زمان کنونی: 2024/11/06, 07:16 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 07:16 AM



نظرسنجی: نظرتون راجب این داستان ....
این نظرسنجی بسته شده است.
اصلا خوب نیست ، خیلی مزخرفه 0% 0 0%
بدک نبست اما خوبم نیست 11.11% 1 11.11%
خیلی هم خوبه 88.89% 8 88.89%
در کل 9 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

this is the story of my life

نویسنده پیام
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #11
RE: this is the story of my life
قسمت دهم : Under the moonlight
مثل همیشه ، با حالتی قوز کرده ، روی آخرین صندلی از ردیف آخر نشسته ، دستم و زیر چونم گذاشته و با یه مداد گوشه ی لبم ، از پنجره بهشون زل زده بودم
که گچ آقای هلدر به هدف همیشگیش یعنی سر من برخورد کرد وبا عصبانیت گفت :
مگه بهت نگفتم که حواست به کلاس باشه ، آنابل هاپکینز ؟
طبق معمول با قیافه ی پکرم سرمو خم کردم و در حالی که مداد م رو تو دستم فشار میدام با لحن ناراحت کننده ای گفتم :
متاسفم .
آقای هلدر : بهتره تو دفتر هم اینقدر متاسف باشی !
ساعت آخر ، برام تو دفتر کلاس پند و اندرز برگذار شد .
و وقتی که مثل همه داشتم از در اصلی خارج میشدم دیدم که برام دست تکون دادن .
آنابل : شماها اینجا چیکار میکنید ؟
جرمی : خواستیم روز اول مدرسه برات تجربه ی بدی نباشه .
نیکولاوس : تا خونه میرسونیمت .
از مدرسه و انجام تکلیف متنفر بودم اما ، از تاریخ بیشتر از هردوی اونا متنفرم
نمیدونم که مردم از چیه تاریخ خوششون میاد ؟
تا امروز همه دیدیم ، که جنگدین جزئی از تاریخ انسانهاست ، چرا باید دوسش داشته باشن ،
تاریخی رو که همه چیز آدما رو ازشون گرفت ؟
روز بعد ، نیک بازم جلوی در منتظرم بود .
آنابل : نمیخواستی روز دوم مدرسه برام تجربه ی بدی باشه ؟
نیکولاوس : میخواستم تا خونه برسونمت .
شروع به قدم زدن کنار همدیگه کردیم ، از اینکه اینقدر بهش نزیک بودم احساس شادی میکردیم .
آرزو میکردم که اون لحظه ها تا ابد ادامه داشته باشن ، هر چند ، با نابودی آرزوم ، فاصله ی چندانی نداشتم .
تقریبا هفت ماه بعد از اونروز ، همه چیزم از بین رفت ...
آنابل : تو اهل کجایی ؟
نیکولاوس : آگوستای جورجیا .
آنابل : ما تو شارلوت کارولینای شمالی هستیم . اینجا چیکار میکنی ؟
نیکولاوس : یه روز صبح ، یکی از دوستام داشت راجب دخترعموش که تو این شهره حرف میزد و قبل از اینکه بفهمم ، شب اینجا بودم .
آنابل : آدم عجیبی هستی .
نیشخندی رد و گفت : شاید اینجام چون باید با تو آشنا میشدم .
آنابل : اما اگه تو ایجوری به این شهر اومدی ، اونروز تو بیمارستان چیکار میکردی ؟!
در حالی که یکم هول شده بود ، برگشت وگفت :
خب ... خواهرم تو این شهر زندگی میکنه .
آنابل : به هر دلیلی که هست ، ممنون که اینجایی !
نیکولاوس : آنابل ؟!
آنابل : تا قبل از اینکه بیای ، حس میکردم وجود ندارم اما ... اینکه تو اینجایی ، یعنی من هستم . هیچ جا نرو !
مثل همیشه لبخند زد و دروغی رو با لحنی که حتی الان ازش میترسم و توی گوشم میشنومش برای بار اول گفت :
اگه این چیزیه که تو میخوای ، از اینجا به بعد هر چه قدر زمان بگذره ، هر جور وضعیتمون تغییر کنه ، همینجا میمونم و از کنارت هیچ جا نمیرم .
ساعت هفت از مدرسه بیرون اومده بودم و تا به پارک نزدیک ساختمونی که توش زندگی میکنم برسیم
دو ساعت گذشته بود و پرده ی سیاه شب با زمینه ی ستاره های درخشان ، تو آسمون دیده میشد .
حتی چراغای کم نور و چشمک زن پارک ، نمیتونست اون تاریکی رو پوشش بده .
شب خلوتی بود که به درد داستانای ترسناک میخورد .
حس بدی داشتم ، نیک رو که پشت سرم در حال اومدن بود صدا زدم اما ، جوابی نشنیدم
و در حالی که سکوت مرگ بار و کر کننده ای همه جارو فرا گرفته بود ، سرمو برگردوندم ...
توی اون تاریکی و زیر نور مهتاب ، به جز درد و سوزش فشار اومدن دو تا دندون تیز ، روی گردنم ، دیگه چیزی رو حس نکردم
و با سر خوردن پلکام و بسته شدن چشمام ، خیلی آروم ، به خواب رفتم ...
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/24 09:54 PM، توسط سم سام.)
2014/08/24 08:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #12
RE: this is the story of my life
قسمت یازدهم : Doubt
من از زندگی که داشتم بیزار بودم .
از اینکه هر روز صبح بیدار میشدم متنفر بودم .
از روزای خسته کننده و تکراری که داشتم ، از خودم ، بدم میومد .
تا اینکه ، اون وارد زندگیم شد . به خاطر اون ، من عاشق تکرار روزام شدم .
عاشق رنگ طلایی موهاش شدم ، رنگی که به زندگیم نور داد .
عاشق هر روز با اون بودن شدم . من ، عاشق اون شدم .
بالاخره ، حس کردم که زندم ، پس چرا چنین اتفاقی باید تو اون موقعیت میافتاد ؟
وقتی که چشمامو با حس درد شدیدی روی گردنم باز کردم ، یه جای خیلی آشنا بودم .
اتاق شماره ی 113 بیمارستان مرکزی شارلوت .
حس سردی روی دستم داشتم . وقتی که بلند شدم ، سرشو گوشه ی تخت گذاشته و در حالی که دستمو تو دستاش میفشرد ، خوابش برده بود .
با اون موهای ژولیده ، لپای پف کرده و چسب زخمای رو صورتش قیافش واقعا دیدنی شده بود
دلم میخواست تا جایی که میتونم نگاش کنم که مادرم با پریشونی وارد اتاق شد
هانا : آنا ؟! خدارو شکر که خوبی !
اخمای نیک یه خورده تو هم رفت و با یه چهره ی آشفته چشماشو باز کرد و در حالی که انگار هنوز خواب بود ، گفت : چه ، خبره ؟
آنابل : هیچی ، فقط هنوز زندم . ببخشید بیدارت کردیم .
یکدفعه از جاش پرید وبا کلی هیجان گفت : آنابل ؟!
فقط تبسمی کردم و خیلی آروم بهش چشم دوختم .
هانا : آنابل ، یکی هست که میخواد باهات حرف بزنه .
آنابل : کی ؟
و اونجا بود که یه قربانی دیگه به داستان من اضافه شد .
یه مرد جوون و خوشتیپ که ظاهر سردی داشت ، اول نگاه چپی به نیک انداخت بعد رو به مادرم کرد و گفت :
میشه چند لحظه ما رو تنها بذارید ؟
هانا : البته .
میشد از ظاهر نیک فهمید ، که چه قدر عصبانیه . با همون عصبانیت از صندلی بلند شد و بیرون رفت .
اون مرد صندلی نیک رو کمی از تخت فاصله داد و روش نشست و گفت :
اسم من مارکه . من کارآگاه پلیسم و خوشحال میشم اگه صادقانه به سوالاتم جواب بدید .
آابل : چرا یه کارآگاه باید بخواد از من باز جویی کنه ؟
مارک : فکر کنم خودتون میدونید که حمله ی حیوانات وحشی چه قدر افزایش پیدا کرده ، ما فکر نمیکنیم کار یه حیوون باشه !
آتابل : متاسفم ، اما چیزی که به من حمله کرد یه حیوون وحشی بود .
مارک : چه حیوونی بود ؟
آنابل : تو تاریکی نمیتونستم خوب ببینم .
مارک : پس مطمئن نیستی .
آنابل : من حق دارم که سکوت کنم .
مارک : درسته ، ممنون از همکاریتون .
درستی و مهر و محبت پشت اون چشمای سرد رو میدیدم ، اما بازم از اینکه حرف بزنم ، میترسیدم .
در واقع ، من میدونستم ، چیزی که بهم حمله کرد ، یه حیوون وحشی نبود .
توی اون تاریکی ، علاوه بر درد ، سنگینی دو تا دست رو روی شونه هام حس کردم !
هنوز خسته بودم و خوابم برد ، وقتی چشمام رو باز کردم ،
شب رسیده بود و خیلی آروم ستاره ها ، توی پرده ی سیاه آسمون میدرخشیدن .
نیک و اون دختر مو قهوه ای توی کافه که انگار خواهرش بود هنوز جلوی در بودن .
خیلی اتفاقی ، حرفاشونو شنیدم و از همونجا بود که شکام شروع شد !
ونسا : فکر نمیکردم انقدر شجاعت به خرج بدی که اونکارو کنی .
نیکولاوس : گفته بودم .
ونسا : با این کارت ، فقط همه چیزو بدتر کردی .فکر کنم بهت ، هشدار داده بودم . میدونی چی میشه اگه اسپانسر بفهمه ؟
این حرف یکم برام آشنا بود ، تو کافه ی جرمی شنیده بودمش .
نیکولاوس : من تا الان با یه راز زندگی کردم ... قرار نیست ، بفهمه .
ونسا : وقتی با اونی تظاهر میکنی که انسانی ؟
نیکولاوس : نه ، من خودمم .
ونسا : داری مجبورم میکنی به مادر ، بگم .
نیکولاوس : یعنی میخوای غیر مستقیم خبرو به اسپانسر برسونی !
ونسا : قانع شدم . من دیگه میرم ، باید تا قبل صبح چند تا شکار داشته باشم !
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2014/08/27 01:13 PM، توسط سم سام.)
2014/08/27 01:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان