«قسمت یازدهم»
برای فرد همه چیز جدید بود..حتی چمن ها و درختا هم با اونایی که تو جنگلشون بود کلی تفاوت داشتن..حتی نسیم خنکی هم که میوزید با نسیم سرزمین خودشون کلی فرق داشت...اونا مدت نسبتا زیادی رو راه رفتن ولی در تمام این مدت حتی کلمه ای بین اونا ردوبدل نشد..
ویل:چرا اینقدر ساکتی؟!..هنوز تو شوکی ..نه؟!
فرد:باور نکردنیه...مگه میشه!!؟..فکر کنم دارم خواب میبینم...یعنی همه اینا بخاطره تمشکاست؟!
ویل:میشه گفت آره..اون تمشکا کلید ورود به اینجا بودن..توهم که زرنگی کردنیو کلیدا رو تهیه کردی!!
فرد:صبر کن بینم!!!اگه اون تمشکا کلید ورود به اینجان..پس تو چجوری اومدی؟!من تمشک خوردم..تو که نخوردی!!!!
ویل:هه
تو هنوز خیلی چیزا رو درمورد من نمیدونی پسر...مگه فقط همون یه بوته تمشک بود؟!
فرد:
ویل...وییلللل...اوه خدای من یعنی بازم بود؟!؟!؟
تو میدونستیو به من نگفتی؟!
من واسه خوردن اون تمشکا رفتم تو دهن شیر...اونوقت تو الان داری بهم میگی؟!
ویل:عوضش کلی بهت خندیدم ..بهت گفتم اینکارو نکن!!
حالا عوضش تنبیه شدی!!!یاد گرفتی خودسر کاری نکنی!
فرد:واقعا که بزی
فرد و ویلیام کم کم داشتن از جنگل خارج میشدن..همینطور که درختان جنگل اندک اندک کم میشدن از دور دست ها آبادی ای پیدا شد.خونه های بزرگ و کوچکی از دور دست دیده میشد..
ویل:خب رسیدیم..از اینجا به بعد دیگه خودت باید بری....فقط خیلی مراقب باش!!
فرد:تنها برم؟!اصن اونجا کجا هست؟!
ویل:یه شهره...توشم پر از انسانه...عینه خودت!!!باید یه چند روزی اینجا بمونی فقط یادت باشه روز هفتم دوباره بیای اینجا..باید قبل از غروب روز هفتم اینجا باشی..منم میام تا بهت بگم چیکار باید بکنی!!
فرد:گیج شدم..منظورت چیه!!؟تو که نمی خوای منو تنها بذاری؟!
ویل:نترس..اونجا که رفتی یه نفر هست که پیدات میکنه..اون هواتو داره..بهت میگه از طرف ویلمیام اومدم!!..
فرد:ولی ویل..
من...
ویل:ای بابا..پسره ی ترسو!!!برو..فقط یادت باشه اگه جایی احساس کردی قلبت به شدت میتپه..درنگ نکن!سریع فرار کن..پشت سرتم نگاه نکن
..
فرد:هان؟!؟!قلبم بتپه؟!
ولیام آرام آرام در میان انبوه درختان جنگل ناپدید شدو فرد قدم در تجربه ای تازه گذاشت......