خورشید

[_SAMIN_]

 شب بود...
باد همچو تازیانه ای بر صورت او می زد...گوشه یتیم خانه نشسته بود و فکر می کرد...به زندگی تلخ اش ...به تنهایی هایش...به مشکلاتش...کوچک که بود مادر و پدرش را در طی حادثه ای از دست داده بود...ولی چرا؟

-سان!چطوری دخترک بخش برگشته؟هه!دوباره که زانوی. غم بغل کردی!

-ولم کن الی...


اه ه ه...باشه بابا.ضد حال!

و در را بست...

سان لحظه ای به پنجره نگاه کرد...کاش می توانست از آنجا فرار کند...چون هیچ کسی را در یتیم خانه نداشت...

از جایش بلند شد و به کنار پنجره رفت , به بیرون نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت .

ناگهان اتفاق عجیبی افتاد..سرش گیج رفت و روی زمین افتاد ... دوباره به خود آمد بلند شد


و ...






ادامه داردمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه...
 

 

[SaSoRi_SeNpAi]

خیلی قشنگ بود
موضوع رو از یه یتیم خونه شروع کردی خیلی جالب شد
لطفا ادامه اش بدهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

[zari.f]

جالبه منتظر بقیش هستم

[_SAMIN_]

من خيلى سر قولم هستم....


ميگم ميتونم داستانو به شكل مانگا بذارم؟

[Nazi MF]

ادامش رو هم بذار حس میکنم داستان خوبیه..
می خوام بخونمش