قسمت هفتم
رفتیم روی پشت بوم مدرسه ... خوشبختانه کسی اونجا نبود ولی بااین حال تتسورو همه جارو دید میزد تا مطمئن بشه ...
گفتم : چیرو میخوای بهم بگی ؟؟
_ یه موضوع خیلی مهم و حیاتی ...
_ خب ؟ بگو دیگه ...
_ هوف باشه ... ببین شاید چیزی که الآن بهت میگم خیلی عجیب باشه ولی ازت میخوام که باور کنی ... خب ... ببینم تاحالا اسم کراس ها به گوشت خورده ؟
_ کراس ها ؟؟ عه یه لحظه صبر کن .... آهااا آره آره فکر کنم یه مانگا درموردشون خوندم ... کراس ها ... موجودات دورگه که شبیه آدمان ولی خیلی بد ذاتن ... دوست دارن همه جارو نابود کنن ... خیلی خفنن ... وای حالا مطمئنم یکی از داستانای مورد علاقم بوده ...
با دیدن ذوق زدگیم شوکه شد ... خودمو جمع و جور کردم : خب ؟؟
_ درسته حالا که میشناسیشون راحت تر میتونم برات توضیح بدم ... متاسفانه اون موجودات به قول خودت خفن واقعیت دارن و بین آدما تو همین شهر میگردن ...
خندم گرفت : چی ؟ شوخیت گرفته ؟؟ اونا فقط تو داستانان ...
_ ازت خواهش کردم حرفامو باور کنی ... میدونم باور کردنش خیلی سخته ولی حقیقت داره ...
از جدیتش به این نتیجه رسیدم که باور کنم ... هیچ چیز عجیب تر از برگشتن به گذشته نیست پس این موضوع قابل هضم تره ...
ادامه داد : درسته ... اونا هستن و فقط و فقط به نابودی فکر میکنن ... اونا دیوونن ... مردمو آزار میدن و آخرش میکشنشون ... زجر کشیدن دیگران براشون لذت بخشه ... تعداد خیلی کمی هستن که از وجودشون باخبرن که اکثرشون از ترس نمیتونن کاری کنن ... ولی ما نتونستیم ساکت بشینیم ... یه گروه سری پنج نفره درست کردیم و به لطف رئیسمون تونستیم نشان هامونو پیدا کنیم ... فقط یکی از نشان ها مونده که موفق به پیدا کردنش نشدیم ...
ناخودآگاه دستمو بردم سمت گردنبندمو گرفتمش : یعنی میخوای بگی که ...
_ آره ... آخرین نشان ، گردنبند توئه ... نوداچی ... میشه بگی از کجا آوردیش ؟؟
_ عه ... خب ... یکی اینو بهم داد ... امممم جزئیاتشو نمیتونم بگم ... البته هیچی درموردش نمیدونم . تنها اطلاعاتی که دارم اسمشه و اینکه یه جور سلاحه ... ولی هیچی سردرنیاوردم که یعنی چی ...
دست راستشو پشت گردنش گذاشت و گفت : واقعا کنجکاوم اینارو از کجا میدونی ... درسته اون در اصل یه سلاحه در قالب یه گردنبند ... یه جور استتار بی نقص براشه ...
دستشو جلو میاره و به ساعتش اشاره میکنه : این سلاحه منه ... یومی ...
با تعجب به ساعتش نگاه کردم .... خیلی عادی بود حالا نه اینکه گردنبند من غیرعادیه ...
گفتم : پس یعنی شکلای دیگه ای هم داره ؟ خب اینارو چجوری پیدا کردین ؟ اصلا از کجا فهمیدین همچین چیزایی وجود دارن ؟ چجوری سلاحو بیرون میارین ؟ از همه مهمتر کی اینارو ساخته ؟
_ خیلی سادست فقط باید رواینکه بیرونش بیاری تمرکز کنی و اسمشو صدا کنی ... اینجوری ...
یه قدم رفت عقب و گفت : یومی ... یدفعه ساعتش درخشید و یه کمان بزرگ توی دستش ظاهر شد ...
دهنم باز موند : واااااااااااااااو ...
_ برای برگردوندن به شکل قبلیشم همینکه بهش فکر نکنی کافیه (کمانش ناپدید میشه و ساعت ظاهر میشه) ... تنها چیزی که مهمه احساسات توئه ... وقتی تو خطر باشی و بهش نیاز داشته باشی راحت تر میتونی بیرون بیاریش ... راستش ما هنوزم که هنوزه داریم درموردشون تحقیق میکنیم ... اینارو رئیسمون پیدا کرده ... اون یه محققه و طی آزمایشی که روی یه شهاب سنگ انجام میداد فهمید بعضی از اونها دارای انرژی خاصی هستن ... یه افسانه هم درمورد شش نشان جادویی وجود داره که خیلی به این موضوع شباهت داره ... برای همین رئیس جاهای مختلف رو گشت و پنج تا از شهاب سنگا رو پیدا کرد و با شکافتنشون تونست اینارو بیرون بیاره ... الآنم رفته مسافرت برای پیدا کردن ششمی ولی بیفایدست ...
_ عه ... یعنی شما فقط به یه افسانه اعتماد کردین و به اینجا رسیدین ؟ راستش این موضوع غیر باورتره ... حالا این رئیس شما کی هست ؟
_ ما هم همه چیزو دقیق نمیدونیم ... اینا چیزایین که فقط و فقط رئیس میدونه ... اون فردا برمیگرده ... فردا میبینیش ... ای بابا خیلی حرف زدما ... ولی همه ی اینارو بهت گفتم که به اینجا برسم ... موضوع اصلی اینه که تو صاحب نوداچی هستی ... ازت میخوام وارد گروه ما بشی ... نظرت چیه ؟
با اینکه حدس میزدم ولی یکم جا خوردم : اممم ... خب .... چیزه ... راستش من زیاد اهل جنگیدن و اینجور چیزا نیستم ... ممکنه فقط مایه ی دردسر براتون باشم ...
_ ماهم اول برامون خیلی سخت بود ... کم کم بهش عادت میکنی ... نباید بگی دردسر . ما الآن بهت نیاز داریم وگرنه انقدر اصرار نمیکردم ... لطفا ...
_ پس ... خیله خوب باشه ... قبول میکنم ... امیدوارم نظرم عوض نشه ...
خوشحال شد و باخنده گفت : وای ممنونم میساکی ... لطف خیلی بزرگی در حقمون میکنی ... هیچ نگران نباش اگرم نظرت عوض شد و خواستی بری ما جلوتو نمیگیریم ....
به زور لبخندی زدم : باشه ...
نفس عمیقی کشید : خب حالا بریم که به ریکو خبر بدم ...
برگشت و به سمت در پشت بوم رفت ... پشت سرش حرکت کردم ... چند قدم نرفته بودم که احساسه بدی بهم دست داد ... انگار سرم داشت منفجر میشد ... یه لحظه چشمام سیاهی رفت و همه جا قرمز شد ... تشنم بود ... میتونستم بفهمم که دندونام تیز شدن ...
تتسورو برگشت و گفت : میساکی ؟؟
بدون اینکه چیزی بگم به طرفش حمله کردم و انداختمش زمین ... محکم دستاشو رو زمین قفل کردم و دهنمو نزدیک گردنش بردم ...
ادامه دارد ...........