زمان کنونی: 2024/11/05, 06:52 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/05, 06:52 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دست نوشت های جودی

نویسنده پیام
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #11
RE: دست نوشت های جودی
سَعی دآشت با کلمآتِش آروم کنه منو ...
+"میگذره..."
-"اما الکی نمیگذره ... یه چیزیو تغییر میده ...بعد میگذره "
بآزی با کلمآت رو بلد بودم :-)




□□□■■■
مهم نوشت:
مرسی خداجون ... ♡
#جودی_نوشت
#دلنوشته
#روزمرگی
#دیالوگ
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/10/06 07:37 PM، توسط Judy.)
2017/10/06 07:36 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #12
RE: دست نوشت های جودی
اندوهگین تر از ترک یک دوست ...
کسی است ک بخاطر پر کردن وقتش با تو حرف میزند ...
-ویرایش شد .
-تاریخ ۲۲ مهر ۱۳۹۶ .
-جودی
2017/10/14 09:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #13
RE: دست نوشت های جودی
"نور قرمز چراغ من را به فکر فرو برد ... "
هیچ وقت فکرشو نمیکردم خاطره ی چندین سال پیشم از ساعت 4 صبح من رو اینقدر سخت تکون بده و به خودم بیاره ... اینکه اون شب برای اولین بار متنی رو نوشتم و برای کسی فرستادم و پیشنهاد هایی که داده شد ...
"نوشتن ... چندان سخت نیست ... یک دل میخواهد و یک قلم ... "
اینکه میخواستم دنبال ِ کورسوی ِ امیدی باشم برای نوشتن ... و به یک خاطره برخوردن ... و یک نشونه میونش ... خیلی حرفه ...
"به چه چیز فکر کردیم ، و چه چیزی یافتیم ... "
هنوز هم داره اثبات میشه ، که نوشتن یعنی خاطرات ...
"صدای جاروی ِ رفتگر من را به فکر فرو برد ... "
صدای جاروی ِ رفتگر من رو به فکر فرو برد ...
به فکر فرو برد ...
به فکر فرو برد ...
#جمله ای که باعث تغییر شُد ...
این جمله شمارو به چه فکری فرو میبره ؟
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/10/19 05:35 PM، توسط Judy.)
2017/10/19 05:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #14
RE: دست نوشت های جودی
اگر یاد نگیریم ...
از همین لحظه ی الانمون لذت ببریم ...
به کاری که الان داریم انجام میدیم فکر کنیم ...
اگر غذا میخوریم توی مزه ی غذا محو نشیم ...
اگر از جریان ِ آب روی دستمون لذت نبریم ...
اگر این اگر ها زیاد بشن ...
یه روزی ... یه جایی به این نتیجه میرسیم که هیچ وقت زندگی نکردیم !
زندگی کردن ...
یعنی زندگی در لحظه ...
نه خودمون رو قربونی گذشته کنیم ...
نه فدای افکار منفی ِ فردا !
فقط این لحظه رو دریابیم ...
این لحظه خوب باشه ... آینده ها هم خوب خواهد بود ...
مگه نه ؟
#جودی
#بیست و پنج مهر سال هزار و سیصد و نود و شش
2017/10/19 05:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #15
RE: دست نوشت های جودی
همیشه همینطور بوده ؛ وقتی خواستیم حرفی بزنیم چیزی پیش میومد که حرفامونو درسته قورت میدادیم!
هیچ وقت نگفتیم تنهاییم تا قدر همین آدمهای نصف و نیمه ی اطرافمون رو بدونیم ...
جرئت نداشتیم بگیم تنهاییم ... چون حس میکردیم به آدمای نصفه و نیمه پشت کردیم ...
همون آدمهایی که وقتی میخوایشون غیب میشن .
و زمانی سر می رسن که دیگه کار از کار گذشته .
همه ی ماها یه معذرت خواهی به خودمون بدهکاریم .
که اینقدر احساسمون رو منتظر گذاشتیم ...
همه ما ...
یه معذرت خواهی به ذهنمون بدهکاریم که ادمای نصفو نیمه هایی رو نگه داشتیم که بهش گند میزنن و توی منجلاب افکار بی سر و ته غرق میشن ...
حالا اینکه ما فرد کاملی هستیم توی زندگی کسی یا نه ... بهش فکر کردید؟
تا حالا چندنفر بهتون نیاز داشته و نبودید؟
تا حالا چند دفعه کسی به وجودتون احتیاج داشته و شما سرگرم آدمای دیگه بودین ... همون آدمایی که مجبور به عذرخواهیت میکنن از احساست ...
چه مجازی ... چه واقعیت ...
چه فرقی میکنه؟
فکر کردی؟
چند دفعه بوده؟
قلبتو بردار ببر ...
آدمایی رو راه بده که ارزش داشته باشن ...
دو مهر هزار و سیصد و نود شش
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/10/24 02:35 PM، توسط Judy.)
2017/10/24 02:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #16
RE: دست نوشت های جودی
اینکه غم بیاد سراغت دست خودت نیست .
اما اینکه بخوای غمگین بمونی دست خودته .
اینکه دنبال راه حل شادی باشی تو دستای توعه ؛-)
2017/10/24 02:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #17
RE: دست نوشت های جودی
دُرُسته ... هیچ چیز اون طور که ما میخوایم نمیشه ...
اما همیشه یه چیزی میشه که اون چیزی که فکرشو نمیکردیم میشه همون چیزی که ما میخواستیم ... !!!
#همراه-با-فنجانی-از-کلمه-چیز
2017/10/26 04:55 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #18
RE: دست نوشت های جودی
سالمند همان ریشه ی فرسوده ی درختی است که در انتظار آبی از جنس دستان نهالهایشان است.
-سالمند
آبان۹۶
(دستاشونو بگیرید و نذارید احساس تنهایی کنن )
2017/11/30 12:13 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #19
RE: دست نوشت های جودی
(2017/10/19 05:34 PM)Judy نوشته شده توسط:  "نور قرمز چراغ من را به فکر فرو برد ... "
هیچ وقت فکرشو نمیکردم خاطره ی چندین سال پیشم از ساعت 4 صبح من رو اینقدر سخت تکون بده و به خودم بیاره ... اینکه اون شب برای اولین بار متنی رو نوشتم و برای کسی فرستادم و پیشنهاد هایی که داده شد ...
"نوشتن ... چندان سخت نیست ... یک دل میخواهد و یک قلم ... "
اینکه میخواستم دنبال ِ کورسوی ِ امیدی باشم برای نوشتن ... و به یک خاطره برخوردن ... و یک نشونه میونش ... خیلی حرفه ...
"به چه چیز فکر کردیم ، و چه چیزی یافتیم ... "
هنوز هم داره اثبات میشه ، که نوشتن یعنی خاطرات ...
"صدای جاروی ِ رفتگر من را به فکر فرو برد ... "
صدای جاروی ِ رفتگر من رو به فکر فرو برد ...
به فکر فرو برد ...
به فکر فرو برد ...
#جمله ای که باعث تغییر شُد ...
این جمله شمارو به چه فکری فرو میبره ؟
صدای جاروی رفتگر من رو بفکر فرو برد ...
من رو به فکر فرو برد ...
(به چه چیزی فکر کردیم ... و چه نکته ای یافتیم )
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/12/15 07:43 AM، توسط Judy.)
2017/12/15 07:41 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Judy
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,670
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #20
RE: دست نوشت های جودی
عجیب حس خوبی داشتم . حس سرزندگی و شادابی ! میتونستم آبی بودن ِ آسمان رو با دستهام لمس کنم و شادی رو بین آدم های اطرافم حس کنم ...
بوی گل هایی که مشاممو نوازش میداد و رنگ ِ سبز ِ برگ درختهایی که باعث میشد حریصانه تر برای دیدن نگاه کنم ...
قدم میزدم و حس عجیبی داشتم ...
توجهم به بچه ای جلب شد که در چند قدمی من زمین خورده بود ...
چند قدم برداشتم و بهش رسیدم ، تا خواستم دستشو بگیرم ، چشمم به سایه دست ِ پسر بچه خورد... و چیزی که باعث شد مات بمونم ...
" من سایه نداشتم " ... لبخندم از روی لبم پاک شد ...
دستی که برای گرفتن ِ دست پسربچه جلو رفته بود ، افتاد .
و هنوز هم حس عجیبی داشتم ...
هنوز هم حس عجیبی داشتم ...
هنوز هم حس عجیبی دارم ...
حس عجیبی دارم ...
.تابستان 1396.
.جودی.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/12/15 08:29 PM، توسط Judy.)
2017/12/15 08:08 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  دست نوشته های بروتو:D Boruto 4 2,169 2018/11/06 02:39 PM
آخرین ارسال: Boruto
  داستان:سرنوشت خوش نوشت! yuichiro 2 972 2016/08/11 01:58 PM
آخرین ارسال: yuichiro



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان