Judy
ارسالها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
دست نوشت های جودی
سلام.
امیدوارم حالتون خوب باشه.
رآستش نمیدونم چیشد یهویی تصمیم گرفتم بعضی از نوشته های خودم رو قرار بدم .
یا یه تیکه از چیزهایی که مینویسم .
راستش من به نوشتن خاطره عادت دارم . ولی لابه لای خاطراتم یک سری متن نتیجه مینویسم یا اینکه از تخیلاتم کمک میگیرم برای نوشتن .
در کل هرچی مینویسم دلی و تجربس ... یا اعتقادات ..
امیدوارم خوشتون بیاد ... مرسی :-)
اسپم ندید ...
بذارید پشت سره هم بیوفته.
https://www.animpark.net/thread-29431.html
تاپیک نظرات.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/09/20 06:35 PM، توسط Judy.)
|
|
2017/09/18 07:29 PM |
|
Judy
ارسالها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: دست نوشت های جودی
نامه سرگشاده نوشته جودی
سلام همراه همیشگی من !
اکنون که راه من و تو از هم جدا میشود . دوست دارم بدانی که تا ابد در خاطرم و قلبم خواهی ماند . دوست دارم این نامه را با جان و دل بخوانی . سپس مانند نوشته ای با ارزش از آن به خوبی نگه داری کنی .
میدانم در برخی از موقعیت های زندگی ات کم می آوری کلافه میشوی افکار درونت آرامشت را بر لحظاتت حرام میکند و گاهی نیز دوست داری از شدت کلافگی سرت را به دیوار بکوبی . اینگونه مواقع دفتر و قلمی بردار ، هر آنچه که فکرت را به خود مشغول کرده و مغزت را میکوبد بنویس . هر آنچه که با احساست بازی میکند و اشک بر چشمانت می نشاند بنویس . سپس فندکی بردار زیره آن نوشته بگیر ... دیدی ؟ به همین راحتی ، آن افکار موریانه مانند سوختند ... آن افکاری که وجودت را می سوزاندند سوختند ...
دوست خوبم در حال زندگی کن . به گذشته برنگرد و به آینده تنها امید داشته باش . "اون چرا این کارو کرد ؟" "چرا من این کارو کردم ؟""چرا اینو بهش نگفتم؟" کمی دقت کن . در جمله های مسمومت ، فعل های گذشته چشمک می زند . ذهنت را درگیره گذشته نکن . تنها از آن پند بگیر. گذشتا ، اتفاق افتاد .، ممکن است این اتفاق بر روحت زخم زده و تو را به زانو در آورده باشد ، اما پیش آمد ، گذشت ، رفت ! تو زانوهای زخمیت را کمی فشار بده بلند شو و با قدرت بایست. این اتفاق ها تورا قوی میکنند . تو را پرورش می دهند . پس هیچ گاه به عامل رشد خود اعتراض نکن و همیشه تکرار کن "نبش قبر کردنه گذشته هیچ سودی برایم ندارد و شرط ساختنه آینده پذیرفتن گذشته است"
دوست عزیزم خود را درگیره احساسات و افکاری نکن که میدانی اگر شب بخوابی و صبح بلند شوی از یادت می رود . ارزش خود را بدان . هر که را که آمد، دلت را شکاند ، تورا خرد کرد ، ببخش! اگر آن شخص برایت ارزش دارد ببخش! ده بار هم شده ببخش اما باره یازدهم ... بدان هرکسی لیاقت بخشیده شدن ندارد ! در ذهنت این جمله را بنویس ""نبخشیدن حق انسانی توست " تو خدا نیستی که بگویی اگر ببخشم باز آید . نبخش اما فراموش کن . نگذار فکر و ذهنت را درگیر کند .
دوست عزیز تر از جانم . گاهی لازم است یک لیوان قهوه برداری و کناره پنجره ای بنشینی ، جدا از تمامی فکر و خیال هایت ، جدا از تمامی مشکلات به اهدافت فکری کنی ... بنشین و کمی فکر کن و قهوه ات را بنوش ...
چه دعایی بهتر از آنکه خدا پشت و پناهت باشد ...
|
|
2017/09/19 10:14 AM |
|
Judy
ارسالها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: دست نوشت های جودی
بی حس شدن چیزه عجیبیست!
دیگر نه حرفها برایت مهم میشود ... نه خواندن کتاب لبخند روی لبت نقاشی می کند ... نه آهنگ های قدیمی گوشت را می نوازند ...
تنها با چشمانی مملو از سردی زمستان به اطراف خیره میشوی ...
دیگر نه رفتن کسی برایت غم انگیز است ... نه آمدن کسی قوت قلب ...
بی حس شدن چیزه عجیبیست ...!
آنقدر عجیب ...
که دستانت در هیاهوی سرما یخ می بندد...
آنقدر عجیب که دیگر سوزش اشکی را حس نمیکنی ...
آنقدر عجیب که دیگر آن ماهیچه میان قفسه سینه ات فقط کار میکند و کار میکند ...
بی حس شدن ...
بی خبر می آید ...
و آن هنگام متوجه میشوی که دیگر کارهآی قدیم خوشحآلت نمی کنند...
#تیکهنوشت
#جودی
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/09/20 06:34 PM، توسط Judy.)
|
|
2017/09/20 06:33 PM |
|
Judy
ارسالها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: دست نوشت های جودی
خوشبختی خیلی ساده است!
همین که دوستانی داشته باشی که کنارت باشند ...
یا خواندن کتابهایی که فکرت را به آرامش عمیقی فرو می برند ...
حتی موسیقی هایی که ذهنت را پر از هیاهوی عجیب میکنند هم خوشبختی است!
خوشبختی آنقدرها هم که فکر میکنیم سخت نیست !
فقط یک آدم میخواهد ...
و یک دید ِ ساده ...
و یک دید ِ نو ...
میدانی ...
خوشبختی همان خنده های گمشده میان بغض نیز هست ...
خوشبختی همآن نشستن روی صندلی های سرد و صحبت با یک دوست، است...
خوشبختی دقیقا همان چیزیست که فکرش را نمیتوانی کنی !
مثل تنهایی قدم زدن در باران ...
و چقدر حس های خوبِ خوشبختیِ مان را مدیون سختی هآیی هستیم ...
سختی هایی که برایمآن خوشبختی می آورند ...
یا معنآی خوشبختی را برآیمان مثال زدنی میکنند ...
#جودی
#خوشبختی
|
|
2017/09/20 06:51 PM |
|
Judy
ارسالها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: دست نوشت های جودی
خودمم هیچ وقت باورم نمیشد زندگی اینقدر کثیف باشه ...
اما یه جایی به این باور رسیدم ...
اونقدرها هم زندگی لجن نیست ...
فقط یکم بازیگوش و شیطونه!
عاشق بازی باشید ... :-)
#جودی_نوشت
|
|
2017/09/20 06:55 PM |
|
Judy
ارسالها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: دست نوشت های جودی
زخم خوردی؟
افتادی زمین؟
زانوهات زخمی شدن؟
اشکال نداره!
دستاتو بذار رو زانوهات ... یکم تمیزشون کن و بعد بلند شو ...
هیچ وقت شکستی وجود نداره !
یا برد ... یا یاد گرفتن ...
یاد گرفتن هم بدون دردسر نیست!
پر از انرژی ... پاشو و بگو من میتونم ...
بگو این دفعه میبرم ... از دانسته هام استفاده میکنم و میبرم ...
تو برنده ای ...
مگه نه ؟
#ا_جودی_
#نوشته
|
|
2017/09/22 08:59 PM |
|
Judy
ارسالها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: دست نوشت های جودی
هیچ وقت دیدت رو نسبت به اتفاقات محدود نکن که یه اتفاقی افتاد انتظارشو نداشته باشی و بخوری زمین ...
یادت باشه موفق ترین افراد کسایی هستن که دید گسترده ای دارن ...
و هر مسعله ای رو از چندین زاویه مختلف نگاه میکنند ...
#جودی_
#اعتقادات
|
|
2017/09/22 09:21 PM |
|
Judy
ارسالها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: دست نوشت های جودی
یک مدت میخواستم بنویسم ...
به هرچیزی که فکر میکردم برام نو و تازه بود ...
اما دنبال یک ایده نو بودم ... چیزی که بتونه ذهن ِ سرکشم رو آروم کنه ...
تو این هیاهو کلمه ی پدر خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود بطوریکه همش کلمه ی پدر رو روی برگه ها می نوشتم ... میخواستم بنویسم ... پدر چی؟ ... چی بنویسم راجبش؟ از خوبی های پدر ... تا گیر دادن هاش و مسائلی که هر کودومشون هزاران هزاران برگه نیاز داشت ؟
بی حوصله به فردی که کنارم نشسته بود نگاه کردم . بی اختیار به بحث دقت کردم ...
" +اسم پدرتون چیه ... "
لبخندی که تا چند دقیقه قبل روی لبش بود و با ذوق داشت برام تعریف میکرد از بین رفت ...
همون لحظه یک جمله بجای تمامی متن هایی که میخواستم بنویسم توی ذهنم اومد ...
"پدر همون کسیه که نبودش لبخندتو پاک میکنه ... "
ذهنم کمی مکث کرد ... "حالا چه خوب چه بد ... !"
#روزمرگی
|
|
2017/10/05 06:31 PM |
|
Judy
ارسالها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: دست نوشت های جودی
#خاطره_وار
#روزمرگی
هیچ وقت دلم اینقدر واسه اون لحظه هآی کوتاه تنگ نشده بود ...
لحظه هایی که روی ِ صندلی ِ سرد می نشستیم ... و دستهامونو زیره بغلمون فرو می بردیم تا یکم گرممون بشه ...
آخرشم هم بینیمون سُرخ میشد هم بند بند ِ انگشتهامون!
پاهامونو جمع میکردیم و به آسمون خیره میشدیم ، هر از گاهی هم روی زمین می نشستیم یا به درخت ها گرما میدادیم با حرفهامون...
اون لحظه هایی که همه چیز توش موج میزد ...
بی حوصلگی ... خستگی ... غم ... تا خنده ... و شور و شوق های کودکانه!
آدم چه زود دلش تنگ میشه ... واسه لحظه هایی که میدونست دیگه بر نمیگردن...
هیچ وقت دلم تنگ نشده بود ...
اولین بار بود ...
و میدونی ...
اولین بارِ سختی بود!
"-یادته صندلی های آبی رنگ رو ؟
+بسه بسه ...
-نه بزار بگم ...
+نه چیزی نگو ... "
:-)
|
|
2017/10/05 06:37 PM |
|
Judy
ارسالها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
|
RE: دست نوشت های جودی
تمام درد ها را نوشتم ...
و تا یک ماه روی میز گذاشتم ...
روز آخر ، خواندمشان ...
درد هایی که با اشک نوشته و با خون ِ دل هایلایت شده بودند .
آنگاه فندک ِ قدیمی را برداشتم ، و همه شان سوخت ...
هیچ گاه آنقدر آرام نشدم ...
وقتی که فکر کردم " تمام دردهایم سوختند و جان دادند ... " ...
#خاطره_وار
#روزمرگی
#جودی
*یه پیشنهاد واسه کسایی که نمیدونن موقع دل گرفتگی چیکار کنن ... جمله آخرش مهم ترین بخشه ...*
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/10/05 06:44 PM، توسط Judy.)
|
|
2017/10/05 06:43 PM |
|