وضعیت مصطفی جلوی ثریا خانم مناسب نیست انگار خود ثریا خانم هم متوجه شد و فوری از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه صبحانه مختصری دور هم خوردیم ثریا خانم خودش را در اشپزخانه مشغول کرد هرچقدر اصرار کردم یک جا بشیند فایده نداشت من و مصطفی از فرصت استفاده کردیم و باهم درباره خانه صحبت کردیم هنوز نمیدانستیم چه باید بکنیم مصطفی از من هم نگران تر بود .
- مریم، من یه ساعت دیگه به مامانم اینا زنگ میزنم بشون میگم مشکل مالی جدی پیدا کردیم ومجبورم خونه رو بفروشم و تا وقتی بتونیم یه جا دیگه دست و پا کنیم میریم پیششون. خوبه؟
- به نظرم بد نیست اما اگه گیر دادن که مشکلمون چیه اون وقت چه جوابی بدیم؟
-ا... تا اون موقع میتونیم بپیچونیمشون یا میگم یه نفرو با ماشین دوستم زیر کردم ماه قبل یادته علی بیچاره چه بلایی سرش اومد واسه پول دیه هم ماشین هم خونش رو فروخت ؟راستش من از دیشب داشتم فکرمیکردم اخرش فقط همین راه به ذهنم رسید
-خوب...باشه هر چی تو بگی
وقتی کار ثریا خانم در اشپزخانه تمام شد تصمیممان را با او هم درمیان گذاشتیم قرار شد ساعت 9 مصطفی به خانواده اش زنگ بزند و خبر دهد که ما باز هم میخواهیم با انها زندگی کنیم ثریا خانم از شنیدن حرفهای مصطفی اشک شوق در چشمهایش جمع شد ما اولین کسانی بودیم که از پول خانه چشم پوشی میکردیم . من هم که دیگر تحمل بوی عرقم را نداشتم هرجور بود با ترسم مقابله کردم و برای دوش گرفتن اماده شدم ثریا خانم به مصطفی گفت که تمام مدت مراقبم باشد خودش هم برای چنددقیقه ای به خانه اش میرفت تا شماره یکی از اشناهایش را بیاورد که با ماشینش اسباب منزلمان را به خانه مادر شوهرم ببریم.
وقتی زیر دوش بودم چندین بار بوی خون را به خوبی حس کردم ،بین صدای جریان اب صدای نفسهای بلندی میشنیدم،چندبار هم اب کاملا سرد میشد اما بخاطر اینکه استرس ونگرانی مصطفی را بیشتر نکنم چیزی نمیگفتم در دلم پشت سر هم "بسم الله ،بسم الله" میگفتم. اما طبق معمول مصطفی متوجه لرزش ها و رنگ زرد صورتم شده بود هیچ وقت نمیتوانستم چیزی را از او پنهان کنم .
ساعت ها پشت سرهم میگذشت ثریا خانم گفت سر ظهر باید اماده باشیم وسایل زیادی نداشتیم و در همان چند ساعت بیشتر کارها را انجام دادیم قرار شد به کمک همان راننده وسایل سنگین را از خانه خارج کنیم تا ساعت 2 همه چیز طبق برنامه پیش رفت راننده مرد بسیار مهربانی بود و معلوم بود ثریا خانم را از سالها پیش میشناسد ثریا خانم خیلی پر انرژی بود از خوشحالی نمیتوانست سر جایش بنشیند
|
|
2014/05/03 01:48 PM |
|
ساکورا
ارسالها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
|
RE: نفرین شده
وقتی خانه کاملا خالی شد ثریا خانم گفت "یه لحظه صبر کنین تا من برم یه چیزی از خونمون بیارم تو رو خدا نرین ها" مصطفی با لبخند خیالش را راحت کرد من میخواستم برای اخرین بار نگاهی به داخل خانه بندازم هنوز ته دلم از اینکه باز هم باید به یک اتاق برمیگشتیم ناراحت بودم از مصطفی خواستم همراهم بیاید که تا وقتی ثریا خانم برگردد با خانه خداحافظی کنیم . من جلوتر راه افتادم چندقدم به داخل برداشتم که صدای بلند بسته شدن در را پشت سرم شنیدم به سرعت برگشتم و دستگیره در را چرخاندم اما باز نمیشد مصطفی هم از ان طرف تقلا میکرد در را باز کند.
- مریم برو کنار میخوام به در لگد بزنم.
من از در فاصله گرفتم اما در همان لحظه شالم دور گردنم محکم شد! انقدر تنگ و محکم که نفسم گرفت فقط یک لحظه توانستم جیغ کوتاهی بکشم داشتم خفه میشدم میخواستم با دستم شال را باز کنم اما فایده نداشت مصطفی که صدایم را شنیده بود محکم تر به در لگد میزد و میگفت"مریم ... مریم... چی شد؟" راننده مسن هم به کمکش امده بود اما در به شکل عجیبی غیر قابل باز شدن بود!رنگ صورتم داشت تغییر میکرد تا جایی که میتوانستم سرم را بالا گرفتم تا حد اقل کمی جا در ان گره محکم پیدا کنم از بالای چشمم به پشت سرم نگاه کردم همان مردبود !انتظار دیگری هم نداشتم انقدر گره شالم را تنگ کرده بود که حتی بوی بدش را حس نمیکردم با یک دست شال را گرفتم و با دست دیگرم به پشت سرم چنگ می انداختم به این امید که حداقل اسیبی به بدنش وارد کنم و گره کمی شل شود اما هرچقدر دستم را در هوا تکان میدادم به هیچ چیز نمیرسید! دیگر طاقتم تمام شد هیچ هوایی در ریه هایم نمانده بود همین که نا امید شدم در باز شد!ثریا خانم رسیده بود مثل یک جوان 20 ساله اول از همه به داخل پرید و سمت من امد مصطفی هم پشت سرش بود راننده مات و مبهوت ایستاده بود با ورود انها گره دور گردنم شل شد و با اولین تنفس مقدار زیادی هوا را به داخل ریه هایم کشیدم و به سرفه افتادم ثریا خانم من را به راننده سپرد و گفت
_شما توی حیاط بمونین هر اتفاقی افتاد هرگز داخل نیاین فهمیدین ؟اقا یوسف یه بطری اب سرد اون گوشه هست یه خورده اب به مریم خانم بده
ثریا خانم بدجور نفس نفس میزد صدای اب از داخل به گوش میرسید تمام شیر های اب با هم باز شده بود در کابینت ها و کمددیواری ها به شدت باز و بسته میشد شیشه های پنجره ها همه با هم شکستن و به خورده ریزه تبدیل شدن مصطفی بیشتر از اینکه بترسد عصبانی شد دندانهایش را به هم فشرد و به داخل اتاق ها دوید ثریا خانم با نگرانی دنبالش رفت من نمیتوانستم بلند حرف بزنم فقط دستم را دراز کردم که جلوی انها رابگیرم اما بی فایده بود .مصطفی وسط اتاق پذیرایی ایستاد و با عصبانیت گفت
- اشغال عوضی...کجایی؟ترسو چرا خودتو به من نشون نمیدی؟چیه؟نکنه از مردا میترسی؟...
هنوز حرف هاش تمام نشده بود که هاله کم رنگی چند متر ان طرف تر ظاهر شد کم کم پررنگ و واضح تر شد همان مرد بود اما اصلا خونی و بد بو نبود!نگاه کوتاهی به مصطفی انداخت و بعد به ثریا خانم خیره شد به ارامی گفت
- پس همه چیز زیر سر تو بود؟!!!
وبعد به سرعت به سمت ثریا خانم رفت مصطفی جلو پرید و مشت محکمی به چانه او زد اما انگار هیچ دردی نداشت !مشت دوم هم نثار چشمش کرد اما این بارهم بی اثر بود همین مصطفی را عصبانی تر میکرد ! مرد هیچ کاری با او نداشت و اجازه میداد مصطفی با قدرت به او ضربه بزند مرد با هر ضربه خنده اعصاب خوردکنی تحویل مصطفی میداد هربار لب یا چشمش زخمی میشد فوری زخم ها بند می امد
مصطفی به نفس نفس افتاد سرو وضعش کاملا بهم ریخته شده بود خیلی خسته شده بود خیلی خوب فهمیده بود که اسیب رساندن به او غیر ممکن است اما...چطور مریم او را زخمی کرده بود به طوری که هنوز اثر زخم عمیقی که خو نریزی نداشت در پهلویش دیده میشد!مرد با یک قدم به مصطفی نزدیک شد دستش را بالا برد و با یک ضربه او را از جا کند مصطفی پرتاب شد و به شدت با اپن اشپزخانه برخورد کرد ثریا خانم خیلی ترسیده بود اما مصطفی تسلیم شدنی نبود به زور از جایش بلند شد برای ایستادن دستش را روی سنگ اپن گذاشت و بلند شد همان لحظه شی سردی را زیر دستش حس کرد وقتی کاملا ایستاد یک ساتور قدیمی که از تیزی لبه اش برق میزد را دید اصلا برایش اشنا نبود اما الان وقت این حرف ها نبود ثریا مثل یک گربه از جا پرید و دستهای مرد را از پشت گرفت و فریاد زد
-بزنش
مصطفی ساتور را محکم گرفت و با تمام قدرت سینه مرد را مورد هدف قرار داد دیگر هیچ رمقی برایش نمانده بود و این اخرین امیدش بود اما،همین که ساتور با بدن او برخورد کرد ...مرد ناپدید شد و ساتور با همان قدرت و سرعت به مسیرش ادامه داد و...ثریا خانم نقش زمین شد قلب مصطفی در سینه فرو ریخت چشمانش گرد شد و به سمت ثریا خانم دوید و کنارش زانو زد به خاطر اختلاف قد ساتور به کنار گردنش خورده بود و کاملا فرو رفته بود خون غلیظ و زیادی از زخم بیرون زد مصطفی میخواست بقیه را برای کمک صدا بزند
-ن..ه این کارو ...نکن
-چرا ؟چرا؟بخدا نمیخواستم همچین کاری کنم ثریا خانم طاقت بیار
اما باز هم ثریا خانم جلوی مصطفی را گرفت
مصطفی با تعجب و تردید به ثریا خانم نگاه کرد اشک در چشم هایش حلقه زد
ثریا خانم از زیر چادری که دور کمرش بسته بود پاکث نامه ای در اورد و در دست مصطفی گذاشت و گفت
- خواهش میکنم برو از توی اون بطری توی حیاط برام کمی اب بیار...اگردیگه نتونستین منو زنده ببینین به مریم خانم بگین من اینجا کار داشتم ادرستون رو بم دادی بعد بتون سر میزنم...
کلمات به سختی از دهان ثریا خانم بیرون میامد مصطفی پاکت را برد و به حیاط رفت بطری اب را برداشت (کسی در حیاط نبود مثل اینکه سوار ماشین شده بودند)وقتی که به در رسید باز هم قفل گیر کرده بود! هرکاری کرد نمیتوانست ان را باز کند ناگهان متوجه لباسش شد که حتی یک قطره از خون ثریا خانم روی ان نبود با اینکه سر او را روی زانواش گذاشته بود و حتی شلوارش خونی بود با ناباوری به در و بعد به لباس هایش نگاهی انداخت پاکت هنوز در دستش بود بطری اب را پشت در گذاشت و از خانه خارج شد و راهی خانه پدرش شدیم در راه هیچ کس چیزی نمیگفت هر سه شوکه بودیم زمانی که به خانه رسیدیم مادر و برادر مصطفی منتظرمان بودند .با هم همه وسایل را به داخل بردن من و مادر مصطفی که زن بسیار مهربانی بود روی سکوی حیاط نشسته بودیم و صحبت میکردیم من گفته بودم دچار نوعی حساسیت شدم و گلو ام به شدت ملتهب شده !وقتی اخرین وسیله هم اوردند مصطفی برای دادن کرایه راننده به بیرون برگشت راننده مسن با لبخند ملیحی منتظر ایستاده بود
- بفرمایید اقا یوسف ...اینم دستمزد شما...
- نه...شما قبلا همه چیز رو پرداخت کردین!خواهش میکنم پاکتی که ثریا خانم بتون داد فراموش نکنین
- اما اینطوری نمیشه تازه من اصلا یادم نمیاد بتون پولی داده باشم و...شما از کجا میدونین...
اقا یوسف بدون گوش دادن سوار ماشینش شد و رفت. مصطفی نفس عمیقی کشید خیلی گیج و خسته بود با خود گفت"خیلی بهتر شد که از اونجا رفتیم دیگه نمیتونستم این همه چیزای عجیب رو تحمل کنم"
ان روز از خستگی من و مصطفی مثل جنازه در اتاق برادرش به خواب رفتیم و صبح روز بعد با دل ضعفه و گرسنگی شدید بیدار شدیم استراحت خوبی کرده بودیم و بیشتر انرژیمان برگشته بود وقتی از اتاق در امدیم بوی چای داغ و تخم مرغ نیمرو و نان تازه دیوانه ام کرد ابی به دست و رویمان زدیم و به جان صبحانه افتادیم مادر خنده اش گرفته بود اما چیزی نمیگفت،کمی سرحال تر که شدیم ناگهان مصطفی از جا پرید یاد پاکت افتاده بود با عجله به سمت شلوارش که اویزان بود رفت و پاکت را در اورد من هم دنبالش بودم در پاکت با خط کج و کوله ای ادرس یک قبر در قبرستان را نوشته بودند و کمی پایین تر نوشته شده بود "برای بخشش گناهانم دعا کنید به جز شما دونفرکسی را ندارم" من و مصطفی به هم نگاه کردیم یعنی چه؟یعنی یک ماجرای دیگر درمیان بود؟ان قدر کنجکاو بودیم که قبل از ناهار به بهانه خرید بیرون رفتیم و یک راست به همان قبرستان رفتیم درست جایی که نوشته شده بود قبری را پیدا کردیم سنگ بسیار کهنه ای داشت من با خودم یک شیشه گلاب اورده بودم میدانستم در قبرستان به درد میخورد با ان روی سنگ کهنه را شستیم نوشته قدیمی بود اما قابل خواندن بود
"ثریا پورمبارک" فرزند... تاریخ تولد...تاریخ وفات !تاریخ وفات مربوط به حدود 70 -60سال پیش بود! به اسمش بیشتر دقت کردیم درست خوانده بودیم همان ثریا بود!مصطفی چشمهایش را کمی بست و شروع به فکرکردن کرد من چشمم به چند قبر ان طرفتر افتاد حدود 5-6قبر دورتر یک مرد و یک نوزاد دفن شده بودند به سمت انها رفتم تاریخ وفات انها چندماه قبل تر از تاریخ فوت ثریا بود
- مصطفی...بیا یه نگاهی به این بنداز!
داشتیم به موضوع فکرمیکردیم وقتی با مصطفی هم صحبت کردم اوهم به اندازه من به ثریا خانم مشکوک بود ثریا خانم به طرز عجیبی از جزئیات قضیه ان خانه خبر داشت!با ان سن و سال خیلی چالاک بود!همیشه همه چیز را میدانست!مهم تر از همه هر وقت پیدایش میشد اوضاع غیر عادی خانه درست میشد به جز در اخرین لحظات که کلا با همیشه فرق داشت!حالا هم اسم او با اسم صاحب قبر یکی بود!
-صبر کن ببینم یعنی ممکنه ثریا خانم همون زن خیانتکار باشه واسه همین گرفتار نفرین بوده و به همین خاطرم به ما کمک میکرده؟
- مریم...چرا ازش نپرسیدیم اسم زنه چی بوده؟
سوالات در ذهنمان میچرخید فاتحه ای خواندیم و به خانه برگشتیم تا چندماه بعد دیگر به گذشته فکرنکردیم هیچ وقت نفهمیدیم قضیه اصلی ثریا خانم چه بود زندگیمان به حالت عادی برگشت سال ها گذشت و صاحب دو بچه شدیم بچه هایم حالا 22 و 27 ساله شدند یک که به خاطر کار جدید مصطفی مجبور شدیم به شهر دیگری اسباب کشی کنیم در راه اتفاقی به محله ای که همان خانه نفرین شده در ان بود رسیدیم خود به خود چشمم دنبال خانه گشت اما در کمال نا باوری دیدم که انجا پر از اپارتمان شده!بدون اجازه ما خانه غصب شده بود و به جای ان یک اپارتمان چهارطبقه بود بدون اینکه متوجه شم بدنم به لرزه افتاد مصطفی هم مثل من شوکه شده بود پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت از انجا رد شدیم و دیگر هیچ وقت به انجا برنگشتیم اما همیشه به سرنوشت بیچاره هایی که ساکن ان اپارتمان میشدند فکر میکردم.
پایان
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/05/03 04:59 PM، توسط ساکورا.)
|
|
2014/05/03 04:58 PM |
|
rengo1374
ارسالها: 1,169
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 166.0
|
RE: نفرین شده
عالی بود ممنون اگر نزاری فقط ادامه ندی...
ممنون
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/05/03 08:05 PM، توسط rengo1374.)
|
|
2014/05/03 08:05 PM |
|
riku
ارسالها: 73
تاریخ عضویت: Apr 2014
اعتبار: 5.0
|
RE: نفرین شده
قشنگ تموم شد...
|
|
2014/05/04 01:13 AM |
|
Aisan
ارسالها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
|
RE: نفرین شده
خیلی عالی بود
قشنگ ترین داستانی بود که خوندم
اگه میتونسی طولانیش کنی حتگا رمان پرطرفداری میشد
خسته نباشی
عالی بود
|
|
2014/05/04 01:34 PM |
|
Nazi MF
ارسالها: 709
تاریخ عضویت: Feb 2014
اعتبار: 182.0
|
RE: نفرین شده
عالی بود عالی مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
هرچی بگم بازم کمه واقعا محشر بود خوبم تموم شد ولی من از ترس همه موهای بدنم سیخ سیخی شد..... مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
|
|
2014/05/05 08:10 PM |
|
Manaka
ارسالها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
|
RE: نفرین شده
خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی قشنگ بود واقعا عالی بود
|
|
2014/05/10 04:58 PM |
|
Aisan
ارسالها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
|
RE: نفرین شده
ببخشد یه سوال؟
چرا اینقدر اسپم میدین؟
یه بار تشکر با نوشتن کافیه
بابا دکمه تشکر لجن گرفت
این دکمه برای همینه
|
|
2014/05/11 06:28 PM |
|