«قسمت شانزدهم»
فرد نسبت به این کلمه احساس خیلی خوبی داشت.....بارها و بارها اونو با خودش تکرار کرد..عشق،عشق...عش..ق،
تام :هی پسر جون..چیه رفتی تو فکر؟!؟
فرد:ببینم ...این تند تپیدن قلب واسه عشقه؟!
تام:هههههههههه...نگفتم!!!نگفتم عاشق شدی!!!ههههه..آره ماله عشقه...ولی واسه دفعه اول زیاد بهش توجه نکن....چیزی نیست ...درست میشه....!!!!
فرد و تام بعد یه استراحت حسابی راهی شدن....تام و فرد مدتی رو راه رفتنو ....هوا کم کم داشت تاریک میشد که به یه کلبه چوبی درب و داغون رسیدن..
تام:اینجا خونمه....زیادی خرابه ولی از یه سوراخ تو تنه درخت هم بزرگتره هم راحت تر...هه هه!!!!
فردبا دقت سرتاسر کلبه رو وارسی کرد...کل خونه پر بود از مجسمه های چوبی که شکل جغد بودن...بعضیاشون بزرگ بودن بعضیاشونم کوچیک...جغد پیر رو یه صندلی راحتی کنار یه شومینه بزرگ نشست...تو شومینه آتش گرمی پیچ و تاب میخورد....فرد با تعجب نگاهی به آتیش انداخت....
فرد:عجیبه ها..آدما حتی آتیشم کنترل میکنن....یادمه پدرمم وقتایی که تو زمستون هوا خیلی سرد میشد اینکارو میکرد...
تام:درسته...پدرت خیلی چیزا بلد بود...همروهم از اینجا یاد گرفته بود...
فرد:یعنی پدرم قبلا اینجا بوده؟!...
تام:آره...مدت زمان زیادی رو هم اینجا بوده....ولی الان وقت گفتن اینجور چیزا نیست...بیا بشین و بگو ببینم...تو دقیقا چی کم داری؟!
فرد:دقیقا نمیدونم...شاید زیاد قوی نیستم....
تام:اوه پسر جون....قدرت بدنی چیز زیاد مهمی نیست...خود تمشکا میتونن بهت قدرت بدن...اول باید قدرت ذهنیتو زیاد کنی...ببینم خوندن بلدی؟!
فرد:چی هست؟!
تام:که اینطور ...از فردا خوندن یادت میدم.حالا فعلا باید یه چیزی بدم بخوری؟!حس میکنم خیلی گشنته...
فرد با تکون دادن سرش نهایت گرسنگیشو نشون داد...
تام :ها ها...میدونستم...ببینم موش میخوری؟!منکه خیلی دوست دارم...
فرد:چی؟!؟
نه ممنون....من گیاهخوارم...
تام:چرت و پرت نگو....ویلیام بهم گفته وانمود میکنی گیهخواری...ولی یواشکی یه چیزایی هم میخوری...وایسا...یکم گوشت اردک برات میارم.........
...
فرد به اردک بیچاره نگاهی کرد...خواست درمورد زندگی ای که اردک بدبخت داشته فکر کنه....ولی قارو قور شکمش اجازه نداد....دستاشو به سمت اردک کباب شده بردو دوتا پاشو کند...بعدم با یه حرکت وحشیانه شروع کرد به خوردن.....هنوز دو لقمه نخورده بود که صدای تام بلند شد..
تام:ااااااا چیکار میکنی؟!چرا مثه وحشیا غذا میخوری؟!برات قاشق چنگال گذاشتم ....باید با اینا غذا بخوری...
فرد نگاهی به قاشق و چنگال چوبی انداخت و گفت:اینا چین دیگه؟!؟!
تام:ای بابا...مثله اینکه کلی کار داریم!!!!