زمان کنونی: 2024/11/06, 05:01 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:01 AM



نظرسنجی: بده یا خوبه؟
این نظرسنجی بسته شده است.
خوب 100.00% 5 100.00%
بد 0% 0 0%
در کل 5 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بی تو تنهام

نویسنده پیام
!Web queen
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,288
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 462.0
ارسال: #5
RE: رمان بی تو تنهام
دستم رو گذاشتم رو قلبم. منو تو آغوش کشید و با کلمات محبت آمیزش بهم یاد آوری می کرد تنها نیستم و اون کنارمه و نترسم. گریه هم کردم. وقتی آروم شدم بابا ازم خواست روی تختم دراز بکشم و راحت بخوابم. سرم رو روی بالشت گذاشتم. دست بابا نزدیک دستم بود. دستم رو گرفت و بوسید. می خواست بلند شه بره که دستش رو ول نکردم و محکم تر فشردم.
-بابا نرو. بمون.
پشیمون نشست. نگام کرد. مهربون نگام کرد و گفت: باشه بابا. نترس بخواب من پیشتم.
بعدم موهام رو با دستاش نوازش کرد. با حس قشنگی به خواب رفتم و نفس هام مرتب شد.
 
اینبار آروم چشام رو باز کردم. تو جام نشستم. بابا رو دیدم که سرش لبه ی تختم بود و خوابش برده بود. الهی بگردم. دیشب همش اینجا بوده و خوابش برده. حتما گردنش گرفته. یه دلم می گفت بیدارش کنم یه دلم می گفت بذارم بخوابه. که آخرش دل اولیه برنده شد و آروم تکونش دادم.
-بابا! بابا!
یواش تکون خورد و چشاش رو باز کرد. خواب آلود و کشدار گفت: هـوم!
-اولا باید زود پاشی سارا منتظره. ثانیا خوابت میاد من بیدارم بیا رو تختم بخواب.
با حرفم صاف نشست. کش و قوسی به بدنش داد و خمیازه ای کشید.
-نه بابا. مرسی هم واسه تعارفت هم اینکه بیدارم کردی. باید برم حموم و بیام صبحونه بخورم. زود برم که منتظره.
و با این حرف بلند شد. منم لبخند زنان بلند شدم. بابا رفت حموم و من رفتم آشپزخونه تا صبحونه آماده کنم. میز رو آماده کردم. رفتم پرده ها رو کشیدم. شاخه ها به شدت تکون می خوردن. معلوم بود باده. بارون هم می کرد. هوای سردی بود. بعد کشیدن پرده رفتم سراغ اون یکی. اونم کشیدم که چشمم افتاد به مترسک. از نیم رخ نگاش کردم. احساس کردم سرش رو گرفته بالا و داره گریه می کنه. اخمام رو کشیدم تو هم و پلک زدم. سرم رو بردم جلو و چشام رو ریز کردم. دقت کردم. دیدم ثابت وایساده و چیزی که دیدم یه تصور بوده. شونه بالا انداختم. با خودم گفتم چقد اشتباه می بینم جدیدا! شایدم درست بوده. طفلکی از بس اون بیرون بوده دلش گرفته و رو به آسمون تو بارون از خدا خواسته یکی خلاصش کنه.
خودم به افکار مسخره ام خندیدم. آخه مترسک جون داره که بفهمه؟ رفتم آشپزخونه. دیدم بابا خونسرد داره صبحونه می خوره. باز این چشام گرد شد. کلا چشام باید همونجوری بمونه.
من-بابا کی اومدی؟
در حالی که داشت می جوید با دهن پر گفت: دو دقیقه ای می شه. آخه دیدم خیلی تو حس نگاه کردن به باغی دلم نیومد از حست درت بیارم. خب من دیگه برم حاضر شم.
و لقمه اشو چپوند تو دهنش. اونم دو دستی و به زور! خنده ام گرفت. با خنده گفتم: بابا من نیام؟
-نه بابا. دیشب که گفتم.
از لپ های برآمده و دهن پر بابا خنده ام گرفت. از آشپزخونه رفت بیرون. منم نشستم و صبحونه خوردم. از خواب دیشبم یادم اومد. سعی کردم تیپ و شکلش رو یادم بیاد.
یه مرد یا یه پسر قد بلند و سفید پوست که موهاش خیلی مرتب بود مثل پسرایی که شب دامادیشون موهاشون رو درست می کنن. ابرو های پر پشت و چشای کشیده و به رنگ سیاه. دماغی متناسب با صورت مردونه اش. لب های باریکش و صورت اصلاح شده اش. یه کت و شلوار  مشکی پوشیده بود و کفش مشکی شیکی پاش بود. خیلی جذاب بود. آستین کتش کمی پاره بود. یه کراوات آبی پر ستاره گردنش بود و یه لباس سفید که لکه های نا مفهومی داشت. تو فکر پسره بودم که صدای بابا منو به خودم آورد.
-خب دیگه. من آماده رفتنم مونده تو بیای بدرقه ام کنی و با بوس چاقت منو سر حالم بیاری.
با لبخند بلند شدم رفتم طرفش. صورتش رو بوسیدم. دسته ی چمدونش رو ول کرد. منو تو آغوشش کشید و گفت: حسابی مراقب خودت باش.
چشمی گفتم و با هم رفتیم بیرون. کاسه آبی برداشتم و تا دم در حیاط باهاش رفتم. بازم دم در بوسیدمش.
بابا-خب دیگه. برو تو خونه که لباس تنت نیست سرما می خوری من نیستم. بهت زنگ می زنم. مراقب خودت باش.
-چشم. شمام همینطور. به سارا سلام منو برسون. اگرم که تونستی مخش رو بزن با هم بریم خواستگاریش.
بعدم یه چشمک حواله ی چشم غره ی بابا کردم. با لبخند رفت و من تو کوچه پشت سرش آب ریختم. وقتی دیگه بابا کاملا از جلوی دیدم محو شد رفتم تو و در رو بستم. خب تنهایی! چیکار کنم؟
قدم زنون و با احساس زیر بارون رفتم سمت حوض. روی لبه اش نشستم و با لبخند توی آب دست می زدم. بعد گذشت چندیدن دقیقه بلند شدم و رفتم سمت مترسک. رو به روش وایسادم. بهش لبخند زدم. یه چیزی از دور پشت سر مترسک تو درختا تکون خورد. سریع نگام کشیده شد طرفش. حتی پلک نمی زدم ببینم چی بود. یه کسی بود که... که... نه یه دزد بود. تکونی خورد. قلبم رو هزار زد. پشت مترسک قایم شدم و سرک کشیدم. به سرعت رفت تو درختا گم شد. سرعتش بیشتر از سرعت یه آدم معمولی بود. به خودم نهیب زدم که یه دزد کار کشته و حرفه ای بود که تا منو دید فرار کرد ولی قلبم بهم می گفت یه انسان معمولی همچین سرعتی نداره. کف دستام رو گذاشتم رو سینه ی پهن مترسک و سرک کشیدم دقیق تر ببینم. چیزی نبود. مشغول کنجکاوی بودم که احساس کردم مترسک سرد شد. خشکم زد. بازم ضربانم شدت گرفت. با ترس آروم عقب رفتم و با چشای گردم آروم به صورت مترسک نگاه کردم. داشت نگام می کرد. قطره های بارون روی صورتش شبیه اشک شده بودن و اون به جای اینکه نگاش ثابت به پشت سرم باشه به صورتم بود و صورتش خیس بارون یا بهتره بگم اشک. سرم رو تکون دادم ببینم چشام درست چشاش رو دیده که دیدم چشاش دنبالم نیومد. نفسم رو با آسودگی فوت کردم. دوباره نگاش کردم. با آسودگی و لبخند ترسونی دستم رو گذاشتم روی صورتش. صورتش بر آمده بود. مثل صورت انسان. جیغ زدم. از ترس چشام رو بستم و دویدم طرف خونه. پرت شدم تو خونه و محکم در رو بستم. قلبم محکم می کوبید به سینه ام و داشت از جا در می اومد. همونجا خشکم زده بود.
قدم زنون با ترس رفتم سمت پنجره و از همونجا به نیم رخ مترسک نگاه کردم. نفسم رو با صدا فوت کردم و برگشتم که دیدم... هــــــــــــــــی!
چشام گرد شد. یه آدم بود. نه یه روح بود. رووووح؟ من می ترسم. داشت با لبخند نگام می کرد. چشام رو بستم و دستام رو حصار صورتم کردم. هق هق گریه ام سکوت خونه رو شکست. دیوونه شده بودم؟ اون پسره کیه؟ حتی تو خوابم هم بود. دلم می خواست برم پیش مامان. لای انگشتام رو باز کردم و از بینشون خونه رو دید زدم. کسی نبود. هیچی نبود.
آروم دستام رو برداشتم و با پاهایی لرزون رفتم آشپزخونه. یکم آب خوردم. از اونجا بیرون اومدم و رفتم اتاقم. پنجره ی تراس باز بود و پرده ی اتاقم رو به شدت باد بازی می داد. رفتم سمتش و پرده رو کشیدم تو و پنجره رو بستم. روی تختم نشستم. از
2017/02/02 08:58 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


پیام‌های داخل این موضوع
رمان بی تو تنهام - !Web queen - 2017/01/05, 08:54 AM
RE: رمان بی تو تنهام - !Web queen - 2017/02/02 08:58 AM

موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
Rainbow رمان نفرین ابدی من ymir 16 3,486 2018/09/27 04:14 PM
آخرین ارسال: ymir
zجدید رمان خون یا آب؟ Mi Hi 13 2,630 2018/08/19 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
zجدید رمان دوباره دیدار #Chocolate Girl* 4 1,305 2018/08/14 08:38 PM
آخرین ارسال: abaneh
  نظرسنجی: رمان دوباره دیدار #Chocolate Girl* 3 1,741 2017/07/22 08:05 PM
آخرین ارسال: #Chocolate Girl*
  معرفی رمان تقدیر یک فرشته sararima1 2 1,645 2017/03/18 01:02 PM
آخرین ارسال: sararima1



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان