زمان کنونی: 2024/11/06, 09:05 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 09:05 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.91
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفرین شده

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #11
RE: نفرین شده
خب خیلی خوبه که خودت مینویسی
فقط سعی کن زود زود بذاری
موفق باشی
2014/04/10 12:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
riku
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 73
تاریخ عضویت: Apr 2014
اعتبار: 5.0
ارسال: #12
RE: نفرین شده
خیلی خوبه استعداد شو داری اگه مانگاش کنی خیلی طرفدار پیدا میکنه.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/04/10 04:52 PM، توسط riku.)
2014/04/10 04:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #13
RE: نفرین شده
(2014/04/10 12:14 PM)♥TIFA♥ نوشته شده توسط:  خب خیلی خوبه که خودت مینویسی
فقط سعی کن زود زود بذاری
موفق باشی

چشم حتما سعی خودمو میکنم
2014/04/10 05:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #14
RE: نفرین شده
(2014/04/10 04:50 PM)riku نوشته شده توسط:  خیلی خوبه استعداد شو داری اگه مانگاش کنی خیلی طرفدار پیدا میکنه.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مرسی عزیزم اتفاقا خودمم تو فکرش هستم اما چون ایرونیه و بعضی جاهاش رو باید طبیعی بکشم یه کم دو دلم میترسم نشه تو پارک گذاشتش
2014/04/10 05:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Yasi MF
*YASAMIN*



ارسال‌ها: 104
تاریخ عضویت: Apr 2014
اعتبار: 26.0
ارسال: #15
smile RE: نفرین شده
ادامشو زود زود بنویس مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/04/10 07:34 PM، توسط Yasi MF.)
2014/04/10 07:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #16
RE: نفرین شده


نمیدانم چند ساعت خواب بودم اما تمام خستگی از بدنم بیرون رفته بود. بیدار بودم اما چشم هایم بسته بود نمیخواستم دوباره با واقعیت روبرو شوم ای کاش خواب میماندم کم کم چشمهایم را باز کردم دو نفر بالای سرم بودند یکی از انها را فوری شناختم سمت چپ شوهرم زانو زده بود اما ان زن...ان زن جوان چه کسی بود؟!!! قلبم تند تند میتپید چند بار پلک زدم تا دیدم بهتر شود میخواستم از جایم بلند شوم که مصطفی شانه هایم را گرفت و مانعم شد. نگاه دیگری به ان زن انداختم میخواستم بپرسم او کیست ؟ اما در کمال تعجب دیدم خبری از او نیست و همان پیرزن همسایه پشت سر مصطفی ایستاده !نگاه خاصی داشت هنوز به او اعتماد نداشتم .اما چاره ای نداشتم اوتنها کسی بود که حرفهایم راباور میکرد.


چند دقیقه همه در اتاق پذیرایی نشسته بودیم هوا تاریک شده بود و مصطفی میگفت دو ساعت است که رسیده و پیرزن که خود را ((ثریا خانم)) معرفی کرده بود موضوع را جسته و گریخته برای او تعریف کرده بود. بوی خوبی از اشپزخانه میامد مشخص غذا همان چیزیست که خودم برنامه ریزی کرده بودم "ماکارونی" نمیدانم ثریا خانم از کجا فهمیده بود قصد پخت همین غذا را داشتم شاید هم تصادفی بود اما دیگرهیچ چیز برای من تصادفی بنظر نمیرسید . شام را در سکوت باهم خوردیم تعجب کرده بودم که چرا ثریا خانم من را با شوهرم تنها نمیگذارد؟نباید درکم کند و بگذارد راحت باشیم ؟از همه این ها گذشته الان هوا تاریک است چرا به خانه خودش نمیرود؟


در همین فکرها بودم که دیدم ثریا خانم باخودش میخندد و غذایش را میخورد . دیگر حتی جرات نداشتم پیش خودم هم فکرکنم و چیزی در دلم زمزمه کنم!

بعد از تمام شدن شام میخواستم سفره را جمع کنم اما مصطفی اجازه نداد و خودش همه کارها را کرد.


کمی بعد هر سه دور هم جمع شدیم . ثریا خانم نفس بلندی کشید و گفت:

_ من برای اقا مصطفی یه چیزایی رو تعریف کردم اما مسلمه نمیتونم خیلی از چیزا رو حس کنم . مریم خانم ...نمیخوام دوباره اون تجربه تلخ رو یادت بیارم اما مجبورم... باید یه چیزایی بشنوی ممکنه یاد اون اتفاق بیوفتی اگه حالت بد شد کافیه بگی.


من سرم را به نشانه موافقت تکان دادم مصطفی دستش را دورم حلقه کرد و لبخند ارامش بخشی تحویلم داد.

_خب...خیلی وقت پیش ،دقیقا یادم نیست چند سال اما فکر کنم اون موقع شما هنوز به دنیا نیومده بودین این خونه اینجا بود البته چندبار بعدش ترمیم و بازسازی شد اما اصل زمین و پی خیلی قدیمیه درسته که بازسازی هم شده اما جای اتاقها دقیقا همون چیزیه که قبلا بوده هیچ وقت نفهمیدم چطور همه یه جور جای اتاق ها رو برنامه ریزی میکنن من از وقتی که 5سالم بود تو این محله قدیمی بودم تا الان که 74سالمه! حدود 14سالم بود که خبر یه اتفاق وحشتناک تو کل محله پخش شد ...هنوزم وقتی یادم میوفته دلم میسوزه


ثریا خانم از پارچ اب روبرویش لیوانی اب پر کرد و سر کشید انگار یاد خاطره تلخی افتاده بود!

_ تو این خونه یه زوج جوان زندگی میکردن یه زن زیبا همراه شوهرش و نوزادشون.مرد این خونه خیلی ادم خوبی بود خیلی شیک و خوش لباس بود اگه بگم تموم زنا و دخترا ارزو داشتن جای زنش باشن دروغ نگفتم حتی...حتی خود من...خود من یکی از کسانی بودم که به شدت اون رو دوست داشتم ...اما اون مرد به هیچ کس جز زن خودش علاقه ای نشون نمیداد و همین باعث شده بود مورد احترام همه باشه . مرد بیچاره از سحر میرفت تو بازار واسه یه لقمه نون حلال تا وقتی که هوا تاریک میشدو بازار خالی میشد ارزو داشت بهترین زندگی رو برای زن و بچه نازش محیا کنه اما... یه روز،زنه مهربون و خونه دارش خیانت کرد!هیچ کس باور نمیکرد همچین اتفاقی افتاده !


_خیانت کرد؟چرا؟شوهرش که خیلی خوب بود!

مصطفی انتظار نداشت موضوع به همچین جایی بکشد . خیلی تعجب کرده بود!


_نمیدونم چرا این کارو کرد شاید گول خورده بود خلاصه ،یه روز با نامردی که بخاطرش زندگیش رو خراب کرده بود قرار گذاشت اما اون یک ساعت زودتر رسید زنه که قصد داشت اون روز بچه رو به بهانه ای خونه یکی از اشناها بذاره خیلی هول شد نمیدونست چی کار کنه اخه به اون مرد نگفته بود بچه هم داره! خیلی دست پاچه شد به اخرین اتاق رفت گنجه رو باز کرد و طفل معصوم رو تو صندوقی که تو گنجه بود گذاشت لای در صندوق یه کتابچه گذاشت که بچه خفه نشه بعد با یه ملافه نازک روشو پوشوند و در گنجه رو...بست!

مردی که وارد خونه شد با شوهره قابل قیاس نبود هیکل خوبی داشت اما هیزی و کثیفی از چشماش میزد بیرون از سیگارشم میشد فهمید چقدر ثروتمنده بگذریم که بینشون چی گذشت اما از طرف دیگه شوهربیچارش وقتی داشت تو بازار بارها رو جابجا میکرد پاش بدجور پیچ میخوره و میوفته و از درد و ورم پاش دیگه نمیتونه به کار ادامه با دل خوش و خیال راحت به خونه برمیگرده اما هرچی در میزنه کسی باز نمیکنه مجبور میشه از پسر همسایه کمک بگیره پسر از پشت بومشون وارد خونه اونا میشه و در رو باز میکنه و بعد از کمی صحبت دوستانه میره خونه خودشون .مرد خسته با پای لنگ در حالی که به خودش میگفت حتما زنش بخاطر بیخوابی از دست بچه الان خوابش برده وارد خونه شد همین که در ورودیه اتاقا رو باز کرد...صدای عجیبی شنید یه مرد داشت حرفای رکیک و بدی میزد بعد از هر جمله صدای خنده زنش بلند میشد قلب مرد فرو ریخت لبخندش محو شد نمیتونست باور کنه درد پاش رو دیگه حس نمیکرد دنیا روی سرش خراب شده بود زن مهربانش ...بدون فکر کردن به چیزی به حیاط برگشت سمت اشپزخانه رفت و ...


کمی بعد صدای جیغ وحشتناکی از خانه بلند شد جسد اون نامرد در حالی که ساتور سنگین و بزرگی که برای خردکردن استخوان گاو و گوسفند از اون استفاده میکردن...توی سرش فرو رفته بود!خونش به همه جا پخش شد زن داشت از ترس میمرد شوهرش دیوانه شده بود احساس درماندگی میکرد خون رو سر و سینش پاشیده بود زانوهاش لرزید و زمین افتاد اشک گرم و درشتی از گوشه چشمش رو گونه خونیش غلتید!دیگه زندگی براش معنا نداشت هرکس دیگه ای جاش بود زنه رو هم میکشت اما اونقدر عاشق بود که حتی دلش نمیومد به زنش دست بزنه...زن شوکه شده بود و مثل بید میلرزید مرد به صورت همسرش نگاهی کرد درماندگی و غم تو نگاهش موج میزد کمرش شکسته شده بود اشک دوم هم از چشمش افتاد و...همسایه ها که صدای جیغ رو شنیده بودن به زور وارد خونه شدن و صحنه رو دیدن

زن سرجاش خشکش زده بود جسد روبروش بود و شوهرش رو زمین زانو زده بود وقتی سمتش رفتن تکون نمیخورد پلک هم نمیزد قلب شکسته مرد دیگه تو سینش میزد...




شنیدن داستان خیانت به ان مرد اشک من را هم دراورده بود همه چیز مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشد یک لحظه یاد بچه افتادم


_ بچه...بچه چی شد؟



_بچه؟اون بیچاره اولش فکرمیکرد مادرش داره باش بازی میکنه با خنده و دست و پا زدن تو جاش منتظر بود اما دید همه جا تاریکه وقتی تکون خورد به صندوق پا زد کتابچه سرخورد و افتاد و در صندوق کاملا بسته شد بچه گریه کرد وگریه کردوباز هم گریه کرد...دیگه داشت جیغ میزد اما هیچ خبری نبود...مادرش درحال لذت بردن بود و بچه کوچولو رو فراموش کرده بود کم کم هوای صندوق تموم شد و بچه...همچنان گریه میکرد هیچ کس دنبال اون نیومد،چون هیچ کس فکرش رو نمیکرد بچه همچین جایی باشه دخترکوچولوی بی گناه هنوز گریه میکرد همه جا تاریک بودچند روز همونطور گذشت بعد از 2 هفته دیگه نمیتونست بوی بد اون جا رو تحمل کنه خودش رو به زور بالا کشید در را با یک فشار کم باز کرد ...در گنجه هم با دستهای کوچولوش باز کرد با خودش میگفت "من تا حالا اینجا نبودم چرا مامان منو اینجا تنها گذاشت؟!" اروم اروم از اتاق در اومد،بوی نااشنایی حس کرد اما به طرز عجیبی بو رو شناخت این بوی خون بود!خیلی ترسید احساساتش براش عجیب بود سمت اتاق خواب بابا و مامانش رفت یه لحظه پدرش جلوی چشماش ظاهر شد و مادرشو تو اون وضع دید!با اون سن بسیار کم همه چیز رو فهمید و درک کرد درست مثل یه ادم بزرگ شده بود سمت بابای بیچاره اش رفت...وقتی که ایستاد خوب به چشماش نگاه کرد میتونست احساس یه مرد خرد شده رو حس کنه !سرش رو بالا گرفت و تو ایینه نگاه کرد و جا خورد جلو رفت و بهتر نگاه کرد...تصویر توی ایینه"نههههههه این من نیستمممم غیر ممکنه نههههه "
دخترکوچولو خودشو معلق توی هوا دید از اول هم کمی حس کرده بود حرکتش بیشتر شبیه غلتیدن در هوا بود وحشت سراسر وجودش رو گرفته بود چشمان کوچیک و براقش کاملا فرورفته و سیاه شده بود انگار دوتا سیاه چال کنار هم بودن!با تمام وجود فریاد زد و گریه کرد تازه فهمید چی شده و خیانت و قتل و گذشت پدر از جون خیانتکار... دختر کوچولو از ته دل مادر خائن و اون مرد عوضی رو نفرین کرد ومحو شد روح اون مرد تا ابد اینجا گرفتاره و عذاب میکشه اما نمیدونم چی به سر مادره اومد... اون کسی که مریم جان باش روبرو شد همون مرد بود!بهتره بگم روح خبیث همون مرد بود!!!
2014/04/12 09:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
riku
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 73
تاریخ عضویت: Apr 2014
اعتبار: 5.0
ارسال: #17
زمستان RE: نفرین شده
اعتراف میکنم انتظار هرچیزی رو داشتم جز این...!!!!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/04/13 10:13 PM، توسط riku.)
2014/04/13 12:40 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #18
RE: نفرین شده
اگه بگم معععععععععععععععععععععععرکه بود بازم کم گفتم!!
واقعا عالیه!!!
2014/04/13 01:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Nazi MF
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 709
تاریخ عضویت: Feb 2014
اعتبار: 182.0
ارسال: #19
RE: نفرین شده
خیلی جالب و هیجان انگیز بود... تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/11.gif
لطفا بقیشم بذار خیلی قشنگه داستانت.... تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif
این همه استعداد نویسندگی رو از کجا آوردی؟ تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/21.gif
2014/04/13 02:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #20
RE: نفرین شده
بچه ها با نظراتون خجالتم میدین دیگه تا این حد که شما میگین نیستم!
خیلی ممنون که سر زدین تصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
2014/04/13 06:44 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
Rainbow رمان نفرین ابدی من ymir 16 3,487 2018/09/27 04:14 PM
آخرین ارسال: ymir
  تاپیک نظرات داستان نفرین ابدی من ymir 8 2,814 2018/09/17 08:57 AM
آخرین ارسال: ymir
  داستان کفش نفرین شده lily 7 2,042 2017/09/03 03:05 PM
آخرین ارسال: lily
  داستان (رانده شده) Ryoma 4 1,268 2016/10/25 08:36 PM
آخرین ارسال: Merliya
  ****داستان نفرین**** سناگل 9 2,031 2016/09/03 07:24 PM
آخرین ارسال: سناگل



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان