سم سام
ارسالها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
|
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت چهاردهم : روز نحس
اونروز بعد از اینکه همراه لوکاس به عمارت برگشتیم ، تصمیمی که میون اون شکوفه ها و اشکها گرفته بودیم رو به همه اعلام کردیم .
همه خوشحال و راضی به نظر میرسیدن ، انگار که از اول میدونستن من و لوکاس مال همیم .
به نظر خودم هم این وصلت خیلی دور از ذهن نبود . از همون بچگی هم لوکاس همیشه اطرافم بود و باهام بازی میکرد .
یادمه وقتی کوچیکتر بودیم یه روز که تو دشت با هم بازی میکردیم شیطنتم گل کرد و از یه درخت نسبتا متوسط بالا رفتم . اون موقع پای لوکاس آسیب دیده بود و نمیتونست خوب راه بره .
وقتی که من رو اونطوری بالای درخت دید عصاش رو ول کرد و شروع کرد با تمام سرعت به طرف درختی که روش بودم دویدن .
تعجب کرده بودم ، اما دلیل اینکارش رو وقتی فهمیدم که بعد از یه صدای تخ شاخه ای که روش بودم تو هوا معلق شد .
انروز اتفاقی برای من نیفتاد اما لوکاس علاوه بر آسیب بیشتر به پاش مچ دستش هم آسیب دید و صورتش پر از زخم و خراش شد !
خیلی احمق بودم که نفهمیدم اون اینقدر من رو دوست داره !
بعد از همه ی برنامه ریزی ها تاریخ و مکان ازدواج مشخص شد . قرار شد من و خواهرم تو یه روز و یه کلیسا ازدواج کنیم .
تصمیم گرفتم همه ی اشتباهات گذشته رو دور بندازم و یه زندگی جدید رو شروع کنم ، همراه با لوکاس که دیگه نامزدم بود .
من به خوبی نگاه های عاشقانه ی دارسی و خواهرم رو به هم حس میکردم .
خیلی خوش شانس بودم که یکی هم من رو اونطوری دوست داشت و به خوبی درک میکرد .
یک ماه قبل از مراسم ازدواج ، هیچوقت اونروز رو فراموش نمیکنم .
اون بعد از ظهر نحس ...
مثل روال عادی یکشنبه بعد از ظهر ها داشتم از یتیم خونه برمیگشتم .
وارد عمارت که شدم ، هر کسی به یک طرف میدویید و حسابی شلوغ کاری بود .
همه چیز در هم بود .
دست خدمتکاری رو که با چند تا ملحفه ی نو داشت از جلوم رد میشد رو کشیدم و ازش پرسیدم چی شده ، اون خدمتکار فقط یک کلمه گفت .
اما با همون یک کمه ته دلم خالی شد .
خدمتکار : خواهرتون ...
با سرعت از پله ها بالا و به سمت اتاق خواهرم رفتم .
فقط یه کلمه تو ذهن خسته م تکار میشد :
خواهرم نه ... خواهرم نه ... خواهرم ... نه
به اتاق که رسیدم فقط صدای هق هق مردونه ای به گوشم میرسید .
در نیمه باز و هل دادم و به آرومی وارد اتاق شدم
صدای هق هق مردونه ی دارسی بود و شونه هاش که میلرزیدن ، الفی هم دستش رو روی صورتش گذاشته بود و داشت گریه میکرد .
نمیفهمیدم ، برای چی داشتن گریه میکردن ؟!
چشمام توی اتاق دنبال یه بهونه برای بوجود اومدن این جو غم انگیز گشت و رو تخت خواب ثابت موند .
ملحفه ی سفید رنگ اما رنگ شده با سرخی خون که روی سر کسی که اونجا خوابیده بود کشیده شده بود ...
با صدای تقی که در داد هر دو به سمت من برگشتن .
دارسی : روبی ...
الفی : دیر رسیدی روبی ! دیر رسیدی !
دیر رسیده بودم ؟ اما به چی ؟
لبخند زدم ، چشمام داشت گریه میکرد اما لبخند میزدم .
روبی : چی ... چی دارید میگید ؟
الفی : سوفی ...
دستش رو روی دهنش گذاشت و هق هق گریه ش بلند شد .
دیگه کنترلی رو رفتارم نداشتم ، میخندیدم و گریه میکردم . عصبی بودم .
روبی : سوفی چی ؟ سوفی خوبه مگه نه ؟ سوفی چیزیش نشده مگه نه ؟ بگو حالش خوبه !
دارسی : نیست !
به سمتش رفتم ، یقه ی لباس خونیش رو گرفتم و داد زدم :
نگو ! راستش رو نگو ! بگو حالش خوبه و چیزیش نیست . من دیگه طاقتشو ندارم .
خواهش میکنم این دروغ رو بهم بگو ! بگو حالش خوبه و فقط خوابیده . این دروغ رو بگو و من باورش میکنم ، فقط بگو ، به این دروغ نیاز دارم !
از طرز رفتار عجیبم حسابی تو بهت رفته بود و با ناباوری بهم خیره شده بود
دارسی : روبی ؟!؟
اون لحظه حالم دست خودم نبود ، دیگه طاقتشو نداشتم .
روبی : این دروغ لعنتی رو بگو ! طاقت حقیقت رو ندارم دارسی . میشکنم !
اشک تو چشمهاش جمع شد و محکم بغلم کرد .
روبی : دارسی ...
دارسی : اینطوری بهتره . اینکه تو چشمهات نگاه کنم و این رو بگم برام خیلی سخته . ببین روبی تو دختر قوی هستی ! من نمیتونم بهت دروغ بگم . سوفی حالش خوب نیست ! یعنی ... دیگه اصلا نیست ...!
من ، بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ، عاشق خواهرم بودم ...
و بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ، به خاطر مرگ خواهرم خوشحال شدم ... !
خواهرم مرد ... و همه چیز از اونروز نحس شروع شد ، روزی که اون ، دارسی رو دید ...
اگه بخوام حقیقت رو بگم ، بدون اینکه بخوام ، یک لحظه از مرگ خواهرم خوشحال شدم ...
اما فقط یک لحظه ...
بعد از اون نه تنها داغون داغودن شدم بلکه عذاب وجدان اون یک لحظه حتی تا لحظه ای که بدن خواهرم به خاک پیوست ، راحتم نگذاشت ...
ازدواج تنها وارث خاندان پال با سوفی مخالفهای زیادی داشت ، اما اینکه قتل اون کار کدوم یکی از اون مخالفها بودم هیچ وقت معلوم نشد
یکی از محافظها اون رو در حالی که خون زیادی از دست داده بود تو باغ پشتی پیدا کرده بود ...
و اینکه مراسم ختم خواهرم ، تو همون کیلیسایی برگذار شد که قرار بود توش مراسم ازدواجش برگذار بشه !
و اونروز نحس همچنان برای من ادامه داشت و هیچوقت به پایان نرسید ...
همونطوری که خواهرم مرد ولی اون مرد هیچ وقت مال من نشد ... !
ادامه دارد ...
|
|
2015/04/24 07:33 PM |
|