فصل دوم - قسمت ششم
********************
ساعت یک نیمه شب به خانه بازگشتیم و من بعد از مدتی تلاش،بالاخره موفق شدم بخوابم.
روی تختم در میان گرمای لذت بخش لحاف درازه کشیده بودم که ناگهان صدای زنگ خوردن تلفن بلند شد و بلافاصله قطع شد.تا به خودم بجنبم و چشمانم را بمالم و دستم را برای برداشتن تلفن از میز کناری دراز کنم،دوباره و سه باره و چهار باره و پنج باره این اتفاق تکرار شد!بالاخره به هر سختی ای که بود تلفن را برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.ساعت 2:30صبح - 6 تماس بی پاسخ.تا به خود بجنبم و قفل صفحه را باز کنم دوباره تلفن زنگ خورد و نام عمو مهیار روی صفحه نقش بست.استرس بدی درون وجودم شعله کشید.نشستم که دوباره تماس گرفت،سریع گزینه پاسخ را لمس کردم و تلفن را روی گوشم گذاشتم.
- الو؟
- ...
دیر بود.دیر جواب دادم.صبر کردم تا دوباره تماس بگیرد.چند لحظه نگذشت که صفحه تلفن دوباره روشن شد اما این بار به جای تماس یک پیام جدید بود.سریعا پیام را باز کردم.مهیار بود:
- شماره ت همین بود دیگه؟؟؟
خنده ام گرفت.انگار خانوادگی عادتشات مزاحم تلفنی بودن آن هم نیمه شب هاست!تلفن را روی حالت پرواز گذاشتم و بلافاصله دوباره به خواب رفتم.
----
تابستان در حال رو گذاشتن به ماه آخر بود.اواخر ماه مرداد بود که دوباره خبر بد شدن حال مادر بزرگ در میان خانه مان پیچید و بابا دوباره هول و ولا داشت که هر شب به مادرش سر بزند.گاهی هم من به همراهش می رفتم.در این مدت بیشتر با اخلاقیات عمو ها و عمه ها مخصوصا عمو مهیار آشنا می شدم و مهم ترین این دست یافته ها اخلاقیات خاص مهیار بود.شخصیت مغروری که در لایه ای از شوخ طبعی،بخش اعظمی از اخلاقیات منحصربه فرد و عجیبش را پنهان کرده بود.مهیار کسی بود که عزت نفس بالایی داشت و هرکسی را که در صدد توهین به یکی از افرادی بود که برایش ارزش قائل می شد را به صورت کاملا نامحسوس و مودبانه سرجایش می نشاند.هیچ کسی حریف اعتماد به نفس و اعتماد به کارهایش نمی شد.هرگز نظر دیگران را در رابطه با کارهایش با اهمیت نمی دانست و کاری را می کرد که به نظرش بهترین بود.از پس هر کاری به نحو احسنت بر میامد و گاهی هم به طرز وحشتناکی عصبانی می شد.بینی شکسته و اندام ورزیده اش هم شهادت می داد که مقام دار ورزش جودو است.با وجود تمام این ها هنوز هم احساس می کردم هیچ چیزی از اعماق وجودش نمی دانم و این اطلاعات تنها موارد سطحی است که هر کسی می فهمید.
----
یکی از شب ها که بابا به خانه مادر بزرگ رفته بود،عمو مهیار پیام داد:
- سلام خانومی ، ببین خوبه؟
پیامش برایم نا مفهوم بود.با خود گفتم شاید منظورش «حالت خوبه» باشد برای همین در پاسخ نوشتم:
+ سلام ؛ ممنون خوبم
- نه دختر منظورم این نبود ...
خواستم بنویسم پس منظورت چیست که بابا وارد خانه شد و پلاستیکی را روی میز پذیرایی گذاشت و گفت «اینو عمو مهیار داده».با شوق و تعجب به سمت پلاستیک رفتم و چیزی که داخلش بود را بیرون آوردم.دیکشنری آکسفورد فرانسه بزرگی که هنوز جلد پلاستیکی نویی اطرافش بود.حتما بابا به او گفته بود که فرانسه می خوانم!دیکشنری را در آغوش گرفتم و به سمت تلفن رفتم و نوشتم:
+ عالیه ! ممنونم !
آن شب تا دیر وقت از هر دری صحبت کردیم.به یاد ندارم که دقیقا چه گفتیم اما یکی از جملاتش هنوز در ذهنم پررنگ است «بالاخره آدم کسی که از خون و وجود خودشه دوست داره و حاضره هر کاری براش بکنه».
چند روزی گذشت.به خوبی آن شب را به یاد دارم.شب بسیار لذت بخشی که احساس می کردم لذت بخش بودنش کمی عجیب است.شبی که با بابا به خانه مادربزرگ رفته بودیم.همه بودند.حتی یکی از عموهای پدرم که یکی از دخترهایش پرستار است و برای چک کردن اوضاع مادربزرگ آمده بود.چقدر با مهیار شیطنت کردیم و چیپس و پفک خوردیم.
یکی از دخترعموهای بابا که دقیقا هم سن من بود هم آمده بود.نسبت به او حس بدی داشتم چون میگفت مادربزرگ مرا به عنوان عمه خیلی دوست دارد و بیشتر از من اوقاتش را در آن خانه گذرانده بود.مهیار باز هم این حس حسادت را حس کرده بود و سعی داشت مرا اذیت کند برای همین هراز چندگاهی به او چیزی تعارف می کرد یا با او صحبت می کرد.بعد از هر حرکتش در این زمینه به من نگاه می کرد و لبخند موزیانه ای میزد.با اینکه دلم می خواست همان لحظه مشتی حواله اش کنم و کله اش را بکنم اما آنقدر خودم را خونسرد نشان دادم تا مهیار تسلیم شد و کنار خودم نشست و دوباره باهم مشغول گپ زدن شدیم.می دانستم مردی نیست که با دختر ها دم بگیرد یا حتی شوخی کند.این را از رفتار سرسنگینش با دخترهای فامیل فهمیده بودم.
بقیه مهمان ها که رفتند،ماهم یواش یواش تصمیم گرفتیم که به خانه برگردیم چرا که ساعت از 10 گذشته بود.بابا پیش مادربزرگ نشست و دستش را در دست گرفت.این کار برای خداحافظی از مادری که بعد از یک مدت بهبودی کوتاه دوباره بیماری اش برگشته بود کافی بود.
مادر بزرگ آن روز فقط می شنید،نه می توانست چشمانش را باز کند نه می توانست حرف بزند نه می توانست تکان بخورد یا درست نفس بکشد.در اوضاع سختی بود که به کمک کپسول اکسیژن تنفس می کرد و با سرنگ غذا می خورد.
بابا کنار رفت تا من کنار تخت مادر بزرگ بنشینم و با او خداحافظی کنم.با او صحبت کردم و خواستم که چشمانش را باز کند یا جوری جوابم را بدهد اما هیچ عکس العملی نشان نداد.خواستم از جایم بلند شوم که فرهاد با تعجب به قطره اشک کنار چشم مادر بزرگ اشاره کرد.دلم برایش سوخت و ناراحت شدم.نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را قورت بدهم.دستش را بوسیدم و از جایم بلند شدم و به همراه بابا خانه مادربزرگم را ترک کردم.
مادربزرگ خیلی زجر کشیده بود.زیبایی و لطافتش را سر این بیماری از دست داده بود.فرزندانش مخصوصا مهیار از این موضوع به شدت رنج می بردند.این را از چهره تک تک شان می شد فهمید.
به خانه که برگشتم،مامان تماس گرفت.او یک شب در میان به خانه مادرش می رفت تا از او مواظبت کند.اوضاع این مادربزرگ خداروشکر خیلی بهتر از آن یکی بود.
اتفاقات آن شب و قطره اشک مادربزرگ را برای مامان گفتم.وقتی مادربزرگ متوجه حرفم شده بود به مامان گفته بود:«هرکس توی این حالت گریه کنه یعنی عزرائیل رو دیده.مامان مهراد میمیره»
با این حرف شوکه شدم.یک لحظه حال عموها و عمه ها و بابا مخصوصا مهیار و فرهاد در ذهنم گذشت.
اما کمتر از 12 ساعت بعد این حرف مادرِمادرم ثابت شد...
فردای آن شب خوب ، مادرِپدرم،کسی که بعد از 17 سال کمتر از یک هفته کنارش بودم در اثر بیماری سرطان فوت کرد ...
***
ادامه دارد...
پ.ن: برای این قسمت نظر می خواممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه اگر نظر ندید قسمت بعدی رو که خیلی خاصه نمی نویسممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه نظر در تاپیک نظرات لطفا نه پروفایل منمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه