سم سام
ارسالها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
|
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت هفتم : روبان مشکی
یک سال از اون حادثه ی وحشتناک میگذشت ، هیچ کس نمیدونست که کار کی بوده .
همه فکر میکردن که بعد از این حادثه خانواده ی پال به بحران کشیده میشه و موقعیتشو از دست میده اما دارسی یا بهتر بگم کنت بعدی عمارت پال از این اتفاق جلوگیری کرد
خانواده ی پال حتی از قبل هم به امپراطوری نزدیکتر شدند ... یعنی شد .
آخه دارسی آخرین بازمانده ی خانواده ی پال بود .
اونروزم یه روز عادی دیگه تو عمارت بود که روف اومد کنارم نشست .
اون همیشه خودشو تو اتاق حبس میکنه و ویالون میزنه ، خیلی عادت به معاشرت با دیگران نداره ، کم پیش میاد با کسی حرف بزنه و وقتی کنارت میشینه یعنی میخواد بهت چیزی بگه .
روبی : با من کاری داشتی ، گاردنیا ؟
روف : ناراحتی شکوفه ی گیلاس ؟
روبی : البته که نه .
روف : دروغگو ! نمیخوام کسی که دوسش دارم ناراحت باشه !
روبی : منم نمیخوام .
روف : پس چرا ناراحتی ؟
روبی : میدونی ، اتفاقاتی هستن که نمیذارن تو خوشحال باشی .
روف : تا کی قراره ناراحت باشی ؟!
روبی : نمیدونم .
بعد بدون اینکه چیزی بگه پاشد و از کنارم رفت .
فردای اونروز قرار بود که به پیک نیک بریم ، بعد از دوسال این اولین جایی بود که همه ی خانواده با هم جمع میشدیم
البته پدرم باز به خاطر کار زیاد با هامون نیومد و کنتس کرنلیا ، فکر کنم که هنوز مارو بخشی از خانواده ش نمیدونه ، چون بدون حضور پدرم با ما جایی نمیاد !
من و روف میون درختا و پیچ و تاب شاخه هاشون بازی میکردیم ، فیلیپ و آلفرد مثل همیشه با هم شطرنج بازی میکردن و الفی و سوفی مشغول مطالعه بودن .
روف به نظر خوشحال میومد ، اون از سرما خوشش نمیاد ، فکر کنم برای همین به شکل گاردنیا میبینمش .
گلای گاردنیا ، گلایی که فقط تو آب و هوای مرطوب و زیر سایه ی خورشید رشد میکنن اما درست به رنگ برفن .
میون بوته ها گیر کردم و از روف جدا شدم ، تا بتونم خودم و آزاد کنم ، صدای مهیب و کوبنده ای همراه شیحه ی اسبا به گوش رسید
به سمت صدا دوییدم و اونجا ...
پوست برفی رنگ روف و زمین درست به سرخی گلای رز سرخ در اومده بودن
فقط تونستم بدون هیچ حرکتی به اون گاری شکسته و جسم بی جون روف که توی خون خودش غوطه ور بود خیره بشم تا اینکه دست الفی روی چشمام اومد و همه ی دیدم رو سیاه کرد !
الفی : نگاه نکن !
سوفی : خدای من ، این دیگه چیه ؟
آلفرد : گاردنیا ؟!
در حالی که هنوز نمیتونستم چیزی ببینم ، فقط فهمیدم که الفی بغلم و کرد و منو از اونجا برد .
توی مراسم تدفین ، کسی رو دیدم که باورم نمیشد ، دارسی در حالی که ظاهرش با همیشه فرق میکرد و چشم راستش باند پیچی شده بود .
لوکاس : بیا بریم پیشش .
کنارش رفتیم ، نه تنها ظاهرش بلکه رفتارش هم تغییر کرده بود . البته با ما به همون مهربونی همیشگی بود .
اونو لوکاس با هم بیرون رفتن بعد از پنج دقیقه ، منم همینکارو کردم .
خارج از کلیسا و اون جو سیاه و خسته کننده که به نشان مرگ یه نفر به وجود اومده ، توی یک دشت پر از گل بچه هایی در حال بازین که هر کدوم نشون یه زندگی تازه هستن ،
منم یکی از همونام ولی با همشون فرق دارم ، بر خلاف بچه هایی که امروز برای اولین بار بدون اینکه حتی بدونن برای چی
لباسای سیاه به تن کردن ، این لباسا همیشه تنم بوده
حتی تا قبل از اومدن دارسی فکر میکردم که زندگیم خلاصه شده تو تنهایی و از ناراحتی ها ...
نسیم تندی به صورتم خورد و روبان مشکی کلاهم تو ی آسمون رها و مشغول تاب خوذردن تو آسمون شد ، دستمو به سمتش دراز کردم اما خیلی بالا بود
به طرفش دوییدم تا بگیرمش ، اما تا بهش نزدیک میشدم و اونو تو دستام حس میکردم ازم دور میشد
لوکاس : کجا میری روبی ؟
روبی : روبانم ... ! روبان کلاهم ... !
لوکاس : ما برات میگیریمش ، بیا دارسی .
دارسی : اومدم .
دیدن اون دو تا در حالی که با دستپاچه گی دنبال یه روبان مشکی میدون و دارن پشت سرشون جام میذارن منو از بی حسی همیشگیم در میاورد
روبی : بچه ها بیخیالش ، برگردیم .
دارسی : نگران نباش من برات میگیرمش .
نمیخواستم ازشون جا بمونم ، برای همین پا به پاشون دوییدم ، اما هر کاری هم که میکردم نمیتونستم بهشون برسم ، تا اینکه دیدم متوقف شدن ، به رودخونه رسیده بودیم .
همونجا وایستادیمو به اون روبان مشکی خیره شدیم تا اینکه تو افق و میون ابرای سفید و پنبه ای محو شد .
لوکاس : آخرشم نتونستیم بگیریمش .
دارسی : واقعا پسرای بی عرضه ای هستیم ، ببخشید روبی .
روبی : نه ، شاید اون ... زود تر از ما ، به روف برسه !
لوکاس : روبی ؟!
دارسی : شاید ، شاید اون ناراحتیتم با خودش ببره .
روبی : شاید ...
ادامه دارد ...
|
|
2014/09/21 08:36 PM |
|