قسمت سوم
این دفعه پی دی افش نکردم راحت بخونین
((قسمت سوم))
از هما و هانیه و مادرم به سرعت خداحافظی کردم و به سمت کلاسم دویدم.7 ساله بودم و اولین روز مدرسه ام بود و بسیار ذوق و شوق داشتم.با پیراهن و دامن کوتاه تا سر زانو و تلی قرمز که پوشش اکثر دختران مدرسه مان بود در حیاط میدویدم تا هرچه زودتر به کلاس بروم.یک لحظه که برگشتم و به پشت سرم نگاهی انداختم،با شدت به کسی برخورد کردم و روی زمین افتادم.کیفم پرت شد و خودم آخ کوتاهی گفتم و سرم را چرخاندم تا کسی را که با او برخورد کرده ام ببینم.پسری بود ریزنقش که با نگرانی به من نگاه کرد و گفت:دختر خانم حواست کجاست؟!حالت خوبه؟! با گیجی به او زل زده وگفتم: خوبم خوبم! کیفم را به دستم داد و گفت:بیا کیفتو بگیرش! و زیر لب زمزمه کرد:موهاش قرمزه! کیفم را از دستش گرفتم و به سرعت از جایم بلندشدم و به سمت کلاس دویدم.لباس های خاکی ام را تکاندم و بعد از پیدا کردن کلاسم واردش شدم و به سمت نیمکتی که خالی مانده بود رفتم و رویش نشستم.بچه ها شلوغ میکردند و بسیار شاد و خوشحال بودند.اکثرشان نیز با دوستانشان نشسته بودند به جز من که تنها بودم.از زمانی که یادم می آید دختر کم حرف،ساکت و آرامی بودم و دوستان زیادی هم نداشتم.تنها همبازی کودکی هایم نیز پسرعمویم داریوش بود که همسن خواهرانم و چهار سال از من بزرگتر بود که یک سال پیش همراه خانواده عمویم به آلمان مهاجرت کردند و درآنجا زندگی میکردند. دلم برای داریوش و بازی هایمان بسیار تنگ شده بود و درفکر او بودم که دختری تپل و همانند خودم کوتاه قد کنارم نشست که لبخندی زیبا و دلنشین بر لب داشت. از دیدن لبخندش ناخودآگاه من هم لبخند زدم که دستش را به سویم دراز کرد و با لحنی کودکانه و دل نشین گفت:سلام!
من...اممم من پریسا م! اسمتو به من میگی؟! ناخودآگاه به حرف آمدم و جوابش را دادم:رویا! پریسا دوباره لبخندی زد و گفت: تو هم مثل من اینجا هیچ دوستی نداری؟! سرم را تکان داده و گفتم:اوهوم!پریسا دوباره لب زد:پس بیا ما باهم دیگه دوست بشیم! من که دختر بسیار توداری بودم و زود با کسی انس نمیگرفتم،از پریسا خوشم آمده بودو پیشنهادش را قبول کردم.پریسا دستانش را به هم کوبید و گفت:رویا!چه موهای قشنگی داری!قرمز قرمزن!نکنه رنگشون کردی؟اخم هایم را درهم کشیدم و گفتم: نخیرم رنگش طبیعی قرمزه! پریسا چشمانش را گرد کرد و گفت:میگم رویا!تو...تو چرا انقد،اممم انقد...یه جوری هستی! شبیه شاهزاده هایی! در عالم کودکانه،با غرور بادی به غبغب انداخته و با افتخار سینه ام را جلو دادم و گفتم: چون که واقعنم شاهزادم! مادرم گفته اگه از سمت پدر به عقب برگردیم نسل من میرسه به کریمخان زند! به خاطر همین فامیلیمم زند ه! پریسا پوف با حسرتی کشید و گفت:خوش به حالت!هم موهات قرمزه هم شاهزاده ای! ولی خب منم مادرم بعضی وقتا تو خونه شازده خانوم صدام میکنه نکنه منم شاهزاده باشم؟! کمی فکر کردم و گفتم: اممم نمیدونم شاید،رفتی خونه از مادرت بپرس.دستانش را به هم کوبید و با ذوقی کودکانه ادامه داد:آره آره باید ازش بپرسم!و بعد خواست حرف دیگری بزند که معلم از راه رسید و وارد کلاس شد و پریسا هم بقیه حرف هایش را به زنگ تفریح موکول کرد.
با پریسا روی سکوهای مدرسه نشسته بودم و باهم صبحانه میخوردیم و حرف میزدیم......
پریسا:رویا!
-بله!
پریسا:میگم اون پسره رو میشناسیش؟!
-کدوم پسره؟!
پریسا:همون پسره که داره بقیه فوتبال بازی میکنه!همون قد کوتاهه که لباس چارخونه آبی تنشه رو میگم!
به سمت جایی که پریسا میگفت سرم را برگرداندم و دیدم همان پسری را میگوید که صبح زود با او برخورد کردم! رو کردم به سمتش و گفتم:
-اوهوم اسمشو نمیدونم ولی همین امروز صبح دیدمش!
برگشت به سمتم و گفت:
پریسا:گفتی کی؟!
-همین امروز صبح که داشتم می اومدم کلاس تو حیاط بهم خوردیم!
پریسا:پس بگو چرا اومدنی دیدم لباست یکم خاکی بود!
خندیدم و گفتم:
-آره! حالا نگفتی چطوره که این سوالو پرسیدی؟!
در همین حین زنگ کلاس بعدی خورد و پریسا گفت:
پریسا: فعلا بیا بریم کلاس زنگ بعدی بهت میگم....