زمان کنونی: 2024/11/06, 12:50 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 12:50 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.91
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفرین شده

نویسنده پیام
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #1
نفرین شده

بالاخره ما هم مثل خیلی از زن و شوهران جوان سر خانه و زندگیمان رفتیم.خوشبختانه خانه ای زیبا و جمع و جور با قیمت مناسبی پیدا کرده بودیم خیلی ذوق زده بودم روزهای سختی در دوران مستاجریمان گذرانده بودیم.

همسرم (مصطفی) به دلیل کارش ده روز از خانه دور بود و ده روز پیشم بود . قصد داشتیم زود بچه دار شویم که دوریش قابل تحمل تر شود.

تا چند ماه

همه چیز خیلی عالی پیش رفت واقعا احساس خوشبختی میکردیم .یک روز، قبل از رفتن به حمام گیره موهایم را باز کردم و روی دسته در حمام گذاشتم. اویزان کردن چیزهای دم دستم به در و دیوار عادتم بود،بعد از یک دوش اب خنک خیلی سرحال به سمت اتاق خوابم که کمی ان طرفتر از حمام بود رفتم هنوز حوله را کنارنگذاشته بودم که به یاد اوردم گیره ام را جا گذاشتم به خاطر همین برگشتم اما هیچ اثری از ان نبود اطراف را به خوبی گشتم اما باز هم فایده ای نداشت پیش خودم فکرکردم حتما جای دیگری گذاشته بودمش و بعدا به یاد میاورم.



چند روز از رفتن مصطفی میگذشت دلم خیلی زود برایش تنگ شده بود حوصله ام سررفته بود بدبختانه از خانواده ام دور بودم ونمیتوانستم به راحتی به دیدنشان بروم . در حال چیپس خوردن و قدم زدن در اتاق خواب بودم که تیشرت مصطفی را زیر تخت دیدم .

-بازم این بی انظباط لباساشو زیر تخت قایم کرد!نمیدونم کی میخواد دست برداره خوب شد استینش بیرون بود وگرنه معلوم نبود چقدر همونجا میموند!

اینقدر تنهایی عذاب اور بود که به دنبال بهانه میگشتم تا با صدای بلند صحبت کنم در همین لحظه تلفن زنگ خورد با عجله درکمد را باز کردم و طبق عادتم تیشرت را به گوشه درش اویزان کردم و سمت تلفن در اتاق پذیرایی رفتم .

-الو

-الو...سلام دخترم!

-وای مامان فدات بشم شمایی؟!حالتون خوبه؟

- اره عزیزم تو چطوری مریم جون؟دلم برات تنگ شد گفتم حالا که نمیتونم بیام حد اقل یه تماسی بگیرم

- کار خوبی کردین منم دل تنگتون بودم ....

حدود 20 دقیقه با مادرم صحبت کردم اما باز هم موقع خداحافظی هردو ناراحت بودیم . گوشی را سر جایش گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و سراغ تیشرت مصطفی رفتم اما به جای اینکه سر جایش باشد روی زمین افتاده بود و در کمد بسته شده بود!

خب...حتما لولای در شل شده اما میدانستم درها هیچ ایرادی ندارند نمیدانم چرا احساس عجیبی داشتم دوباره تیشرت را مثل قبل روی گوشه در اویزان کردم اینبار موقع باز کردم در به خوبی به لولا ها توجه کردم سفت و محکم بودند در را تا اخرین حد که گیرکوچکی هم داشت باز کردم و از اتاق خارج شدم سعی کردم خود را با برنامه های تلویزیون سرگرم کنم اما فقط کانال عوض میکردم احساس ترس و استرس خاصی داشتم. نتوانستم طاقت بیاورم و دوباره به اتاق خواب رفتم گویی خودم هم انتظار همچین چیزی را داشتم...تیشرت رو زمین بود و در کمد بسته شده بود!نمیدانم چطور شد به جای ترس حس مقاومت پیدا کردم .دوباره در را باز کردم و تیشرت را به جا لباسی اویزان کردم و بی خیال قضیه شدم.

روز بعد برای خرید به بازار رفتم مصطفی شب قبلش زنگ زده بود و گفته بود که این بار یک روز زودتر میاید.خیلی خوشحال بودم امروز بعد از ظهر همسر عزیزم را میبینم .کلی خرید کردم و شاد و سرحال به خانه برگشتم . میوه ها را در اب سرد ریختم و بقیه چیزها را هرکدام در جای مناسبی قرار دادم چند دقیقه مشغول پاک کردن دسته کوچک سبزی ها شدم و بعد سراغ میوه ها رفتم در حال شستن انها بودم که سنگینی نگاهی را روی خود احساس کردم با تعجب پشت سرم را نگاه کردم...مصطفی؟...نه !!!

-ش...ش...شما کی هستین؟اینجا چی کار میکنین؟زود از خونه من برید بیرون...

مرد غریبه ای روبه رویم ایستاده بود قد بلند و عضلانی فقط یک شلوار مشکی به پاداشت حتی دمپایی یا کفش هم نپوشیده بود با لبخند عجیبی نگاهم میکرد قلبم تند تند میزد .

- در باز بود هرکسی میتونست بیاد داخل!

- از اینجا برو وگرنه جیغ میزنم

مرد با کمال خونسردی سرش را کج کرد و با دست به بالا تنه برهنه اش اشاره کرد و گفت


-

با این وضع؟اگه میخوای باشه...


من وحشت زده به سمت کشو چاقوها دویدم در چند ثانیه بزرگترین چاقوام را بیرون کشیدم اما مرد غریبه از من سریع تر بود حتی متوجه نشدم کی از جایش تکان خورد چطور از دم ورودی اشپزخانه

با این سرعت به من رسیده بود! با دستپاچگی اطرافم را نگاه کردم مرد پشت سرم قرار گرفته بود روسریم سر خورده بود با یک دست دهانم را گرفت و با دست دیگرمچ دستی که با ان چاقو را گرفته بودم .
2013/07/30 01:25 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
 اعتبار داده شده توسط : Sanae(+2.0) ، افسون(+2.0)
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #2
RE: نفرین شده

دستان بزرگ و قویی داشت اما من از ترس از تمام زورم استفاده میکردم و چاقو را ول نمیکردم قد او از من خیلی بلندتر بود همچنان تقلا میکردم مغزم به سرعت کار میکرد دنبال راه فرار بودم صدای خنده چندش اورش عصبی ام کرده بود در همین حین سرم را با قدرت تکان دادم دستش کمی شل شد از فرصت استفاده کردم و دندان هایم را با تمام توانی که داشتم در دستش فرو بردم مرد از درد فریادی کشید و کمی تعادلش بهم خورد شدت تکان هایم را بیشتر کردم و در جا جهشی کردم و با پشت سرم به پوزش زدم سرم از درد گیج رفت واقعا پوز محکمی داشت این حرکت را مدیون فیلمهای اکشن بودم واقعا کارا بود دست مسلح ام را ازاد کردم و با یک چرخش چاقورا تا دسته در پهلویش فرو کردم چشمان مرد گرد شد اما هنوز سرپا بودچاقو را با قدرت به صورت اوریب بیرون کشیدم خون زیادی به اطراف پاشید وحشت سرار وجودم را گرفت به چه راحتی یک مرد را چاقو زدم!چاقو را روی زمین انداختم بدنم میلرزید دیگر توان ایستادن نداشتم سرگیجه و حالت تهوع شدیدی داشتم چند دقیقه ای با حالت شوک به جان کندن مرد غریبه نگاه میکردم نمیتوتنستم تکان بخورم یا چشم از ان صحنه بردارم بدنم قفل شده بود میترسیدم هر لحظه مرد با بدن پوشیده از خون درحالی که خون زیادی هم از دهانش سرازیر بود خود را به سمت من بکشد بعد از چند دقیقه به خود امدم مرد بی حرکت کف اشپزخانه افتاده بود به زور خودم را بلند کردم حس میکردم بدنم 100کیلو سنگین تر شده به سمت تلفن رفتم و شماره سه رقمی را گرفتم...110

خیلی زود صدای اژیر پلیس به گوشم رسید و بعد صدای زنگ خانه ...زنگ خانه؟مگر در باز نمانده بود؟یعنی همان مرددر راپشت سرش بسته بود؟روسریم را درست کردم.

با بدن لرزان و بغضی که ترکیده نمیشد سمت در رفتم اما قفل بود!!!من همیشه پشت سرم در را قفل میکردم چون همسرخانه نبود این طور امن تر میشد اما ان روز طبق گفته خود مرد در باز مانده بودفکرمیکردم از خستگی فراموشم شده بود اما در که قفل بود کلید همیشه از دستبند مخصوصم اویزان بود این کار را به خاطر عادت بدم میکردم که یک وقت کلید را جای نا مناسبی نگذارم

دستم میلرزید نمیتوانستم کلید را جا بیاندازم ...ان مرد چطور وارد خانه شده بود؟...در که قفل بود روی شلوارش هم اثری از خاک و الودگی نبود پس از دیوار هم بالا نیامده بود در همین فکرها بودم که ماموری از بالای دیوار پرید پایین و با احتیاط به سمتم امد


-

شما همون خانمی هستین که با ما تماس گرفت؟


من حتی نمیتوانستم سرم را تکان دهم . مامور جلو امد و با ارامش کلید را از بین انگشتانم کشید و در را برای همکارانش باز کرد دو مامور زن و یک مرد .

من شوکه شده بودم مردها به داخل خانه رفتند...

ماموران زن به سمتم امدند برق دستبند را در دست یکی از انها دیدم اما خودشان هم متوجه حالم شده بودند دیگه نمیتوانستم سرپا بایستم زیربغلم را گرفتند در همین لحظه یکی از ماموران مرد از داخل به حیاط برگشت شانه هایش را بالا انداخت و گفت


-

اینجا که هیچ جسدی نیست!یه چاقو پیدا کردیم اما تمیزه تمیزه!



-

مگه میشه این خانم به قتل اعتراف کرده خودش تماس گرفت!



من متعجب در جایم خشکم زد لرزشم کمتر شد با عجله به سمت اتاق رفتم ان دو زن کارشان را خوب بلد بودند با اینکه خبری از دستبند نبود اما طوری مراقبم بودند که نه به خود و نه به دیگران اسیب برسانم فوری به سمت اشپزخانه رفتم حرف ان مامور پلیس درست بود هیچ اثری از جسد و خون نبود اطراف را نگاه کردم حتی گوشی هم خونی نبود با اینکه دست راستم خونی بود تازه به یاد اوردم باید دست ولب و دندانهایم (از خون دستش) هم خونی باشد اما...غیر قابل باور بود داشتم دیوانه میشدم


-

بخدا من یکی رو کشتم همین جا تو اشپز خونه نمیدونم چرا نیستش اما بخدا همین جا بود باور کنید یکی به من حمله کرد




-

خانم شاید خیالاتی شدین دارویی چیزی مصرف نکردین؟




-

نه نه نه من هیچی مصرف نمیکنم همین جا بود...



هرچی میگفتم کسی باور نمیکرد در همین لحظه صدای گریه نوزادی از اتاق اخری به گوش رسید قلبم داشت از حرکت می ایستاد


-

شما بچه دارین؟


من با سر جواب منفی دادم اب دهانم را قورت دادم و به بقیه نگاه کردم یکی از مردها جلو رفت و مرد دوم با احتیاط و در حالی که همکارش را پوشش میداد به دنبالش رفت

2013/07/30 01:28 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
 اعتبار داده شده توسط : Sanae(+2.0) ، افسون(+2.0) ، Aisan(+2.0)
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #3
RE: نفرین شده
وااااااااااااااای!!
داستانت معرکه اس!!
پس کی ادامش میدی!!؟
2014/03/19 10:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Manaka
Çalıkuşu



ارسال‌ها: 2,722
تاریخ عضویت: Jan 2014
اعتبار: 768.0
ارسال: #4
RE: نفرین شده
خیلی خوشگل بوددددددددد زود باش بقیه رو بنویسسسسسسسسسسس
2014/03/19 10:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #5
RE: نفرین شده
مرسی از نظراتتون چشم ادامشم مینویسمتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
2014/04/09 11:45 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #6
RE: نفرین شده
دو مامور پلیس راه روی کوتاه را با چند قدم طی کردن و با احتیاط وارد اتاق اخر شدند.

یکی از دیوارها با کمد دیواری پوشیده شده بود صدای گریه نوزاد هر چند ثانیه شنیده

میشد یکی از زن ها هم دنبال انها رفت اما هیچ کدام چیزی پیدا نکردند. یکی از مامورها

که هیکل بزرگتری داشت به سمت یکی از کمد ها رفت انگار صدا از انجا میامد!

با احتیاط در کمد را باز کردن اما از بالا تا پایین فقط ظروف اضافه چیده شده

بود.مامورها سر در گم شدند منتظر بودند که باز هم صدای گریه به گوش برسد اما هیچ خبری نشد!

بعد از چند دقیقه جست و جو در گوشه کناره های خانه مطمئن شدند هیچ چیز

مشکوکی در خانه نیست یکی از خانم ها جلو امد و گفت :توصیه میکنم بیشتر از این

تنها نباشین همین الان به یکی از اشناهاتون زنگ بزنین که بیاد اینجا.

_من کسی رو این اطراف ندارم تازه هم اومدیم با همسایه ها اشنا نیستم

_ منزل مادرتون از اینجا خیلی دوره؟

_خوب...اره امروز عصر شوهرم برمیگرده اما...خانم...باور کنین بتون دروغ نگفتم بخدا...

_هیچ کس نمیگه شما دروغ میگین ما مطمئنیم چیزی دیدین اما حتما یه دلیلی داشته

شاید از خستگی زیاد تماشای فیلمای خشن فکرکردن زیاد بخاطر تنهایی...کلا ادما

توی تنهایی چیزای عجیبی تجربه میکنن فقط ازت میخوایم دیگه به چیزی فکرنکنی و

حالا هم که کسی نیست میتونی همراه ما بیای تا همسرتون برگرده

هرچقدر میگفتم کسی حرفم رو باور نمیکرد،شاید واقعا خیالاتی شده بودم...اما

خیالات به اون واضحی؟!!!میخواستم اماده شم که همراه پلیس ها برم که زنگ خونه

رو زدن من با پوشش مامورها برای باز کردن در رفتم .پشت در پیرزنی بود که میگفت

از همسایه هاست و با دیدن ماشین پلیس نگران شده

ارامش خاصی در چهره اش میدیدم دلم نمیخواست برود تعارف کردم که بیاید داخل او

هم بلافاصله وارد خانه شد همین که اولین قدم را در حیاط گذاشت خیلی واضح اما

نجواگونه گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم"! از کارش زیاد تعجب نکردم چون خود من هم

برای خیلی از کارها "بسم الله " میگفتم با دیدن مامورها اصلا تعجب نکرد خیلی ارام

درباره وجود انها پرسید همین که دهانم را باز کردم زن چادری که مامور زرنگی هم به

نظر میامد بین ما قرار گرفت ،پیر زن را به گوشه ای کشید و شروع به صحبت کرد اما

من چیزی نمیشنیدم بعد از دقایقی ارامش به خانه برگشت ماموران رفتند و پیرزن قبول

کرد تا زمان برگشتن همسرم پیشم بماند

وقتی وارد اتاق ها شدیم پیرزن با حالت خاصی به کف اشپزخانه نگاه میکرد گویی

جسد مرد خیالی را میدید!



_چیزی اونجا دیدن؟

پیرزن نگاهی به چشمان نگرانم کرد و گفت:

_ توچی کار کردی؟

ارامشش ترسناک بود ناگهان قلبم فرو ریخت اگر او هم مثل همان مرد انسان نباشد

چی؟اگر واقعی نباشد چی؟اصلا اگر هیچ پلیسی در کار نبوده باشد و همه چیز زاده

تخیلم باشد چی؟ انقدر ترسیده بودم که متوجه لرزش بدنم و عرق سردی که بر

پیشانیم نشسته بود نشدم . پیرزن بازوام را گرفت با این کار به خودم امدم

_اروم باش دخترم...میدونم چی شده

این حرفها وحشتم را بیشتر میکرد چطور ماموران پلیس هیچ چیز نفهمیدند اما یک

پیرزن به محض ورود همه چیز را فهمیده بود سرگیجه گرفته بودم اما حتی جرات

استراحت کردن نداشتم فشاری که ان مرد چندش اور به بدنم وارد کرده بود هنوز حس

میکردم احساس کثیف بودن میکردن نفسش پشت گردنم مثل جریان الکتریسیته رد 

میشد و حالم رو بهم میزد دلم میخواست دوش بگیرم میخواستم ساعتها زیر اب گرم

بایستم شاید این احساس بد از بین میرفت اما ترسم اجازه هیچ کاری را نمیداد

احساس نا امنی تمام وجودم را گرفته بود

_گفتم اروم باش اینقدر فکرنکن من همین الان یه چیزی برای خوردن اماده میکنم تو

برو بشین فقط بگو مواد غذایی کجاست...

بعد از یک ساعت پیر زن با دو کاسه سوپ امد کمی هم میوه و سبزیجات اورد غذا را با

هم خوردیم مزه سوپش عجیب بود نمیدانم چه موادی را با هم قاطی کرده بود که

همچین معجونی از اب درامده بود

_چندساعت دیگه شوهرت برمیگرده مطمئن باش تا اون موقع حالت خوبه خوب میشه

دوست ندارم یه زن جوان با همچین قیافه زرد و وحشتزده ای از شوهر خسته و زحمت کشش استقبال کنه!

پیرزن همچنان حرف میزد احساس کردم پلکهایم سنگین شده سنگینی خاصی روی

دوشهایم احساس میکردم دیگر تحمل نداشتم به شدت خوابم میامد انگار چندماه بی

خوابی کشیده بودم...

 
2014/04/09 12:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #7
RE: نفرین شده
خیلی خیلی خیلی عالی بود
خیلی قشنگ داستان رو توصیف کردی جوری که میتونم تصورش کنم
میشه بگی داستان رو خودت نوشتی یا از جاییه؟؟
منتظر ادامه اش هستم
2014/04/10 10:47 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #8
RE: نفرین شده
(2014/04/10 10:47 AM)♥TIFA♥ نوشته شده توسط:  خیلی خیلی خیلی عالی بود
خیلی قشنگ داستان رو توصیف کردی جوری که میتونم تصورش کنم
میشه بگی داستان رو خودت نوشتی یا از جاییه؟؟
منتظر ادامه اش هستم

مرسی عزیزم لطف داری
از جایی بنویسم؟!!!نه بابا مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من هر جا که بیکار میشینم شروع به خیال بافی میکنم هرجا که فکرشو کنیمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2014/04/10 11:42 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
rengo1374
mohammad



ارسال‌ها: 1,169
تاریخ عضویت: Oct 2013
اعتبار: 166.0
ارسال: #9
RE: نفرین شده
عالی بود فقط تمومش نکن همینجوری ادامه بده بدون پایان منظورم اگه تموم شد ادامه بده داستانی دیگر
2014/04/10 11:53 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
ساکورا
شبگرد انیم پارک



ارسال‌ها: 294
تاریخ عضویت: Oct 2012
اعتبار: 146.0
ارسال: #10
RE: نفرین شده
(2014/04/10 11:53 AM)rengo1374 نوشته شده توسط:  عالی بود فقط تمومش نکن همینجوری ادامه بده بدون پایان منظورم اگه تموم شد ادامه بده داستانی دیگر

ممنون گلم نمیشه که هی کشش بدیم دیدی وقتی یه داستانو هی کش میدن ابکی و بی مزه میشه؟
منم میخوام تا یکی دو قسمت دیگه تموم میشه اما بازم از این چیزا تو ذهنم دارمممممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2014/04/10 12:10 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
Rainbow رمان نفرین ابدی من ymir 16 3,487 2018/09/27 04:14 PM
آخرین ارسال: ymir
  تاپیک نظرات داستان نفرین ابدی من ymir 8 2,814 2018/09/17 08:57 AM
آخرین ارسال: ymir
  داستان کفش نفرین شده lily 7 2,043 2017/09/03 03:05 PM
آخرین ارسال: lily
  داستان (رانده شده) Ryoma 4 1,268 2016/10/25 08:36 PM
آخرین ارسال: Merliya
  ****داستان نفرین**** سناگل 9 2,031 2016/09/03 07:24 PM
آخرین ارسال: سناگل



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان