زمان کنونی: 2024/11/06, 07:05 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 07:05 AM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #11
RE: نفس
فصل اول - قسمت دهم
******************
در حصار دستان مهیار و چهره ام در زندان چشمان با نفوذش گیر افتاده؛درست مانند کسانی که مجرم باشند،در بندم!
- همیشه انقدر یخی؟
سوال ناگهانی اش باعث می شود سرم را بالا بگیرم.اما جوابی نمی دهم و فقط شانه بالا می اندازم.خب چه بگویم؟بگویم هروقت تو و خانواده ات را می بینم این طور دگرگون می شوم وگرنه در مواقع عادی از شدت گرما حتی کف دستانم هم گُر می گیرد و عرق می کند؟
وقتی سکوتم را می بیند،رهایم می کند و روی صندلی تاشوی کنار تخت می نشیند و به مادر بزرگ خیره می شود.فرهاد با چند پلاستیک از دارو و خوراکی وارد می شود:
-بیدار نشده؟
پلاستیک هارا روی میز کنار تخت می گذارد.فرهاد استفاده داروهارا برای مهیار توضیح می دهد.کارش که تمام شد رو به من می پرسد:
-خب ... بریم عمو؟
از جایم بلند می شوم و سرم را تکان می دهم:
-بریم
نگاهی به صورت مادربزرگ می اندازم.هیچ تفاوتی با وقتی آمدم نکرده.با همان صورت پف کرده و دم و دستگاه های مختلف که به بدنش وصل است،به سختی نفس می کشد.
به سمت فرهاد می روم تا خارج شویم که مهیار می گوید:
-بلوتوثت رو روشن کن
می ایستم و کاری که می گوید را انجام می دهم.چند صد فایل برایم ارسال می کند.می نالم:
-این که کلی طول می کشه!
تلفنش را به سمتم می گیرد:
-ببرش.تا برسی پایین،تموم شده.
بی هیچ حرفی تلفن را می گیرم و خداحافظی می کنم.دوباره لبخند می زند و چشم هایش را روی هم می فشارد تا جواب خداحافظی ام را داده باشد.
به دنبال فرهاد از اتاق خارج می شوم.زیر چشمی نگاهی به فرهاد می اندازم که با سکوت کنارم قدم بر می دارد؛مردی بالغ با صورت اصلاح شده که مهربانی در آن موج می زند و عصبانیت و بد اخلاقی در آن جایی ندارد.قدی متوسط دارد و چهارشانه است.اما به خاطر از دست دادن مچ دست چپش و خون ریزی ناشی از آن،بدنش ضعیف تر شده.عمو فرهاد تنها کسی است که از خانواده پدری ام در سن 6-7 سالگی هم او را دیده بودم.شاید به خاطر همین بود که نسبت به بقیه با او بیشتر احساس راحتی داشتم و وقتی با هم روبه رو می شدیم کم تر ناراحت بودم.
به تلفن نگاه می کنم؛یکی از مدل های ساده سامسونگ که مشخص است مدت هاست که کار می کند.تلفن را دستم می فشارم و نفس عمیقی می کشم.گرمای دستان صاحبش را در دیواره هایش ذخیره کرده.
عمو داشتن ... حس خوبی دارد ... کاش می توانستم زودتر تجربه اش کنم ...
***
ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:21 PM، توسط Aisan.)
2017/04/05 11:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #12
RE: نفس
فصل دوم - قسمت اول
****************
تابستان امسال حرف زیادی برای گفتن دارد.یا بهتر است بگویم امسال حرف زیادی برای گفتن دارد.
در اوج نوجوانی و حساسیت درسی و زندگی ات،ناگهان پس از سال ها عده ای را سر راهت می گذارند و می گویند:«بفرمایید خانواده پدری!ببینید این دوتا آقا عموهات هستن و این دو تا خانم هم عمه هات و البته از همه مهم تر این خانم هم مادر بزرگت هستن!کسایی که به خاطر نداری آخرین بار اون ها رو کی دیدی و برای همین اولش یکم سخته که به عنوان خانواده قبولشون کنی ولی اشکالی نداره عادت می کنی!»
هیچ کسی نمی تواند درک کند این احساس سخت را . هیچ کسی نمی تواند درک کند این احساس غربت را . هیچ کسی نمی تواند درک کند این احساس دلتنگی را . در میان نزدیک ترین کسانت باشی و احساس غربت کنی،نخواهی بین شان بنشینی و با خیال راحت یک چای بخوری یا از شدت معذب بودن مجبور باشی صاف و چهارزانو و دست به سینه بنشینی و با «بله» و «خیر» صحبت کنی،مجبور به لبخند زدن باشی در صورتی که هیچ احساس خوبی از در میان فامیل هایت بودن نداشته باشی،اگر کسی از دوستانت از روی شوخی به تو گفت :«تو روح عمه ات» ندانی باید ناراحت شی یا برایت بی اهمیت باشد،شاید تمام این ها برای شما و خیلی ها خنده دار باشد اما برای کسی مثل من دردناک است.شاید تا قبل از این برای من هم خنده دار بود اما حالا که در موقعیت قرار گرفتم می فهمم که نه!خیلی سخت است!تلخ است!دردناک هم هست! اینکه تک نوه یک خانواده باشی و وقتی فامیل های آن ها – خاله ها و دایی های پدر و عمو و عمه ها - تو را می بینند ، بپرسند آن دختر کیست؟!
احساس گل تنهایی را دارم که چون میان هیزم های یک صحرا پنهان مانده بود ، کسی می آید تا برای آتشش هیزم جمع کند و به اشتباه آن گل را هم در آتش می سوزاند.خب اگر با پدر یا مادرم مشکل داشتند یا سر هر موضوع دیگری اختلاف داشتند،حق این را نداشتند که مرا هم تنها بگذارند!من گناه کار نبودم که 17 سال تنهایی هایم را در میان عروسک هایی پر کنم که می دانستم واقعی نیستند!من مقصر اختلافاتشان نبودم که تنها سرگرمی ام فقط خانواده مادری باشد!من هم دوست داشتم مثل بچه های دیگر عمه و عمو داشته باشم!من هم دوست داشتم وقتی کسی از من سوال می کند «چند عمه یا عمو داری» بتوانم با اطمینان جواب بدهم «دوتا عمه و دوتا عمو»!من هم دوست داشتم عمو هایم قلم دوشم کنند یا وقتی مادر و پدرم می خواستند به سرکار بروند،یک روز خانه یک مادربزرگ باشم و روز دیگر خانه آن یکی مادر بزرگ!من هم دوست داشتم دستان کوچکم را در دستان قدرتمند عموهایم بگذارم و برای بستنی خوردن به پارک بروم!من دوست داشتم وقتی عمو فرهادم در سانحه کاری اش به خاطر برخورد ملخ هواپیما با دستش به بیمارستان منتقل شده بود،جزو اولین کسانی باشم که برای ملاقاتش به بیمارستان می روم نه اینکه آخرین کسی باشم که با خبر می شود!من هم دوست داشتم حداقل یک سال را با خانواده پدری ام نو می کردم و حداقل یک سال را در میان آن ها به سیزده بدر می رفتم! من هم دوست داشتم یکبار با خانواده پدری ام به سفر بروم یا یک شب در خانه شان بخوابم،نه اینکه به خودم اجازه این کار را ندهم چون «زشت است بعد از 17 سال ... »!
من هم خیلی چیزها دوست داشتم و برایم آرزو بود که شاید مسخره ترین مورد برای خیلی از هم سن هایم باشد اما من نداشتم!من آنها را نداشتم!و داشتم به این موضوع «نداشتن» عادت می کردم اما ناگهان سر و کله آن ها پیدا شد و تمام آرامشم را گرفت! اگر می خواستند نباشند خوب چرا حالا آمده بودند؟ اگر می خواستند باشند خوب چرا از اول نبودند؟حتی اگر دلیل جدایی خانواده هایمان پدر یا مادر من بودند،من آنهارا مقصر می دانستم که حاضر نشدند به خاطر تک نوه خانواده شان،کدورت ها را کنار بگذارند و لحظه ای هم به من فکر کنند...
شاید دلیل تمام یخ کردن هایم ، تمام دلتنگی هایم ، و تمام نا آرامی هایم هنگام برخورد با آن ها همین آرزوها بود ... کاش کنار مهیار بودم تا او افکارم را می خواند و دیگر نمی پرسید « چرا انقدر یخی ! ... »

***
ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:02 PM، توسط Aisan.)
2017/04/06 12:30 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #13
RE: نفس
فصل دوم - قسمت دوم
******************
 روسری ام را روی سرم مرتب می کنم و بدون وقفه از اتاقم خارج می شوم:
- من آماده شدم
+ بریم؟
- بریم بابایی
به دنبال بابا از خانه خارج می شوم و به قصد رسیدن به بیمارستان،سوار ماشین می شویم.بابا ماشین را استارت زده و پدال گاز را می فشارد و از پارکینگ خارج می شود.با روشن شدن ماشین،ضبط به صورت خودکار روشن می شود و صدای اذان صبح در فضای ماشین می پیچد.شیشه را پایین می دهم تا نسیم سحرگاه حالم را بهتر کند.همیشه ترکیب این صوت دلنشین و باد خنک صبح،بهترین داروی درمان بی حوصلگی هایم بوده...

خیابان های شهر آنقدر خلوت است که راه نیم ساعتی را به مدت ده دقیقه طی می کنیم.
دو روز پیش،فرهاد با بابا تماس گرفت تا با هم به مسافرتی خارج از شهر برویم.مادربزرگ که بعد از مدت کوتاهی از بیمارستان مرخص شده و تقریبا به طور کامل درمان شده بود،تیمسار برایش سفر کوتاهی خارج از شهر ترتیب داده بود و آن ها از ما خواسته بودند که همراه شان برویم.مادر هم برخلاف تصور من پذیرفته بود!آن روز به اندازه تمام عمرم خوشحال بودم که بالاخره می توانستم سفری را همراه با خانواده پدری ام تجربه کنم اما ...
اما همان شب،درد شدیدی در ناحیه قفسه سینه و قلب مامان پیچیده بود،برای همین به بیمارستان رفتیم و پزشک هم بعد از معاینه دستور بستری شدنش را داد.تمام خوشحالی ام با این اتفاق به اضطراب و ترس تبدیل شده بود.
یک روز کامل روی پا بودم و حتی با آمدن خاله هایم هم نپذیرفتم که از کنار مامان جُم بخورم.عاقبت شبِ قبل،از شدت خستگی،ضعفی بدنم را فرا گرفت که مجبور شدم به خانه برگردم و استراحت کنم.بعد از چند ساعت خواب،حالا دوباره در راه برگشت به بیمارستان بودم تا خاله را به خانه بفرستم و خودم دوباره کنار مامان بمانم...

- بابا جان برو پایین تا من ماشین رو پارک کنم و بیام.
+چشم
به دستور بابا رشته افکارم را پاره می کنم و از ماشین پیاده می شوم و به سمت بخش اورژانس حرکت می کنم.
دومین اتاقک کوچکی که از چند اتاقک دیگر با پرده های سبز رنگ جدا شده،جایی است که مامان را بستری کرده اند.به سمت اتاقک می روم و پرده را کنار می زنم.مامان روی تخت خوابیده و خاله هم کنارش روی صندلی.با ورودم و صدایی که پرده های خشک ایجاد می کنند،خاله بیدار می شود.بعد از چند لحظه مکث و کنارهم قرار دادن جزئیات محیط اطرافش،با صدایی که کنترل شده تا مامان بیدار نشود می پرسد:
- برای چی اومدی؟
+ که شما بری خونه
- مگه بهت نگفتم برو فردا صبح بیا
+ خب الانم صبحه دیگه
- الان کله سحره!گفتم برو ساعت ده و یازده بیا
+ نمی شد
- عزیزم آخه هنوز آفتاب نزده که!
+ چند دقیقه دیگه آفتاب می زنه
«لا اله الا الله»ـی می گوید از روی صندلی بلند می شود.
- ساعت چنده؟
+یه ربع به شیش
- دکترش ساعت 7 میاد برای معاینه
+ پس به موقع رسیدم دیــ -
با «یا الله» گفتن بابا،حرفم را می خورم.خاله روسری اش را درست می کند و اجازه ورود می دهد:
- بفرمایید آقا مهراد
بابا دوباره یا الله می گوید و با کنار زدن پرده وارد می شود.از صدای سلام و احوال پرسی خاله و بابا،مامان هم چشم هایش را باز می کند.بابا کنار تخت می رود و با محبت دستش را روی صورت مامان می کشد و روسری اش را مرتب می کند:
- پری جان ..؟ خوبی؟
مامان با لبخند جواب می دهد:سلام 
جوابش را با مزه ای از حسادت ساختگی می دهم:
- علیک سلام!اینجا خانواده نشسته ها!منم که سر راهیم!
+ مامان قربونت بره عزیزکم
دلم می لرزد،بوسه ای روی پیشانی اش می نشانم و بغض درون گلویم را پشت لبخندم پنهان می کنم.

در میان آن حال و هوا،پرستاری وارد می شود و یکی از پرده ها را کنار می زند و رو به ما می گوید:
- مریض تون رو آماده کنید.دکتر تا چند دقیقه دیگه میان برای معاینه
اتاقک را کمی مرتب می کنم تا خاله به مامان کمک کند لباس هایش را مرتب کند.دو سه دقیقه ای نمی گذرد که خانم میان سالی همراه با تعدادی دانشجوی پزشکی،مامان را دوره می کنند.همان زن که فکر می کنم دکتر مامان باشد شروع به توضیح دادن می کند:
- یکی دیگه از بیمار های قلبی.دو شب قبل به دلیل درد در ناحیه قفسه سینه و تپش سخت قلب به اورژانس مراجعه می کنه.علائم نشون دهنده وارد شدن شوک به اعصاب هست.احتمالا هیجان یا فشار عصبی.داروهای مورد نیاز تجویز شد و مشاهده می کنید که بعد از دو روز مصرف مرتب،حال بیمار کاملا مساعده
ابروهایم با ظرافت در هم گره می خورند.«حال بیمار کاملا مساعده» یعنی چه؟
جواب سوالم را به سرعت می شنوم،زمانی که پزشک رو به پدر اجازه مرخص شدن مامان را می دهد.
- می تونید تا ظهر بیمارتون رو ببرید.فقط چند ساعت دیگه بمونه تا تایم دارو ها تنظیم بشه و از وضعیتش به طور کامل خیال مون راحت شه.
+ چشم ...

مامان تا قبل از ظهر مرخص می شود!
بلافاصله بعد از خروج دکتر و همراهانش،تلفن بابا زنگ می خورد:
- سلام آقا فرهاد
+ ...
- بله همه خوبن،سلام دارن خدمت تون
+ ...
- نه ؛ پروانه خانوم یکم حالشون بد شد برای همین نشد بیایم ...
+ ...
- آره دیگه ...
+ ...
- نه نیازی نیست...
+ ...
- باشه ، منتظرتونیم
+ ...
- قربان شما ، خداحافظ

همه به بابا نگاه می کنیم تا متوجه شویم که فرهاد چه می گفت.
حالت چهره بابا عجیب و غریب شده؛نمی توانم بگویم خوشحال است یا نه !
بابا به مامان نگاه می کند و وقتی نگاه پرسش گرش را می بیند،با لبخند می گوید:
- فرهاد بود ، وقتی داشت حرف می زد ، مامان فهمید حالت بد شده ، تا ظهر بر می گردن تا بیان اینجا ملاقاتت !

چطور ممکن است!!!؟؟؟ مادربزرگ برای ملاقات مامان بیاید !!!؟؟؟ برای ملاقات عروسی که سال هاست او را از خود رانده !!!!؟؟؟؟
باور نمی کنم!!!! این هایی که پشتم رشد می کند بال است یا من توهم زدم !!!!!؟؟؟؟

***
ادامه دارد ...
 

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:02 PM، توسط Aisan.)
2017/04/19 10:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #14
RE: نفس
فصل دوم - قسمت سوم
*******************
- مشی مامان روی میز رو مرتب کردی؟
+ بله بله بله !
- مهراد بهشون گفتی اومدیم خونه؟
بابا سر تکان می دهد: بله گفتم نگران نباش!
از وقتی که فهمیدم مادربزرگ قرار است برای دیدن مامان بیاید،احساس خباثتی در وجودم فوران کرده!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif
لبخند و لحن خبیثانه ای هم چاشنی آن احساس می کنم و می گویم:
- نَنه انگار خَعلی خووشالی که مادرشوورت داره میاد ؟! من که می دونم قلبت هم از شدت هیجان روبه رو شدن با مادرشوور جان بود که به تته پته اوفتاد!
در حالی که سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد،اخم ساختگی می کند:
+ دختره پررو برو خجالت بکش!
متکای کنار دستش را به سمتم پرتاب می کند که جاخالی می دهم و با زبان درازی بیشتر می گویم:
- نَنــــــــــــه!من تورو می شناسم!اونم 17 سااااااااااااااااااااااااااااااااال!اعترااااااف کن!
مامان می خندد،می خواهد جواب بدهد که صدای تلفن بابا بلند می شود.هردو ساکت شده و به بابا خیره می شویم.پاسخ نگاه های پرسشگرمان را می دهد:
- اومدن!
از هیجان،استرس،خوشحالی یا هرچیز دیگر،جیغ می کشم و به سمت اتاقم می دوم تا برای هزارمین بار لباس هایم را چک کنم؛یک شلوار مشکی ساده،تونیک شطرنجی هفت رنگ که تناسب خوبی با پوست سفید و موهای بلند بور-قهوه ایم می سازد.

صدای زنگ خانه مجبورم می کند که از آینه دل بکنم.سریع از اتاق خارج می شوم که در را باز و مامان و مادربزرگ را در دهانه در می بینم.چیزی مجبورم می کند که پیش نروم و از همان فاصله و از پشت دیوار شاهد ماجرا باشم.مامان چند لحظه ای به مادربزرگ خیره می شود که مادربزرگ دستانش را باز می کند و مامان را به آغوشش می خواند.مادر هم در مقابل خود را در آغوش او جای می دهد و هردو با هم زار می زنند.حرف هایی با هم رد و بدل می کنند که متوجه شان نمی شوم اما می دانم که درد دل سال های دوری است که بعد از مدت ها مانند چرک زخمی دهان باز کرده و قصد بیرون ریختن دارد تا زخم بهبود یابد...
هنوز خبری از عمو ها یا عمه ها نیست.چند دقیقه ای مامان و مادربزرگ باهم کلام هایی رد و بدل می کنند که بالاخره مامان دوباره قامت صاف می کند و مادربزرگ را که حالا می بینم روی ویلچر بوده،به داخل خانه منتقل می کند.

نفس عمیقی می کشم و به سمت مادر بزرگ می روم که روی ویلچر خود،کنار بزرگترین مبل نشسته است.پیش می روم و لبخند می زنم:
- سلام ... خوش اومدین !
لب هایش به لبخند گشوده می شود و باز چشمانش تر می شود:
+ سلام عزیز دلم
دست های باز شده اش را بی پاسخ نمی گذارم و متقابلا در آغوش می کشمش.قامت که صاف می کنم،صدای عمو فرهاد و بعد هم عمو مهیار،توجهم را به سمت در جلب می کند.
فرهاد با چهره ای بشاش،با تعارف های مامان به داخل خانه می آید و بعد از سلام و احوال پرسی،روی یکی از مبل های تک نفره می نشیند.
پس از ورود فرهاد،مهیار وارد می شود و با مامان گرم حال و احوال می کند.او هم مانند برادر بزرگترش وارد می شود و روی مبل بزرگ و کنار مادر بزرگ می نشیند.
چند دقیقه بعد،بابا هم که برای راهنمایی آن ها به داخل خانه،به طبقه همکف رفته بود،بر می گردد و با صدای بلند رو به همه حال و احوال می کند.

پس از پذیرایی،مهیار یک تنه،مادر بزرگ را روی مبل بزرگ می نشاند و خود نیز پایین پایش می نشیند.
مامان و بابا هم کنار هم روی مبل کنار آن ها می نشینند اما من ترجیح می دهم که روی زمین و کنار مادربزرگ بنشینم.
از هر در حرف می آید و می رود تا اینکه بابا سراغ عمه ها را می گیرد که تیمسار جواب می دهد:
- اونا پیش ما نبودن،مامان رو برده بودیم برای معاینه،خودمون از همون طرف اومدیم
 
در نهایت من را هم به بحث های شان وارد می کنند.فرهاد می پرسد:
- فوتبال دیشب رو دیدی؟
+ آره ! شما دیدی؟
- آره خیلی باحال بود !
+ چند چند برد؟
- 4 - 3
+ آفرین !
مهیار را زیر چشمی هم می بینم.می خندد!جوری که صدای نفسش را می شنوم!چقدر عجیب!دقیقا چه عاملی باعث خنده اش شده نمی دانم اما میدانم که خنده او در این حد بسیار عجیب است!اما دلم از این که می خندد ضعف می رود!ناخودآگاه از خنده اش من هم لبخند می زنم اما نمی گذارم متوجه شود.شاید هم بفهمد چرا که نگاهش خیره به من است تا ادامه حرفم را بشنود.در صورتی که من ترجیح می دهم ساکت بمانم ...

***
ادامه دارد

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:03 PM، توسط Aisan.)
2017/04/22 10:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #15
RE: نفس
فصل دوم - قسمت چهارم 
*******************
مادر بزرگ با لحن شیرین و مهربانش یکی از ضرب المثل های قدیمی و بومی را تعریف می کند.عمو فرهاد از مادربزرگ می خواهد تا ماجرای ضرب المثل را برای من بگوید.مادربزرگ هم شروع می کند.به دلیل بیماری ای که داشت نمی تواند خیلی واضح صحبت کند اما نمی دانم چرا با تمام وجود به حرف هایش گوش می سپارم.آرامش خاصی میان این جمع حاکم است که تا به حال آن را احساس نکرده ام ! مادر بزرگ تعریف می کند و ما با لبخند بر لب می شنویم.

در این میان عمو ها هم شیطنت هایی می کنند که به خنده هایمان می افزاید.تا اینکه فرهاد با نگاهی بر ساعت تلفنش عزم رفتن می کند:
- آقا مهیار بریم؟
به جای عمو مهیار،مامان جواب می دهد:
- کجا ؟ شما که تازه اومدین
- دیگه رفع زحمت کنیم زن داداش.اون دوتا بچه ها هم تو خونه تنهان
و از جا بلند می شود.مهیار هم بی هیچ حرفی،از جا بلند شده و با یک حرکت مادربزرگ را روی ویلچر می نشاند.بابا به سمت برادران خود می رود تا آن ها را بدرقه کند.
مامان را می بینم که کنار مادربزرگ زانو زده و به حرف هایش گوش می کند،برق اشک هایشان هم دور از چشم هایم نیست.
بعد از چند لحظه مامان ویلچر را به سمت در خروجی،جایی که سه برادر ایستاده اند هدایت می کند تا اولین بازدید بعد از 17 سال به پایان برسد.

فرهاد و مادربزرگ وارد آس**نس*ر می شوند و به طبقه پایین می روند.قوطی حلبی که دوباره به طبقه ما بر می گردد،ما چهار نفر سوار می شویم و به طبقه همکف می رویم.
صبر می کنم تا همه از آس**نس*ر خارج شوند،اما بعد از مامان و بابا،عمو مهیار پیاده نمی شود و در را برای من نگه می دارد تا من اول از در خارج شوم اما وقتی ممانعتم را می بیند،دستش را دراز می کند و «بفرمایید» می گوید.اما باز هم قبول نمی کنم که زود تر از او از آس**نس*ر خارج شوم.
- بفرمایید خانوم!
+ اختیار دارید!
- گفتم بفرمایید
+ غیر ممکنه!
- لا اله الا الله!دخترجون برو دیگه!
+ ابدا ! تو این یه مورد هیچ راهی نیست!
- بابا بیا برو بیرون دیگه !
+ نمی رم
- همین جا وایمیسما !
- ... (دست به سینه می ایستم) من که با اینجا وایسادن مشکلی ندارم!
+ از دست تو !
و من پیروز می شوم!

بالاخره اول مهیار از در خارج شده و به سمت محوطه پارکینگ می رود.وقتی به ماشین تیمسار می رسیم که مادربزرگ در ماشین نشانده شده و فرهاد هم درحال سوار شدن است.
با دیدن من،پایش را که برای سوار شدن،در ماشین گذاشته بود،خارج می کند و به سمتم می آید:
- زحمت کشیدی خانوم!
لبخند می زنم
- تشریف بیارید از اون طرفا
+ چشم عموجان
گونه ام را می بوسد و بعد دست می دهد و خداحافظی می کند.مهیار در این مدت خود را با تنظیم جای مادربزرگ سرگرم کرده است - حداقل من این احساس را دارم که خود را سرگرم کرده ! چرایش را نمی دانم ! - انگار مادربزرگ چیزی به من می گوید که نمی شنوم،برای همین مهیار رو به من می گوید :
- با شما هستن !
به سمت مادربزرگ می روم :
- بله ؟
+ زحمت کشیدی ننه جان
- خواهش می کنم چه زحمتی،خیلی خوش اومدین
+ خداحافظت مادر
- خداحافظ ..

از ماشین فاصله می گیرم.مهیار و فرهاد برای آخرین با رخداحافظی می کنند و در ماشین می نشینند.
فرهاد ماشین را روشن کرده و حرکت می کند.من و بابا و مامان هم تا جایی که ماشین تیمسار در خم کوچه ناپدید شود،از آن چشم بر نمی داریم.
بعد از رفتن آن ها،هرسه بدون اینکه از حالت خود خارج شویم،به همان راه خیره مانده ایم.چند لحظه کش داری می گذرد که مامان سکوت را با صدای آرامش می شکند:
- گفت حلالم کن ... گفت بچه هامو دست تو می سپارم ...
***
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:03 PM، توسط Aisan.)
2017/04/24 07:57 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #16
RE: نفس
فصل دوم - قسمت پنجم
*******************
به داخل خانه بر می گردیم و هر کدام روی یکی از مبل ها،بی آنکه کلامی با هم صحبت کنیم ولو می شویم.
دقایق کشداری می گذرند که بالاخره مادر سکوت را می شکند،درحالی که با چشمانش به جایی که مادربزرگ نشسته بود خیره است:
- من باید زود تر می رفتم.اما اون اومد.کاش من اول رفته بودم پیشش...

***

-- یک ماه بعد --

سر کلید پدر روی در کوبیده می شود و چند لحظه بعد با چهره جا افتاده عمو فرهاد روبه رو می شویم.
«بّه! سلام ! خوش اومدین ! بفرمایید بفرمایید !» این ها جملات عمو فرهاد هستند که من و مامان و بابا را به داخل خانه شان دعوت می کند.
بعد از سلام و احوال پرسی با عمه ها و عموها و مادربزرگ که بر متکایی تکیه زده و در حیاط با صفای خانه نشسته،کنار یکدیگر روی زیرانداز بزرگ می نشینیم.بگذریم از چگونه سلام و احوال پرسی عمه کوچکترم با مادرم که اصلا قابل پسند نبود!

بعد از مدت ها،من و بابا و مامان در این خانه کنار خانواده پدری ام!احساس لذت بخشی برایم بود!و فقط من میدانم در دل مادر چه آشوبی بود هنگام ورود به خانه چرا که من هم چنین احساسی را روز اول داشتم!

دقایقی را در حیاط خانه کنار یکدیگر می نشینیم.عمه ها و عموها پذیرایی را به بهترین شکل انجام می دهند اما من چیزی نمی خورم.
فرهاد با لحن بامزه ای غر می زند: عمو ، چایت رو بخوووووور!
لبخند می زنم: چشم
چایی را می نوشم و این بار عمه منصوره با مهربانی تشر می زند: همینه که انقدر بی جونیا،خب یه چیزی بخور!
چشمی می گویم و یک پسته در دهانم می گذارم.
فرهاد میگوید: همیـــــــــــن؟؟
بابا تایید می کند : این هیچی نمی خوره!موز،خرمالو،انبه،گردو،بادوم ... هیچی!
عمه اکرم میان صحبت می آید: چیپس و پفک چی و لواشک چی؟
و مهیار اضافه می کند : بستنی!
نیشم را که در حال باز شدن بود کنترل می کنم: چقدرررررررر با درک و شعور!
مهیار و اکرم به سمت داخل خانه می روند و چندلحظه بعد با دستان پر می آیند.خودشان باز می کنند و مشغول می شوند و من هم طبق علاقه ام آن هارا همراهی میکنم اما نه زیاد.
مهیار در حالی که مشت بزرگی از پفک را در دهانش چپانده می گوید: پَ بخوووو پَ
می خندم که می گوید : می خندی؟فردا تو صف قندی
و اینبار همه می خندند.مهیار را چه به این جلف بازی ها؟بیخیال برای آنکه ناراحت نشوند یک بستنی به دست میگیرم و مشغول می شوم
***
مهیار بی آنکه به فرهاد نگاه کند می گوید:مامان سردشه
همگی از جا بلند می شویم و به سمت داخل خانه نقل مکان می کنیم.
به داخل خانه که می رویم تشک مواج و تختی را می بینیم.بابا می پرسد: عه!تشک خریدین براش؟
فرهاد پاسخ می دهد: آره.کپسول اکسیژن و تخت هم گرفتم براش.یه رفیقام توی هلال احمر کمک کرد زود وسایلش رو جور کنم.
مامان تایید می کند : خیلی خوب شد.مامان من هم تشک مواج داره.زخم بستره نمی گیره.مامانی که پوستش هم خیلی حساسه.خوب کاری کردی.
عمه منصوره هم وارد بحث شان می شود و با مامان هم صحبت می شود.اما من در گوشه ای به آن ها نگاه می کنم.
ناگهان صدای جیغ عمه اکرم سرها را به سمت خودش برمی گرداند.مهیار و اکرم کنار هم نشسته اند.مهیار زیرزیرکی می خندد و اکر از شدت درد سرش را گرفته.ناگهان به سمت مهیار هجوم میبرد و مشتی نثارش می کند که هیچ تاثیری بر اندام درشت مهیار ندارد و فقط شدت خنده اش را بیشتر می کند.
- خیلی بیشعوری!موهامو کندی!
عمه منصوره می نالد: دوباره این دوتا شروع کردن!
فرهاد هم در تایید حرف خواهرش سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد.

فضا دوباره آرام می شود و همان طور که دور هم نشسته ایم و همه با هم صحبت می کنند،فرهاد به بالشت بادی دارزی که در دست مهیار است اشاره می کند و حرفی که برای بابا و مامان می زد را کامل می کند:
- آره اینم بالشتشه.خیلی جنسش خوب و محکمه.
مهیار سرش را بالا می کند و باز لبخند محسوسی بر چهره اش نقش می بندد.در تایید حرف فرهاد می گوید:
- آره عااااالیه مخصوصا برای این کار
و محکم بر سر منصوره می کوبد و هرهر می خندد.
قبل از اعتراض منصوره،اکرم غر میزند : عه!مهیار!چتونه دوباره؟چرا امشب اینجوری می کنین؟زشته
مهیار همان طور که با جدیت به خواهر بزرگترش نگاه می کند،دوباره و محکم تر بر سر منصوره می کوبد.
عمه اکرم می خندد که فرهاد می گوید : یاد بگیر،ببین مشکات چقدر آروم نشسته!
منصوره مشتی حوالی بازوی درشت مهیار می کند و می گوید : تورو میگه وا گامبو!
مهیار نگاهم می کند و لبخند ظریفی بر لبانش می نشاند و بعد ناگهان دوباره بر سر منصوره می کوبد.
خانه از صدای خنده مان پر می شود ...

مهیار با هیجان چهار دست و پا به سمت من می آید و می گوید:
- اهل گیم هستی؟
+ بله
- وااااای خره اینو نیگا
چشمانم از تعجب کلامی که به کار برده درشت می شود و با همان تعجب می گویم : بله؟
اما به روی خودش نمی آورد و حرف سوالی ام را به عنوان جواب می گیرد و چند بازی جذاب روی تلفنش نشانم می دهد.میپرسد:
- فایل هایی که برات فرستادم رو دیدی؟
قیافه ام پوکر فیس می شود: بَلــــــــه
هر هر می خندد.
+ خنده داره؟خب تک فرزند بودن مگه دست منه؟!
- فرستادم آسیب هاش رو بدونی
فایل های تصویری که آن روز در بیمارستان برایم فرستاده بود،یک سری تصویر و مقاله کوتاه درباره تک فرزندی و معایب و محاسنش بود.
+ راستی دوسه روز پیش به عمه زنگ زدم با شما کار داشتم.بهتون گفتن؟
- کِی؟
+ پریروز
- امممم...یادم نیست...خب چرا به خودم زنگ نزدی؟
+ شماره تون رو ندارم ...
- خب از عمه می گرفتی
+ گفتم شاید دوست نداشته باشید
- بیا شماره تو بزن
تلفنش را به سمت می گیرد.شماره ام را وارد میکنم و دوباره تلفن را پس می دهم.تک زنگ می زند و شماره اش روی گوشی ام می افتد...
عمه منصوره صدایش می زند.با شیطنت خاصی نگاهم می کند و می گوید: شماره ت همینه دیگه؟زنگت می زنم.
می خندد و از کنارم بلند می شود و پیش خواهر می رود...

***
ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:04 PM، توسط Aisan.)
2017/06/03 02:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #17
RE: نفس
فصل دوم - قسمت ششم​
********************
ساعت یک نیمه شب به خانه بازگشتیم و من بعد از مدتی تلاش،بالاخره موفق شدم بخوابم.
روی تختم در میان گرمای لذت بخش لحاف درازه کشیده بودم که ناگهان صدای زنگ خوردن تلفن بلند شد و بلافاصله قطع شد.تا به خودم بجنبم و چشمانم را بمالم و دستم را برای برداشتن تلفن از میز کناری دراز کنم،دوباره و سه باره و چهار باره و پنج باره این اتفاق تکرار شد!بالاخره به هر سختی ای که بود تلفن را برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.ساعت 2:30صبح - 6 تماس بی پاسخ.تا به خود بجنبم و قفل صفحه را باز کنم دوباره تلفن زنگ خورد و نام عمو مهیار روی صفحه نقش بست.استرس بدی درون وجودم شعله کشید.نشستم که دوباره تماس گرفت،سریع گزینه پاسخ را لمس کردم و تلفن را روی گوشم گذاشتم.
- الو؟
- ...
دیر بود.دیر جواب دادم.صبر کردم تا دوباره تماس بگیرد.چند لحظه نگذشت که صفحه تلفن دوباره روشن شد اما این بار به جای تماس یک پیام جدید بود.سریعا پیام را باز کردم.مهیار بود:
- شماره ت همین بود دیگه؟؟؟
خنده ام گرفت.انگار خانوادگی عادتشات مزاحم تلفنی بودن آن هم نیمه شب هاست!تلفن را روی حالت پرواز گذاشتم و بلافاصله دوباره به خواب رفتم.

​----


تابستان در حال رو گذاشتن به ماه آخر بود.اواخر ماه مرداد بود که دوباره خبر بد شدن حال مادر بزرگ در میان خانه مان پیچید و بابا دوباره هول و ولا داشت که هر شب به مادرش سر بزند.گاهی هم من به همراهش می رفتم.در این مدت بیشتر با اخلاقیات عمو ها و عمه ها مخصوصا عمو مهیار آشنا می شدم و مهم ترین این دست یافته ها اخلاقیات خاص مهیار بود.شخصیت مغروری که در لایه ای از شوخ طبعی،بخش اعظمی از اخلاقیات منحصربه فرد و عجیبش را پنهان کرده بود.مهیار کسی بود که عزت نفس بالایی داشت و هرکسی را که در صدد توهین به یکی از افرادی بود که برایش ارزش قائل می شد را به صورت کاملا نامحسوس و مودبانه سرجایش می نشاند.هیچ کسی حریف اعتماد به نفس و اعتماد به کارهایش نمی شد.هرگز نظر دیگران را در رابطه با کارهایش با اهمیت نمی دانست و کاری را می کرد که به نظرش بهترین بود.از پس هر کاری به نحو احسنت بر میامد و گاهی هم به طرز وحشتناکی عصبانی می شد.بینی شکسته و اندام ورزیده اش هم شهادت می داد که مقام دار ورزش جودو است.با وجود تمام این ها هنوز هم احساس می کردم هیچ چیزی از اعماق وجودش نمی دانم و این اطلاعات تنها موارد سطحی است که هر کسی می فهمید.

----

یکی از شب ها که بابا به خانه مادر بزرگ رفته بود،عمو مهیار پیام داد:
- سلام خانومی ، ببین خوبه؟
پیامش برایم نا مفهوم بود.با خود گفتم شاید منظورش «حالت خوبه» باشد برای همین در پاسخ نوشتم:
+ سلام ؛ ممنون خوبم
- نه دختر منظورم این نبود ...
خواستم بنویسم پس منظورت چیست که بابا وارد خانه شد و پلاستیکی را روی میز پذیرایی گذاشت و گفت «اینو عمو مهیار داده».با شوق و تعجب به سمت پلاستیک رفتم و چیزی که داخلش بود را بیرون آوردم.دیکشنری آکسفورد فرانسه بزرگی که هنوز جلد پلاستیکی نویی اطرافش بود.حتما بابا به او گفته بود که فرانسه می خوانم!دیکشنری را در آغوش گرفتم و به سمت تلفن رفتم و نوشتم:
+ عالیه ! ممنونم !
آن شب تا دیر وقت از هر دری صحبت کردیم.به یاد ندارم که دقیقا چه گفتیم اما یکی از جملاتش هنوز در ذهنم پررنگ است «بالاخره آدم کسی که از خون و وجود خودشه دوست داره و حاضره هر کاری براش بکنه».

چند روزی گذشت.به خوبی آن شب را به یاد دارم.شب بسیار لذت بخشی که احساس می کردم لذت بخش بودنش کمی عجیب است.شبی که با بابا به خانه مادربزرگ رفته بودیم.همه بودند.حتی یکی از عموهای پدرم که یکی از دخترهایش پرستار است و برای چک کردن اوضاع مادربزرگ آمده بود.چقدر با مهیار شیطنت کردیم و چیپس و پفک خوردیم.
یکی از دخترعموهای بابا که دقیقا هم سن من بود هم آمده بود.نسبت به او حس بدی داشتم چون میگفت مادربزرگ مرا به عنوان عمه خیلی دوست دارد و بیشتر از من اوقاتش را در آن خانه گذرانده بود.مهیار باز هم این حس حسادت را حس کرده بود و سعی داشت مرا اذیت کند برای همین هراز چندگاهی به او چیزی تعارف می کرد یا با او صحبت می کرد.بعد از هر حرکتش در این زمینه به من نگاه می کرد و لبخند موزیانه ای میزد.با اینکه دلم می خواست همان لحظه مشتی حواله اش کنم و کله اش را بکنم اما آنقدر خودم را خونسرد نشان دادم تا مهیار تسلیم شد و کنار خودم نشست و دوباره باهم مشغول گپ زدن شدیم.می دانستم مردی نیست که با دختر ها دم بگیرد یا حتی شوخی کند.این را از رفتار سرسنگینش با دخترهای فامیل فهمیده بودم.

بقیه مهمان ها که رفتند،ماهم یواش یواش تصمیم گرفتیم که به خانه برگردیم چرا که ساعت از 10 گذشته بود.بابا پیش مادربزرگ نشست و دستش را در دست گرفت.این کار برای خداحافظی از مادری که بعد از یک مدت بهبودی کوتاه دوباره بیماری اش برگشته بود کافی بود.
مادر بزرگ آن روز فقط می شنید،نه می توانست چشمانش را باز کند نه می توانست حرف بزند نه می توانست تکان بخورد یا درست نفس بکشد.در اوضاع سختی بود که به کمک کپسول اکسیژن تنفس می کرد و با سرنگ غذا می خورد.

بابا کنار رفت تا من کنار تخت مادر بزرگ بنشینم و با او خداحافظی کنم.با او صحبت کردم و خواستم که چشمانش را باز کند یا جوری جوابم را بدهد اما هیچ عکس العملی نشان نداد.خواستم از جایم بلند شوم که فرهاد با تعجب به قطره اشک کنار چشم مادر بزرگ اشاره کرد.دلم برایش سوخت و ناراحت شدم.نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را قورت بدهم.دستش را بوسیدم و از جایم بلند شدم و به همراه بابا خانه مادربزرگم را ترک کردم.
مادربزرگ خیلی زجر کشیده بود.زیبایی و لطافتش را سر این بیماری از دست داده بود.فرزندانش مخصوصا مهیار از این موضوع به شدت رنج می بردند.این را از چهره تک تک شان می شد فهمید.

به خانه که برگشتم،مامان تماس گرفت.او یک شب در میان به خانه مادرش می رفت تا از او مواظبت کند.اوضاع این مادربزرگ خداروشکر خیلی بهتر از آن یکی بود.
اتفاقات آن شب و قطره اشک مادربزرگ را برای مامان گفتم.وقتی مادربزرگ متوجه حرفم شده بود به مامان گفته بود:«هرکس توی این حالت گریه کنه یعنی عزرائیل رو دیده.مامان مهراد میمیره»
با این حرف شوکه شدم.یک لحظه حال عموها و عمه ها و بابا مخصوصا مهیار و فرهاد در ذهنم گذشت.
اما کمتر از 12 ساعت بعد این حرف مادرِمادرم ثابت شد...
فردای آن شب خوب ، مادرِپدرم،کسی که بعد از 17 سال کمتر از یک هفته کنارش بودم در اثر بیماری سرطان فوت کرد ...

***
ادامه دارد...



پ.ن: برای این قسمت نظر می خواممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه اگر نظر ندید قسمت بعدی رو که خیلی خاصه نمی نویسممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه نظر در تاپیک نظرات لطفا نه پروفایل منمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:04 PM، توسط Aisan.)
2017/06/06 01:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #18
RE: نفس
فصل دوم - قسمت هفتم
********************
آن روز ها را خیلی خوب به یاد دارم.تک تک لحظه ها و ثانیه هارا.از همان اولین لحظه آغاز روز که با خبر فوت مادربزرگ شروع شد و هفته ای تلخ و غم انگیز را به پایان رساند.
ساعت6 صبح پنجشنبه 16 شهریور بود که با صدای پدرم مورد خطاب قرار گرفتم.همان طور که سریع لباس می پوشید سعی در بیدار کردن من داشت که نالیدم:
- هنوز ساعت 7 نشده که.من 8 کلاس دارم.چرا انقدر زود بیدارم کردی بابا؟
+ پاشو مامان داره میاد دنبالت
- برای چی آخه؟حالا؟وااای توروخدا بذار بخوام دیشب خواب نرفتم
+ مامان میاد دنبالت ، باهم میاید خونه مامان بزرگ
یک لحظه تمام سیستم بدنم قفل کرد.چشمانم را کامل باز کردم و روی تخت نشستم.
- برای چی؟
+ فکر کنم مامان بزرگ مرده ...
- ها؟!
+ ...
- چی داری می گی بابا خدانکنه!
+ به خدا ... عمو فرهاد زنگ زد گفت بریم اونجا
- بابا جون مشی شوخی نکن دلم داره میاد تو حلقم!
+ به جون بابا راست می گم
توانایی هیچ عکس العملی را نداشتم!بابا ادامه داد:
+ من دارم میرم.تا تو آماده شی مامان میاد دنبالت با هم بیاین اونجا.
بازهم هیچ واکنشی نشان ندادم.بابا به سرعت از خانه خارج شد و من در میان بهت و دنیایی منگ تنها ماندم.چند دقیقه ای به همان حالت روی تختم نشسته بودم و درگیر فکر آشفته ام بودم که صدای زنگ تلفن،مرا از بیشتر غرق شدن در افکار بی سر و تهم نجات داد.تنم را از جا کندم و به سمت تلفن رفتم و جواب دادم:
- الو ..؟
+ مشکات مامان آماده شدی؟
- ها ... آ آ ره دارم می پوشم ...
+ من تا ده دقیقه دیگه می رسم زود آماده شو بیا پایین
- چشم
تلفن را روی مبل پرت کردم و برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم.
مسواک زدم،به دست و رویم آبی زدم و به انعکاس خودم خیره شدم.هجوم اعظم انواع فکر و سوال به مغزم حمله کرده بود و من برای سامان دادن ذهنم توانی نداشتم.
باید چه می کردم؟خوشحال می بودم یا ناراحت؟گریه می کردم یا نه؟غم به دل راه میدادم یا نه؟بارها و بارها این سوال ها را قبلا هم از خودم پرسیده بودم اما هرگز به پاسخی نرسیدم.بعد از 17 سال مادربزرگی را دیدم که حتی روحم هم از چگونگی وجودیتش خبر نداشت.هیچ محبتی از سویش به من نرسیده بود و حتی بعد از مدتی دید و بازدید نمی توانستم آنقدر که مادرِمادرم را دوست داشتم او را هم دوست بدارم...
شیر آب را بستم و از دستشویی خارج شدم.به سمت کمد لباس هایم رفتم و میان انواع و اقسام رنگ های شاد،مانتوی تابستانی خنک و شلوار کتون و مقنعه مشکی رنگی را انتخاب کردم و پوشیدم.جلوی آینه قدی اتاقم ایستادم و خودم را برانداز کردم.اولین بار بود که سرتاپا مشکی می پوشیدم.رنگ مشکی به شدت پوست سفید و روشنم را دردمند و رنگ پریده نشان میداد.آهی کشیدم و راه افتادم.موبایلم را درون کیف دوشی کوچک قهوه ای ام گذاشتم و از در خارج شدم.

به در اصلی که رسیدم،مامان هم رسید.سوار ماشین شدم و به سمت خانه مادربزرگ راه افتادیم.
در میان راه بازهم سوال ها به ذهنم هجوم می آوردند و من جز تحمل کردن شان چاره دیگری نداشتم.
از مامان پرسیدم: ناراحت نیستی؟
چهره اش کاملا آرام بود.سری تکان داد و گفت : نه
همیشه سعی می کردم به خودم بقبولانم مامان خانواده پدری ام را دوست دارد و بلعکس اما انگار همه چیز بر وفق مرادم نبود.برای همین دیگر حرفی نزدم تا اینکه به مقصد رسیدیم.
همان کوچه قدیمی که خانه ای با دیوارهای سفید رنگ از بقیه همسایه هایش جلوتر ایستاده بود.همان کوچه ای که گاهی برای دوباره دیدنش دلم پر می کشید و دوستش داشتم.
حالا آن خانه سفید،سیاه پوش شده بود.با پارچه های تسلیت و پارچه های عزادری محرم.نوای همیشه ساکت کوچه را هم صوت قرآن پر کرده بود...
از تداعی روز های اول حضورم در این کوچه ، دلم به درد آمد.از به یاد آوردن آن شب های خوب و لذت بخش در میان خانواده بابا که 15 سالی از آن بی نصیب بودم.حالا که همه چیز داشت درست می شد،پتک بی رحمی آمد و روزهای قشنگم را پودر کرد و از بین برد...

از ماشین پیاده شدیم.شانه به شانه مادر،آرام قدم بر می داشتم و به سمت خانه سیاه پوش حرکت می کردم.فرهاد و یک مرد دیگر جلوی در با لباس مشکی ایستاده بودند.فرهاد همیشه لباس های سفید و آبی ملایم و رنگ های آرام به تن داشت ولی حالا رنگ درد به تن کرده بود.به آن ها رسیدیم و سلام کردیم.رو به روی فرهاد ایستادم و چند لحظه کوتاه نگاه مان در هم گره خورد.لبخند زد:
- دیدی چی شد عمو ؟...
احساس کردم الان از درد میترکد چون صدایش بغض داشت.برای همین آغوشم را باز کردم و او هم بی درنگ مانند کودکی بی پناه،اندام قدرتمند مردانه اش را درمیان دستانم جای داد و بی صدا های های گریه کرد و من در سکوت سرش را نوازش کردم و اجازه دادم غصه هایش را خالی کند.چند لحظه بعد خود را جمع و جور کرد و تعارف کرد که به داخل بروم.

به سمت داخل حیاط حرکت کردیم.انگار ما اولین کسانی نبودیم که از مرگ مادربزرگ با خبر شده بودند چرا که افراد زیادی درون حیاط دنج خانه در رفت و آمد بودند و عذاب آور آنجا بود که من درخانه مادربزرگم بودم ولی نه من کسی را می شناختم و نه هیچ کسی مرا!با این فکر دلشوره و حالت تهوع بدی گرفتم.از نگاه های سنگینی که روی من و مادرم بودم عذاب می کشیدم.برای همین سریع تر پله های سنگی را به سمت داخل خانه طی کردم اما دریغ که فضای داخل خانه بدتر حالم را گرفت!همیشه جو مسخره و خاله زنکی زن ها عذابم می داد.
بعد از این جو مسخره چیزی که توجه مرا به خود جمع کرد صدای رسا و زیبای مهیار بود که بر سر بستر مادرش با سرعت و بدون توقف قران و دعای مختلف میخواند.فکر نمی کردم انقدر در قران خواندن مهارت داشته باشد.لحظه ای لبخند به روی لبم آمد اما وقتی دقیق شدم و چهره جدی و اخم دارش را دیدم،کور سوی امیدی که داشتم ناپدید شد.

ناچارا به هرکس که میشناختم و نمی شناختم سلام کردم.عمه بزرگم روبه روی تختی که جسم بی روح مادر بزرگ رویش بود،در سمت دیگر خانه نشسته بود.چند زن جوان و پیر دیگر هم کنار عمه نشسته بودند.کسی اشک نمی ریخت ، آن هایی هم که گریه می کردند اشک تمساح می ریختند.
یک به یک با آن زن ها دست دادیم،اول مادر و بعد من،انگار ما غریبه بودیم و به مجلس ختم یک همسایه آمده بودیم.هیچ کسی برایمان جا باز نکرد که بنشینیم.ماهم مثل غریبه ها تسلیت گفتیم و از سر راه کنار رفتیم.
به عمه منصوره که رسیدم تا تسلیت بگویم،نه تنها نگاهم نکرد بلکه وقتی در آغوش گرفتمش،کوچک ترین حرکتی به دستانش نداد و همان طور که بلند بلند گریه میکرد و حرف میزد گفت: دیر اومدی عمه خیلی دیر اومدی.این اومدنت دیگه فایده ای نداشت.می دونی چقدر منتظرت بود؟خیلی دیر اومدی دیگه اومدنت فایده ای نداره ...

دلم شکست فقط می توانم همین را بگویم ... دلم بدجور شکست ...

************نظر واااااااااااااجب برای ادامه ****************
***
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:05 PM، توسط Aisan.)
2017/06/12 12:31 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #19
RE: نفس
فصل دوم - قسمت هشتم
*********************
ناچارا به هرکس که میشناختم و نمی شناختم سلام کردم.عمه بزرگم روبه روی تختی که جسم بی روح مادر بزرگ رویش بود،در سمت دیگر خانه نشسته بود.چند زن جوان و پیر دیگر هم کنار عمه نشسته بودند.کسی اشک نمی ریخت ، آن هایی هم که گریه می کردند اشک تمساح می ریختند.
یک به یک با آن زن ها دست دادیم،اول مادر و بعد من،انگار ما غریبه بودیم و به مجلس ختم یک همسایه آمده بودیم.هیچ کسی برایمان جا باز نکرد که بنشینیم.ماهم مثل غریبه ها تسلیت گفتیم و از سر راه کنار رفتیم.
به عمه منصوره که رسیدم تا تسلیت بگویم،نه تنها نگاهم نکرد بلکه وقتی در آغوش گرفتمش،کوچک ترین حرکتی به دستانش نداد و همان طور که بلند بلند گریه میکرد و حرف میزد گفت: دیر اومدی عمه خیلی دیر اومدی.این اومدنت دیگه فایده ای نداشت.می دونی چقدر منتظرت بود؟خیلی دیر اومدی دیگه اومدنت فایده ای نداره ...

دلم شکست فقط می توانم همین را بگویم ... دلم بدجور شکست ...

عمه اکرم با یک کیسه پلاستیکی بزرگ حاوی پارچه های سفید کفن،از صندوقخانه بیرون آمد و همان جا کنار ما نشست.سلام و احوال پرسی کردیم که پارچه هارا از کیسه خارج کرد.گریه کرده بود اما هر از چندگاهی می خندید.نمی دانم درست است این را بگویم یا نه چون بالاخره مادرش مرده بود ولی احساس می کردم او هم اشک تمساح می ریزد!

کنار من نشست و تکه های کفن را از کیسه خارج کرد و شروع کرد به نوشتن یک سری دعا و آیه خاص که روی کفن می نویسند.من هم خودکاری به دست گرفتم و مشغول شدم.ترجیح می دادم در آن جو آزار دهنده خودم را سرگرم کنم.
مهیار هم که تا چند دقیقه قبل از آن درحال دعا خواندن بود،از خانه بیرون زده بود.فکر می کنم همراه دو برادرش برای خرید قبر و سنگ قبر راهی شده بود.


خب ... ترجیح میدهم به ادامه ماجرای آن روز نپردازم چرا که جز گذراندن وقت در عذاب غربت چیزی برای گفتن ندارم!
آن روزهای کذایی هنوز هم حالم را بد میکنند.آن روزهایی که من و مادر به حیاط می رفتیم تا در میان جمع باشیم اما اقوام پدری یکی یکی به داخل خانه بر میگشتند.ماهم که میدیدیم حیاط خلوت شد دوباره به خانه بر میگشتیم تا در میان جمع باشیم اما باز دیگران یکی یکی به سمت حیاط می رفتند!

وقتی چنین رفتاری را دیدم و مادر دیدم که من دیدم،با لحنی که جگرم را تکه تکه می کرد گفت:
- مادربزرگ بابات که مرد؛تو خیلی کوچولو بودی،سفید و تپلی که هرکی میدید دلش غش میرفت،لبات مثل نارنگی قاچ خورده بود،تحمل گرما رو نداشتی.اون روزها هم بابات منو با یه بچه سه - چهار ماهه آورد گذاشت خونه مادربزرگت و رفت دنبال کار ها،دقیقا مثل امروز.هرجا میرفتم بشینم همه بلند می شدن می رفتن.تو هم گرمت شده بود،اونقدر که لپات گل انداخته بود و همش گریه می کردی.من هم که نمی دونستم چیکار کنم پا به پای تو گریه می کردم.می ترسیدم هم که لباسات رو در بیارم یه وقت چشمت بزنن.یکی از دختردایی های بابات اومد و گفت:«عروس عمه پاشو بریم خونه ما».من هم به خاطر تو رفتم اونجا ولی اونا یه لحظه هم منو تنها نذاشتن.بعد از اینکه یه مدت گذشت و من رو شناختن،همون دختردایی بهم گفت:«میدونی چرا اون روز نمیذاشتیم تنها باشی؟چون مادرشوهرت گفته بود اینو میبرین خونه تون مراقب باشین جادو بلده یه وقت یه چیزی میریزه یه جای خونه تون جادوتون می کنه.»
اون روزا تو کوچولو بودی و من وقتی میومدم اینجا تنهای تنها بودم ولی خداروشکر می کنم که حالا تو رو دارم و تنها نیستم.

با تمام شدن حرفش چند قطره اشک از چشمانش چکید.با هر کلمه ای که میگفت دلم آتش می گرفت و نمی توانستم کاری بکنم.سرش را روی سینه ام گذاشتم و چند بار چشمانش را بوسیدم.مادر جوانم با همین حرف ها شکسته شده بود ...

*-*-*-*-*-*
روز اول جسم مادربزرگ را در سرخانه نگه داشتند و روز دوم جسم را به خانه آوردند تا مرده با خانه اش خداحافظی کند.روز دوم ساعت 7 صبح باز به آنجا رفتیم.
عمه ها گریه میکردند.فرهاد هم هرازچندگاهی بی صدا اشکی می ریخت اما مهیار نه!مهیار حتی یک قطره هم اشک نریخت و خم به ابرو نیاورد!روزی که همه مشکی به تن داشتند،مهیار تیشرت آستین دار سرمه ای رنگ و یک شلوار کرم به تن داشت!تا حدودی تعجب کردم اما از خصوصیات اخلاقی او چنین چیزی بعید نبود.گاهی کسی غم الکی را به چهره می آورد اما گاهی هم کسی با اینکه غم سنگینی دارد همه را درون خود نگه می دارد...

یکی دوباری که عمه منصوره داشت پیاز داغ اشک هایش را زیاد میکرد،مهیار چنان چشم غره ای به او رفت که من هم خودم را جمع کردم،اما از ته دل کیف کرده بودم!
هرگاه میدید که خواهر هایش صدایشان برای اشک ریختن بالا میرود چپ چپ نگاه میکرد و آنها حساب کار دستشان می آمد و سکوت می کردند.
عمه اکرم هم که آن میان معلوم نبود هردفعه با تلفنش چکار داشت که آنقدر مشغولش می شد.
تعداد زیادی نیامده بودند اما به هر حال جسم را بعد از چرخاندن در خانه و کوچه،به سمت نعش کش بردند و به سمت قبرستان به راه افتادند.

عمو فرهاد از من خواسته بود که دوربین فیلم برداری مان را بیاورم و از مجلس فیلم برداری کنم.فکر نمی کردم انقدر کار سختی باشد چون مجبور بودم دائما جلوی چشم باشم.
به قبرستان که رسیدیم،جنازه را به سمت غسالخانه بردند.همه بیرون غسالخانه نشسته بودیم.عمه ها یکی یکی می آمدند و دختر دایی ها و دختر خاله هایشان را به داخل غسالهانه می بردند تا با مادربزرگ من خداحافظی کنند اما حتی یک نفر هم به دنبال من نیامد.
فرهاد که دائم این طرف و آن طرف می رفت،لحظه ای کنار ما آمد.مامان به او گفت:
- آقا فرهاد،همه مامان رو دیدن دیگه؟
+ بله زن داداش
- نازنین( همان دختردایی بابا که هم سن خودم بود) رو هم بردین اما مشکات منو نبردین؟یعنی اون به شما نزدیک تره؟مشکات از پوست و خون شماس اون وقت حتی یه نفرتون هم نیومد پیشش!
+ من خودم نوکرشم هستم.بیا بریم عمو
- نه نمیخواد نوکرش باشین.خداوکیلی یکی تون به فکر این بچه هست؟
+ خب زن داداش من چیکار کنم؟به خدا حواسم باید به اینا باشه ... الان هم بیاد من میبرمش.
همان لحظه بابا هم از راه رسید و جویای اتفاقات شد.مامان هم با اشک به بابا شکایت کرد.آن چنان بغض کرده بودم که توان حرف زدن نداشتم.مادر راست می گفت.هیچ کسی در آن جمع به من اهمیت نمی داد.تک نوه بودم اما بی اهمیت ترین فرد آنجا بودم.
حالا عمو و بابا اصرار داشتند که مرا به داخل غسالخانه ببرند و موفق هم شدند با اینکه ترجیح میدادم از آن جمعیت دور باشم.

وارد غسالخانه که شدیم،مادر بزرگ را درون کیسه سیاه رنگی گذاشته بودند و فقط چهره اش را نپوشانده بودند تا هرکسی میخواست بیاید و خداحافظی کند.مهیار کنار جسم ایستاده بود و مادرش را نگاه می کرد.میخواستند جسم را درون تابوت بگذارند اما صبر کرده بودند تا من برسم.همراه با بابا پیش مادربزرگ رفتیم.نگاهش کردم.چهره اش به طرز عجیبی آرام و رنگ پریده بود.این آرامش در چهره مادربزرگ نشانم داد که انسان چقدر ضعیف است.یک لحظه همه غصه ها و دلتنگی های خودم،پدرم و مهم تر از همه مادرم را به یاد آوردم.در دل گفتم:«می ارزید که انقدر بین مون جدایی انداختی؟».
نفسم در هوای دم دار غسالخانه گرفته بود.عقب رفتیم که مهیار جلو رفت و کنار گوش مادربزرگ آیه الکرسی و چهار قل خواند و چیزی گفت که نشنیدم و در آخر بوسه ای بر چهره مادر نشاند و اورا در تابوت گذاشت ...

***
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:05 PM، توسط Aisan.)
2017/06/19 07:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #20
RE: نفس
فصل دوم - قسمت نهم 
******************
میان جمعیتی که مسافت بین غسالخانه تا قبرستان را طی می کردند،کنار مادرم حرکت میکردم.دوست نداشتم حتی یک لحظه احساس تنهایی کند.
زیر تابوت را سه برادر و یکی دو مرد دیگر گرفته بودند.به دنبال آنها بقیه مردها و پشت سرشان زن ها حرکت می کردند.
«به عزت و شرف لا اله الا الله ، اشهد ان لا اله الا الله ، اشهد ان محمد رسول الله ، اشهد ان علی ولی الله» 
صدای رسای مهیار بود که این جملات را بلند می گفت و دیگران تکرار می کردند.

به قبرستان که رسیدیم،قبر کنده شده و آماده پذیرایی از مهمان جدیدش بود.بعد از خواندن نماز میت،مهیار به داخل قبر رفت و از بابا هم خواست که به داخل قبر بیاید چرا که او فرزند ارشد بود.بابا هم ساعت و کفش و جوراب هایش را در آورد و بعد از اینکه آستین هایش را بالا زد،به داخل قبر رفت و پشت سر عمو مهیار قرار گرفت.
مهیار و بابا که مستقر شدند،مردهای بالای قبر،جسم را از تابوت خارج کرده و به دست بابا و مهیار دادند تا آنرا درون خاک بگذارند.
عمه ها بالای سر مزار نشسته و گریه می کردند و با «ننه من غریبم بازی»هایشان از زن های فامیل می خواستند که بیایند تا مادرشان را ببینند.آن ها هم می آمدند و نچ نچ می کردند و مثلا تاسف می خوردند و بعد جایشان را به دیگری میدادند و میرفتند زیر سایه درخت های اطراف می نشستند.
بابا و مهیار خیس عرق شده بودند.مهیار که جلوتر ایستاده و به صورت مادرش نزدیک تر بود،کفن روی صورت مادربزرگ را باز کرد و صورتش را به سمت راست روی خاک گذاشت.بابا هم کمی کمک کرد تا جسم به درستی درون قبر قرار بگیرد و بعد از قبر خارج شد.
عمه منصوره با لحن غمباری که داشت گفت:
- یه چادر بگیرین برای بچه م گرما زده میشه
چند لحظه بعد،چادری را سقف قبر کردند تا مهیار از نور شدید آفتاب در امان باشد و دعاهای مخصوص دفن مرده را بخواند.نیم ساعتی طول کشید تا مهیار تمام دعا ها و تلقین و اشهد را خواند و از قبر خارج شد.
چهل نفر مرد که از خانواده مادربزرگ نبودند از جمله شوهر خاله و دایی من هم،آمدند و خاک روی مزار ریختند و بعد شهادت دادن که این میت «آدم خوبی بود»!
مامان که بطری آب خنکی در دست داشت،به مهیار زد و صدایش کرد:
- آقا مهیار،آقا مهیار،بیا یکم آب بخور عزیزم.آقا مهیار
اما دریغ از آنکه مهیار حتی ذره ای سرش را بچرخاند یا توجه کند!چون مهیار را دوست داشتم،دلم نمیخواست چنین رفتاری را به پای عمدی بودن بگذارم و به خود تلقین کردم که حتما متوجه نشده ...

مراسم تدفین که تمام شد،همه یکی یکی برای خوردن ناهار به سمت خانه مادربزرگ راه افتادند.ولی ما برای انجام خرده کارهای باقی مانده هنوز در قبرستان بودیم.
مراسم در محوطه یک امامزاده بود.همه کسانی که مانده بودند به سمت امامزاده یا ماشین هایشان رفته بودند و فقط مهیار،تک و تنها کنار قبر راه میرفت و سایه بانی درست میکرد تا بنشیند و قرآن بخواند.با اینکه جو صمیمی ای بین مان شکل گرفته بود اما هنوز با او راحت نبودم،اما به اصرار مامان پیش مهیار رفتم و بطری آبی را برایش بردم:
+ خسته نباشی عمو
لبخند زد:
- بابت؟
+ چی؟
- بابـــت؟
و منتظر نماند که جواب بدهم.آب را روی زمین گذاشتم و از او دور شدم.دلم میخواست کنارش بنشینم تا تنها نباشد اما مشخص بود که میخواست تنها باشد...

*-*-*-*-*
مهیار ماند و بقیه به سمت خانه مادربزرگ راه افتادیم.من هم با ماشین عمو فرهاد برگشتم.فرهاد در راه حرفی زد که باوجود اینکه باورش سخت بود اما احساس عجیبی به من داد:
- چشم های مامان تا قبل از اینکه تو بیای نیمه باز بود و هرکاری میکردیم بسته نمی شد.وقتی تو اومدی توی غسالخونه و دیدیش،چشماش رو بست.چشم انتظارت بود.

***
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 04:06 PM، توسط Aisan.)
2017/06/20 08:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان