زمان کنونی: 2024/11/06, 02:42 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 02:42 AM



نظرسنجی: بده یا خوبه؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خوب 100.00% 5 100.00%
بد 0% 0 0%
در کل 5 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی تو تنهام

نویسنده پیام
!Web queen
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,288
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 462.0
ارسال: #1
رمان بی تو تنهام
این رمان یکی از رمانای منه ب قلم خودم... ب پیشنهاد یکی گذاشتم تو سایت تا بلکم با نظرات شما پیشرفت کنم ممنون میشم...

دیگه اعتبارم دادین دادینااا مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

ژانر رمان: کمی ترسناک، معمایی و عاشقانه است... مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

اینم خلاصه:
مهتاب، باید با یه ترس بجنگه. باید به کسی که توی خونه ی فعلیش کشته شده کمکی بکنه. در این ماجرا جویی اون یه چیزایی می فهمه و آخر این ماجراجویی عشق بیهوده است که از نظر اون خیلی پاکه. نتیجه ی این عشق تنهایی است...

و اینم تاپیک نظرات...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/11 05:28 AM، توسط !Web queen.)
2017/01/05 08:54 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Web queen
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,288
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 462.0
ارسال: #2
RE: رمان بی تو تنهام
به نام پروردگاری که جهان را آفرید و "مرگ" را پلی ساخت برای رسیدن به زندگی حقیقی!
 
زمستون بود. همراه بابا وارد خونه ی جدید شده بودیم. هوا سوز سردی داشت. خونه ی به هم ریخته ای بود تو شمال. در واقع یه ویلای قدیمی که توش احساس خوبی نداشتم. شاخه های درخت ها خیلی وحشتناک بودن. کاش یه خونه بهتر از این گیرمون می اومد. شاخه هاش خمیده و پیچیده بود. وَهم آور!
مامان و بابا با هم قهر بودن. عاشق هم بودن. ولی چون مادر بزرگ و پدر بزرگ هام نذاشته بودن اونها به هم برسن فرار کرده بودن چون اختلاف طبقاتی زیادی داشتن. مامان من از طبقه های اشرافی و ثروتمند و بابام که از فقیری نمی تونسته دست تو جیبش کنه خرج مادر و پدرش رو بده.
دسته ی چمدونم رو با دست راستم گرفتم و یقه ی بارونیم رو با دست چپم، راه افتادم سمت پله های گرد و دایره ایش تا داخلش بشم. حسابی کار داشتیم. بابا زود تر از من وارد خونه شد. کلی تار و عنکبوت داشت. تاریک تاریک. یه سری شیشه خورده وسط خونه بود. اوووووه اینجا رو باید تمیز کنیم و الان باید دست به کار می شدیم. موندم چرا پرده های مشکی ضخیم داره و اینقد تاریکه! واو خاک ها رو! کی بره این همه راهو. یه نگاه به هم کردیم، من و بابا. بعد من آستین لباسم رو زدم بالا و با اینکار به بابا ثابت کردم که بدون مامان و خدمتکاراش هم می تونیم از پس خودمون بر بیام.
بابا چمدونا رو برد بالا. منم رفتم آشپزخونه دنبال یه چیز به درد بخور گشتم. داشتم نگاه می کردمش. آشپزخونه ی باحالی بود. تازه نگاهم رفت سمت جارو دستی که دیدم یه وری افتاد. نکه من بهش دست بزنم ولی خودش افتاد. پوزخند زدم و بیخیال رفتم سمتش. برش داشتم و از خاک های روی دسته ی بلندش چندشم شد. فوتشون کردم و از اونجا زدم بیرون.
کلی کار داشتیم. همراه بابا وحید مبلا رو جا به جا کردیم و تار و عنکبوت ها رو گرفتیم. کف کل خونه رو جارو زدیم و خاک ها رو با خاک روبه زدیم بیرون. گرد و خاکی کردیم که نگو. غرور مامان رو ولش! اون چیکارس؟ طفلک بابای من.
تا شب مشغول بودیم. تو تاریکی شب جالب بود. شاخه های حیاط وحشتناک بود. صدای باد بود. یه باد وحشتناک! آخه مثل صدای یه ناله ی زن صدا می داد. شایدم جیغ یه زن که درد داشت. خونه ی بزرگی بود. برای من و بابا خیلی بزرگ بود. بعد تمیز کاری مشغول وارسی شدم. بابا راحت رو مبل نشست و سعی داشت پیپش رو روشن کنه. خونه سرد بود. رفتم بالا. پله های چوبی قیج قیج می کردن. کلی اتاق اون بالا بود. یکی رفتم توشون. تنها یک کدوم نظرم رو گرفت.
اتاقی تاریک اما خلوت. جالب و باحال. تخت دو نفره داشت. پنجره ای داشت که رو به دریا بود و باغ رو هم حتی می تونستی ببینی. دیوار و در خروجی رو هم می تونستی ببینی. پنجره رو به تراس کوچیکی باز می شد ولی از همونجا هم بیرون دیده می شد واضح. از بقیه بهتر بود. مهتابم توش به خوبی سرک می کشید.
از اونجا بیرون اومدم. چمدونم رو که همون آخر پله ها رها بود رو برداشتم و بردم تو همون اتاق. همه جاش رو مرتب کردم. یه ساعتی طول کشید.
بیرون اومدم و رفتم پایین. سایه ی وحشتناک شاخه های درختای سر به فلک کشیده روی شیشه های بزرگ خونه افتاده بود. رفتم پرده ها کشیدم. سرد بود. خیلی!
رفتم سمت شومینه و بهش کبریت زدم. بابا حالا مشغول درست کردن کانال های تلویزیون بود که سیاه و سفید بود. تلویزیون نه ها! شبکه ها. غریبیم می کرد. خونه ی مرموز و تاریکی بود. با این که لامپ سقف از اون لامپ های بزرگ توی کاخ ها بود ولی نور متوسطی داشت. کنار شومینه نشستم و به آتیش زل زدم.
بابا-مهتاب نمی خوای شام بدی ما رو؟ به خدا از صبح انرژی نمونده برام.
لبخند زدم و سرم رو کج کردم طرفش.
-چشم آقای وحید نامدار! چی دوست دارین؟
اونم لبخندی زد و گفت: تا ببینی چی تو آشپزخونه اشون باشه خانوم مهتاب نامدار.
-بابا؟ آشپزخونه حالا مال ماست.
نمی دونم چرا با این حرفی که زدم احساس کردم یه نسیم سرد و سوزناک تو فضا پیچید. کمی ترسیدم ولی به خودم نهیب زدم که چیزی نیست. بلند شدم ولی در همون حین یه در توجهم رو جلب کرد. کنجکاو شدم. رفتم سمتش. بازش کردم. سرویس بود. حمام هم بود. یکی هم بالا بود. توشون باحال بود. یادم باشه بعدا تمیزشون کنم.
بیرون اومدم و رفتم آشپزخونه. در یخچال قدیمی رو باز کردم. لامپش روشن و خاموش می شد و بعد چند دقیقه کلا رفت که بیاد. چند تا تخم مرغ و یه بسته نمی دونم چی چی. معلوم نیست از کی هست! چهار تا برداشتم. دنبال ظرف گشتم. روغن نبود. تصمیم گرفتم آب پز کنم. گاز رو روشن کردم و کبریت زدم. تا کبریت روشن شد فوری خاموش شد. چند تا دیگه هم زدم که همون اتفاق افتاد. بی خیال شدم. رفتم فندک بابا رو برداشتم اومدم دیدم گاز روشن نمی شه. بخشکی شانس! کمی بیشتر که این در و اون در زدم دیدم گاز نداره.
ظرف آب رو بردم کنار شومینه و تخم مرغ ها رو گذاشتم کنارش. از بابا خواستم بقیه کارا رو درست کنه. درسته بابام از خونواده های فقیر بوده ولی من دختر یه خانوم متشخص و پولدار بودم. نازنازی که نه ولی خب مثل خونواده ی بابام که مامان برام تعریف کرده بود هم نبودم.بابام فوق العاده مهربون و زحمت کش بود. مامان وقت طلاقش از بابا بهم گفت خرج من تنها رو می فرسته برام. واسه همین من و بابا غمی نداشتیم.
همه چیز آماده شد. رفتم آشپزخونه. نون گیرم نیومد. رفتم همون بسته رو بردارم ببینم چیه. بسته ای ندیدم تو یخچال. متعجب سرم رو خاروندم و به خودم گفتم حتما من اشتباه کردم. اخم کردم تا هواسم بیشتر بیاد سر جاش. مجبور بودیم تخم مرغ آب پز رو خالی بخوریم. یادم اومد چند تا کلوچه هم از خونه ی سابقمون برداشتم و آوردم. خوشحال دویدم سمت اتاقی که حالا مال من بود.
از روی تختم کلوچه ها رو که هنگام مرتب کردن اتاق پرتشون کرده بودم روش برداشتم و دوباره برگشتم پایین. دو تا دادم بابا و خودم یکی خوردم. میل هم نداشتم. بابا پیشنهاد خواب داد. من ظرف تخم مرغ آب پز رو برداشتم بردم آشپزخونه. همونجا گذاشتم رو گاز و سرش رو گذاشتم. بابا در حال بالا رفتن از پله ها بود. منم دنبالش رفتم. در اتاقم رو بستم. بابا رفت انتهایی ترین اتاق. روی تخت رها شدم و چشامو بسته یا نبسته به خواب رفتم.
تا چشامو باز کردم تو جام نشستم. کمی همونجور نشستم ولی بعدش رفتم به صورتم آبی بزنم. رفتم پایین. بابا مثل همیشه بیدار بود. لباس بیرون تنش بود.
-صبح بخیر بابایی! جایی می خوای بری؟
-آره بابا. صبحت بخیر. میرم چیزی واسه خوردن بگیرم. تنهایی که نمی ترسی؟


 
2017/01/07 06:15 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Web queen
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,288
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 462.0
ارسال: #3
RE: رمان بی تو تنهام
-نه بابا. مرسی. خاطرت جمع.
لبخند گرمی زد و رفت. برق یه چیزی توجهم رو جلب کرد. نگام رو کردم طرفش. عکس مامان سارا بود. بابا گذاشته بودش روی طاقچه. لبخند زدم. یعنی مامان هم الان حس دل بابا رو داره؟ فکر نکنم.
رفتم تو حیاط بزرگ. باغ و درختا داشتن منو می خوردن. افکار منفی رو از ذهنم بیرون کردم. قرار بود اینجا زندگیمو بکنم. یه حوضچه نسبتا متوسط نه بزرگ و نه کوچیک نزدیک خونه بود. یه تاب هم اونورش که بر اثر باد صبحگاهی داشت تکون می خورد و قیج قیج می کرد. آب توی حوضچه پر از برگ زرد و پاییزی و گل آلود بود. نزدیکش رفتم. کمی روی دیواره هاش یه چیزی مثل رنگ سرخ یا یه چیزی مثل خون دیدم. اولش ترسیدم ولی بعد با خودم گفتم رنگه. از بیکاری آب توی حوض رو عوض کردم. برگ هاش رو برداشتم. حوض تمیز تمیز شد. لبش نشستم و دقت کردم. کمی اینور تر از درختا و خونه یه زمین کوچولو بود که کدو تنبل داشت. همشون زرد بودن. لبخند به لبم نشست. یه مترسک واقعا وحشتناک هم اونجا بود که باد داشت با لباس پاره اش بازی می کرد. پشت مترسک به من بود. چند تا کلاغ هم داشتن به کدو ها نوک می زدن. ولی متوجه شدم چیزی گیرشون نمیاد. رفتم نزدیکشون. همشون پر زدن رفتن. بعضی ها هم سمج تر از این حرفا بودن. روی شونه ی مترسک نشستم که بازم با نزدیک شدنم پشتش به من بود. جرئت نداشتم بهش نگاه کنم. طفلک کلاغا!
به کدو ها دست زدم. خشک بودن. خب معلومه. چند ساله کسی اینجا نیست. پودر شده بودن. همه اشون نصفه و نیمه بودن. بازم یه لبخند ترسون زدم. نا خود آگاه نگاهم رفت سمت صورت مترسک. یه چشمش سرخ بود و داشت می خندید. از ترس داشتم جیغ می زدم که جلوی خودم رو گرفتم. باد شدت گرفت و مترسک کمی تکون خورد. اینبار ناخودآگاه جیغ زدم. کلاغ ها ترسیدن و پر زدن آسمون. از ترس پر زدن یهوییشون دوباره جیغ زدم. دستم رو گذاشتم روی دهنم. یه دفعه زل زدم به مترسک که ثابت مونده بود. خودم از جیغ هام خنده ام گرفت. ترسم رو گذاشتم کنار و رفتم نزدیک تر از مترسک.
لباساش پاره بود و مشکی. صورت پارچه ای سفیدش. تنه ی چوبیش. یه چشمش واقعا قرمز بود و تا نزدیک دهنش هم اومده بودن. با ترس دستی کشیدم به صورت پارچه ای و نرمش. یه چیزی پشت مترسک تو درختا حرکت کرد. چشام به اونجا کشیده شد و تا آخرین حد گشاد شد. می خواستم جیغ بزنم که باد شد. فهمیدم باد این بلاها رو سرم میاره. در باز شد و بابا اومد. لبخند دلگرمی زدم و رفتم جلوی بابا. نون سنگک دستش بود.
من-سلام بابایی! دیر اومدی.
-مگه خونه ها نزدیک به همن؟ مردم تا وقتی رسیدم. بگیر کمکم کن.
پلاستیک دستش رو گرفتم و با هم رفتیم تو خونه. کره و مربا و عسل گرفته بود. نون ها رو روی میز گذاشتم و همه چیز رو آماده کردم. بابا رو صدا زدم.
-بابا بیا صبحونه!
اومد نشست رو صندلی و در حالی که آستین لباسش رو تا می داد گفت: آب حوض عوض شده. تو کردی؟
-آره بابا.
و نشستم.
من-بابا؟
-جانم مهتاب؟
-اینجا یه جوری نیست؟ دیوار حوضچه یه چیزی شبیه خون یا رنگ سرخ احساس کردم. پاکش کردم.
-خب لابد کسایی که قبلا اینجا زندگی می کردن رنگ پاشیدن یا شاید بچه ای گواش ریخته. دلیل نمی شه که علنا بگی خون بوده.
-آخه همین نیست که! چشم مترسکه رو ببینین. یه جوریه. مثل خونه.
-منفی نباش مهتاب!
-بابا وحید من منفی نیستم.
-ولش کن. بهش فکر نکن خب؟
لبخند زدم و به حرفش گوش کردم. هیچکس رو اندازه اون دوست نداشتم. تو سکوت صبحونه خوردیم. سن بابا کم بود ولی از دست زبون مامانم کلی شکست خورده بود. یه مرد سی و هفت ساله که دختر نوزده و نیم ساله داره شبیه به یه مرد چهل پنجاه ساله بود.
عصر اون روز یه خانوم مسن که سنش به چهل و پنجاه به بالا می خورد اومد خونه و با اون اخماش خودش رو صاحب خونه معرفی کرد. با بابا قبلا حرف زده بودن ولی نمی دونم از چی حرف می زدن با این که منم کنارشون بودم و حرفاشون رو گوش می کردم ولی سر در نیاوردم.
بعد رفتن خانومه رفتم حموم. اصلا حس خوبی بهم نمی داد. نه خونه نه دیدن اون زنه. نمی دونم چرا اینجور احساساتی داشتن منو مغلوب می کردن. از حموم می خواستم در برم. دوش رو بستم و بی حوصله رفتم اونور تا لباس تنم کنم. تا پام رو گذاشتم اونور و دست به حوله ی حمومم بردم لامپ خاموش و روشن شد. تنم یخ کرد. سیخ وایسادم. همونجور مرتب داشت خاموش و روشن می شد. از ترس سریع لباسام رو پوشیدم ولی نمی دونم چه جوری. تندی می خواستم بزنم بیرون که دیدم لامپ به یکباره خاموش شد و حموم به تاریکی مطلق فرو رفت. اینبار قلبم یکی در میون می زد. پاهام حرکت نمی کرد از بس ترسیده بودم. از پشت سرم یه صدایی اومد. اشکی از گونه ام سر خورد. ترسیده بودم وحشتناک. یه لحظه هم درنگ نکردم و بدون توجه به صدا و پشت سرم از حموم زدم بیرون.
آخی روشنایی. به دیوار تکیه دادم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. نفس نفس می زدم و چشام بسته بود. تا چشام رو باز کردم یه پسر جوون بیست و پنج بیست و شیش ساله دیدم که رو مبل نشسته و داره با تعجب نگام می کنه. قلبم ایستاد. نمی دونم چرا چهار تا چهار تا می دیدم. پلک زدم که دیدم بابائه. الان خودم دیدم یکی دیگه بود. چشاشم مشکی بود نه مثل چشای بابا که یشمی رنگه!
بابا-مهتاب خوبی بابا؟ این چه وضعیه؟ چرا اینجوری لباس پوشیدی؟
با چشای گردم نگاش کردم و گفتم: لامپ حموم سوخته... بهتره... بهتره عوضش کنین.
بعدم زل زدم به عمق نگاش. نه انگار اشتباه از من بود. این خود باباست. بلند شد و اومد طرفم. رفت تو حموم. بعد چند دقیقه اومد بیرون و با قیافه ی حق به جانبی گفت: آخه لامپ به این سالمی تو باید بگی سوخته؟ من چی به تو بگم بابا؟ این که سالمه از اسم تو هم بیشتر می درخشه.
متعجب نگاش کردم. خشکم زده بود. بعد چند دقیقه هجوم بردم به حموم که دیدم لامپش از منم سالم تره. برگشتم که دیدم بابا یه دستش رو زده به کمرش.
-بابا باور کن همین الان خاموش شد.
-خیلی خب! برام لباس بیار تا منم برم یه دوش کوچولو بگیرم. بدو برو.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/20 08:50 AM، توسط !Web queen.)
2017/01/12 08:14 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Web queen
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,288
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 462.0
ارسال: #4
RE: رمان بی تو تنهام
دیگه چیزی نگفتم. سر به زیر رفتم بالا تو اتاق بابا. براش لباس برداشتم. همونجور هم متفکر هی با خودم تکرار می کردم که من درست دیدم چه طور باید بابا رو توجیه می کردم.
رفتم لباسای بابا رو دادم بهش و اونم رفت حموم. منم تنها شدم و نشستم رو مبل مقابل در. زل زدم به پنجره کنار در. غروب بود. بازم شاخه ها داشتن تکون می خوردن و احساس می کردم هر آن قراره بیان منو بگیرن ببلعند!
نمی دونم چقد گذشت که بابا از حموم در اومد و جلوم دیدمش.
بابا-کجایی یه ساعته دارم صدات می زنم؟
-اِ! ببخشید. کاری داشتی؟
-می خـ....
وسط حرف بابا گوشیم زنگ خورد. باعث شد حرف بابا نصفه رها بشه. ببخشیدی گفتم و از جیبم درش آوردم. به صفحه نگاه کردم. مامان بود. با ذوق جواب دادم.
-الو سلام مامی!
-سلام و... دِ آخه چی بگم به شما دو تا؟
-چرا توپت پره مامی؟
اینو با خنده گفتم. اما مامان اینبار گفت: مرض. چرا گوشی بابات خاموشه؟
-اینو از خودش بپرس. خوبی تو؟
-مهتاب اگه دستم بهت نرسه. منو دست می اندازی؟
-خب چیکار کنم مامان؟ ببخشید.
-خب حالا گذشته از این حرفا گوشی رو بده به بابات.
-آها نگو خانوم به بابا کار داشته وگرنه کی ما رو می خواد؟
احساس کردم منو بابا تنها نیستیم. آخه یکی همین اطراف بود. اَه من چم شده؟
گوشی رو ترس و لرز دادم بابا. بابا گوشیم رو گرفت و رفت آشپزخونه. بیا! اینم بابای ما. قهرن هنوز خصوصی مُصوصی دارن با هم.
بازم احساس کردم من تنها نیستم. بدون حرکت فقط چشام رو تو کاسه اش چرخوندم و اطراف رو کاویدم. دیدم خبری از چیزی نیست کمی جرئت کردم و تکون خوردم. اینبار با شهامت همه ی خونه رو زیر نظر گرفتم. اما چیزی نبود. احساساتم منو به بازی گرفتن. جدید بوده ما نمی دونستیم!
بابا از آشپزخونه اومد. گوشی رو داد دستم.
من-خب خصوصی هاتون تموم شد؟ چی کارت داشت؟
-چرا صدات می لرزه؟
-همینجوری!
-هیچی. گفت فردا باید برم یه سری کار مونده که با هم هنوز تموم نکردیم.
-یعنی اتمام حجت دیگه؟
-بفهمی نفهمی آره. پاشو شام بده مارو تا بخوابیم.
-بـابـا؟
چشام گرد شده بود. بابا سر خوش خندید و گفت: چیه؟ گشنمه خب.
-گشنتونه باید بگید شام بخوریم بریم بخوابیم؟ اونم این موقع؟ بذارین خورشید بره بعد حرف خواب رو بزنین! مثلا تازه سر شبه! والا شما یه چیزیتون شده!
-پاشو کم فک بزن بچه! بخوابم زود بیدار شم برم.
-برم یا بریم؟
-نه همون برم!
معترضانه اخم کردم و گفتم: بابایی!
-نه بابا من خودم باید برم. تهرانه، همین جاست. چند روزه فقط. میرم بر می گردم.
-بعد اونوقت من از اول بوقم؟ تازشم اینقد راحت می گین تهرانه همینجاست. کمش طول بکشه یه هفته تو شاخشه!
-خب ازت که کم نمی شه بابا؟ بمون یه ذره خانوم شو. پس فردا شوهر می کنی میری خونه اون. اونم روزا سر کاره و تو تنهایی پس حرف بابات رو گوش می کنی مثل بچه ی آدم می شینی خونه.
-تنهایی؟
-آره تنهایی! تنهایی که لولو نیست تو رو بخوره.
احساس کردم بازم یه چیزی نزدیک منو باباست. یه آدم. اما هر چی نگاه می کردم کسی یا چیزی رو نمی دیدم. واسه همین از ترسم رو حرف بابا حرف نزدم. برای بابا شام درست کردم. بعد صرف شام مجبور شدم چون بابا زود رفت بخوابه منم برم اتاقم و بخوابم. روی تختم افتادم و چشام رو بستم.

روی تختم نشستم. بعد شستن دستام رفتم پایین. هوا تاریک بود. بابا رو صدا زدم. رفتم پایینِ پایین. لامپ رو روشن کردم و روی مبل نشستم. بازم بابا رو صدا زدم. صدایی نمی اومد. بلند شدم رفتم بالا. در اتاقش رو باز کردم. راحت خوابیده بود. لامپ اونجا رو روشن کردم. لبه ی تختش نشستم. دستم رو گذاشتم روی شونه ی بر آمده بابا و تکون دادم.
-بابا! بابا بیدار شو سارا منتظرته!
تو یه حرکت سرش رو از زیر پتو بیرون آورد. چشام تا حد ممکن باز شد. یه پسر جوون بیست و پنج، بیست و شش ساله. از ترس بلند شدم. اونم با هر حرکت من حرکت می کرد. از زیر پتو کامل بیرون اومد و بلند شد ایستاد. پام گیر کرد به یه چیزی و محکم خوردم زمین. نمی دونم دردم گرفت یا نه. فقط با ترس آب دهنم رو قورت می دادم و به هیکل بزرگ اون مرده یا پسره نگاه می کردم. یه قدم برداشت طرفم. لبخند به لب داشت. جیغم رو سر دادم. تند تند جیغ می زدم و کف زمین رو با پا لگد می زدم تا عقب عقب برم. اون همونجور می اومد جلو. اونقد تقلا کردم و جیغ زدم که خوردم به دیوار پشت سرم. پسره با لبخندش نشست رو به روم. مرتب جیغ می زدم و با قرار گرفتن دست سردش روی شونه ام تن صدام بالا می رفت.
پسره-هی آروم! مهتاب عزیزم آروم باش. بیدار شو! مهتاب!
چشام رو باز کردم و با جیغ روی تخت نشستم. عرق سردی کرده بودم. نفس نفس می زدم. بابا کنارم نشسته بود. با دیدنش یه جیغ زدم. با ترس نگام کرد و گفت: مهتاب بابا چیزی نیست. خواب دیدی. منم بابا وحیدت. ببین.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/01/20 08:50 AM، توسط !Web queen.)
2017/01/20 08:48 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
!Web queen
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,288
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 462.0
ارسال: #5
RE: رمان بی تو تنهام
دستم رو گذاشتم رو قلبم. منو تو آغوش کشید و با کلمات محبت آمیزش بهم یاد آوری می کرد تنها نیستم و اون کنارمه و نترسم. گریه هم کردم. وقتی آروم شدم بابا ازم خواست روی تختم دراز بکشم و راحت بخوابم. سرم رو روی بالشت گذاشتم. دست بابا نزدیک دستم بود. دستم رو گرفت و بوسید. می خواست بلند شه بره که دستش رو ول نکردم و محکم تر فشردم.
-بابا نرو. بمون.
پشیمون نشست. نگام کرد. مهربون نگام کرد و گفت: باشه بابا. نترس بخواب من پیشتم.
بعدم موهام رو با دستاش نوازش کرد. با حس قشنگی به خواب رفتم و نفس هام مرتب شد.
 
اینبار آروم چشام رو باز کردم. تو جام نشستم. بابا رو دیدم که سرش لبه ی تختم بود و خوابش برده بود. الهی بگردم. دیشب همش اینجا بوده و خوابش برده. حتما گردنش گرفته. یه دلم می گفت بیدارش کنم یه دلم می گفت بذارم بخوابه. که آخرش دل اولیه برنده شد و آروم تکونش دادم.
-بابا! بابا!
یواش تکون خورد و چشاش رو باز کرد. خواب آلود و کشدار گفت: هـوم!
-اولا باید زود پاشی سارا منتظره. ثانیا خوابت میاد من بیدارم بیا رو تختم بخواب.
با حرفم صاف نشست. کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه ای کشید.
-نه بابا. مرسی هم واسه تعارفت هم اینکه بیدارم کردی. باید برم حموم و بیام صبحونه بخورم. زود برم که منتظره.
و با این حرف بلند شد. منم لبخند زنان بلند شدم. بابا رفت حموم و من رفتم آشپزخونه تا صبحونه آماده کنم. میز رو آماده کردم. رفتم پرده ها رو کشیدم. شاخه ها به شدت تکون می خوردن. معلوم بود باده. بارون هم می کرد. هوای سردی بود. بعد کشیدن پرده رفتم سراغ اون یکی. اونم کشیدم که چشمم افتاد به مترسک. از نیم رخ نگاش کردم. احساس کردم سرش رو گرفته بالا و داره گریه می کنه. اخمام رو کشیدم تو هم و پلک زدم. سرم رو بردم جلو و چشام رو ریز کردم. دقت کردم. دیدم ثابت وایساده و چیزی که دیدم یه تصور بوده. شونه بالا انداختم. با خودم گفتم چقد اشتباه می بینم جدیدا! شایدم درست بوده. طفلکی از بس اون بیرون بوده دلش گرفته و رو به آسمون تو بارون از خدا خواسته یکی خلاصش کنه.
خودم به افکار مسخره ام خندیدم. آخه مترسک جون داره که بفهمه؟ رفتم آشپزخونه. دیدم بابا خونسرد داره صبحونه می خوره. باز این چشام گرد شد. کلا چشام باید همونجوری بمونه.
من-بابا کی اومدی؟
در حالی که داشت می جوید با دهن پر گفت: دو دقیقه ای می شه. آخه دیدم خیلی تو حس نگاه کردن به باغی دلم نیومد از حست درت بیارم. خب من دیگه برم حاضر شم.
و لقمه اشو چپوند تو دهنش. اونم دو دستی و به زور! خنده ام گرفت. با خنده گفتم: بابا من نیام؟
-نه بابا. دیشب که گفتم.
از لپ های برآمده و دهن پر بابا خنده ام گرفت. از آشپزخونه رفت بیرون. منم نشستم و صبحونه خوردم. از خواب دیشبم یادم اومد. سعی کردم تیپ و شکلش رو یادم بیاد.
یه مرد یا یه پسر قد بلند و سفید پوست که موهاش خیلی مرتب بود مثل پسرایی که شب دامادیشون موهاشون رو درست می کنن. ابرو های پر پشت و چشای کشیده و به رنگ سیاه. دماغی متناسب با صورت مردونه اش. لب های باریکش و صورت اصلاح شده اش. یه کت و شلوار  مشکی پوشیده بود و کفش مشکی شیکی پاش بود. خیلی جذاب بود. آستین کتش کمی پاره بود. یه کراوات آبی پر ستاره گردنش بود و یه لباس سفید که لکه های نا مفهومی داشت. تو فکر پسره بودم که صدای بابا منو به خودم آورد.
-خب دیگه. من آماده رفتنم مونده تو بیای بدرقه ام کنی و با بوس چاقت منو سر حالم بیاری.
با لبخند بلند شدم رفتم طرفش. صورتش رو بوسیدم. دسته ی چمدونش رو ول کرد. منو تو آغوشش کشید و گفت: حسابی مراقب خودت باش.
چشمی گفتم و با هم رفتیم بیرون. کاسه آبی برداشتم و تا دم در حیاط باهاش رفتم. بازم دم در بوسیدمش.
بابا-خب دیگه. برو تو خونه که لباس تنت نیست سرما می خوری من نیستم. بهت زنگ می زنم. مراقب خودت باش.
-چشم. شمام همینطور. به سارا سلام منو برسون. اگرم که تونستی مخش رو بزن با هم بریم خواستگاریش.
بعدم یه چشمک حواله ی چشم غره ی بابا کردم. با لبخند رفت و من تو کوچه پشت سرش آب ریختم. وقتی دیگه بابا کاملا از جلوی دیدم محو شد رفتم تو و در رو بستم. خب تنهایی! چیکار کنم؟
قدم زنون و با احساس زیر بارون رفتم سمت حوض. روی لبه اش نشستم و با لبخند توی آب دست می زدم. بعد گذشت چندیدن دقیقه بلند شدم و رفتم سمت مترسک. رو به روش وایسادم. بهش لبخند زدم. یه چیزی از دور پشت سر مترسک تو درختا تکون خورد. سریع نگام کشیده شد طرفش. حتی پلک نمی زدم ببینم چی بود. یه کسی بود که... که... نه یه دزد بود. تکونی خورد. قلبم رو هزار زد. پشت مترسک قایم شدم و سرک کشیدم. به سرعت رفت تو درختا گم شد. سرعتش بیشتر از سرعت یه آدم معمولی بود. به خودم نهیب زدم که یه دزد کار کشته و حرفه ای بود که تا منو دید فرار کرد ولی قلبم بهم می گفت یه انسان معمولی همچین سرعتی نداره. کف دستام رو گذاشتم رو سینه ی پهن مترسک و سرک کشیدم دقیق تر ببینم. چیزی نبود. مشغول کنجکاوی بودم که احساس کردم مترسک سرد شد. خشکم زد. بازم ضربانم شدت گرفت. با ترس آروم عقب رفتم و با چشای گردم آروم به صورت مترسک نگاه کردم. داشت نگام می کرد. قطره های بارون روی صورتش شبیه اشک شده بودن و اون به جای اینکه نگاش ثابت به پشت سرم باشه به صورتم بود و صورتش خیس بارون یا بهتره بگم اشک. سرم رو تکون دادم ببینم چشام درست چشاش رو دیده که دیدم چشاش دنبالم نیومد. نفسم رو با آسودگی فوت کردم. دوباره نگاش کردم. با آسودگی و لبخند ترسونی دستم رو گذاشتم روی صورتش. صورتش بر آمده بود. مثل صورت انسان. جیغ زدم. از ترس چشام رو بستم و دویدم طرف خونه. پرت شدم تو خونه و محکم در رو بستم. قلبم محکم می کوبید به سینه ام و داشت از جا در می اومد. همونجا خشکم زده بود.
قدم زنون با ترس رفتم سمت پنجره و از همونجا به نیم رخ مترسک نگاه کردم. نفسم رو با صدا فوت کردم و برگشتم که دیدم... هــــــــــــــــی!
چشام گرد شد. یه آدم بود. نه یه روح بود. رووووح؟ من می ترسم. داشت با لبخند نگام می کرد. چشام رو بستم و دستام رو حصار صورتم کردم. هق هق گریه ام سکوت خونه رو شکست. دیوونه شده بودم؟ اون پسره کیه؟ حتی تو خوابم هم بود. دلم می خواست برم پیش مامان. لای انگشتام رو باز کردم و از بینشون خونه رو دید زدم. کسی نبود. هیچی نبود.
آروم دستام رو برداشتم و با پاهایی لرزون رفتم آشپزخونه. یکم آب خوردم. از اونجا بیرون اومدم و رفتم اتاقم. پنجره ی تراس باز بود و پرده ی اتاقم رو به شدت باد بازی می داد. رفتم سمتش و پرده رو کشیدم تو و پنجره رو بستم. روی تختم نشستم. از
2017/02/02 08:58 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
Rainbow رمان نفرین ابدی من ymir 16 3,486 2018/09/27 04:14 PM
آخرین ارسال: ymir
zجدید رمان خون یا آب؟ Mi Hi 13 2,618 2018/08/19 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
zجدید رمان دوباره دیدار #Chocolate Girl* 4 1,302 2018/08/14 08:38 PM
آخرین ارسال: abaneh
  نظرسنجی: رمان دوباره دیدار #Chocolate Girl* 3 1,741 2017/07/22 08:05 PM
آخرین ارسال: #Chocolate Girl*
  معرفی رمان تقدیر یک فرشته sararima1 2 1,645 2017/03/18 01:02 PM
آخرین ارسال: sararima1



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان