alice madnes return (الیس و جنون بازگشت)

[my name is alice]

فصل هشتم :

همینطور که داشتم راه میرفتم به چهره ی مردایی که اونجا بودن نگا میکردم ، انگار حرفی تو نگاشون بود ، نمیدونم حس عجیبی داشتم ، داشتیم به سمت یه اتاق میرفتیم که یکی از اون پسرا جلومونو گرفت

مرد راننده گفت : چته؟برو کنار بینم،پسر گفت :کجا میبریش؟گفت : به تو ربطی نداره دستور رئیسه،باید تا میاد مراقبش باشم،برام عجیب بود چرا ازم دفاع میکرد؟مرد راننده گفت هی مایک برو کنار دیوونه شدی؟الان رئیس

میاد،گفت نمیرم دوباره میخواد چی کار کنه؟اون بار یادت رفته؟سر اون دختر بیچاره چه بلایی اورد؟برو کنار مرد نزار این دختر معصوم بیفته دسته اون ادم،شوکه شده بودم نمیدونستم چی بگم اخه اصلا به جوجر نمیومد

همچین ادمی باشه،بدون تامل پرسیدم،چه بلایی؟

پسره مکث کرد و نگاهی به من کرد و با تاسف و از روی دلسوزی گفت :تو چرا اینجایی دختر؟عمق حرفش ترس رو به وجودم برگردوند،مرد راننده گفت بس کن برو پی کارت ، به من نگاهی کرد و گفت هی تو بیا

اینجا،مایک(همون پسره)دست مرد راننده رو گرفت و گفت بزار بره ، من با رئیس حرف میزنم فقط بزار بره ،مرد راننده گفت : رئیس اونو مناسب این کار میدونه میگه میتونه از پسش بربیاد،مایک گفت : از پس چی؟یه

دختر؟میتونه کار به اون سختی رو انجام بده؟سریع پرسیدم چه کاری؟

منو واسه چه کاری اوردید اینجا؟یه هو سالن سالن ساکت شد همه به من خیره نگاه میکردن ، مایک اومد نزدیک تر و گفت:اسم تو چیه؟اروم گفتم :آلیس،الیس لیدل،گفت :خانوم لیدل قراره تو کشتن 23 نفر با ما همکاری

کنی،میتونی؟

چی؟چی شنیدم؟باورم نمیشه؟چی گفت؟سر جام خشکم زد ، اب دهنمو قورت دادم و و خیره بهش نگاه کردم،با من و من گفتم:با،با،باید چی کار کککنم؟چی،چی،چی داری میگی؟نفسم بالا نمیومد،بزارید برم،من میخوام برم،دستو

پام داشت میلرزید ، مایک به اون مرد رانده نگاه کرد و گفت:ببین حتی از شنیدنش داره وحشت میکنه ، به نظرت این دختر زنده از یکی از ماموریت ها برمیگرده؟ نه بر نمیگرده،این یعنی قربانی کردن یه دختر دیگه، ما

خودمون از پسش برمیایم،من این دخترو میبرم،سعی میکنم قبل اومدن رئیس برگردم و خودم براش توضیح بدم،مایک اومد طرفم و دستمو گرفت : و با تعجیب سرشو اورد پایین و به دستم نگاهی کرد و گفت : دختر تو چرا انقد

سردی؟حالت خوبه؟،نمیتونستم حرف بزنم ،با سر تکون دادن بهش فهموندم که حالم خوبه ؛گفت خب پس بریم تا رئیس نیومده،به یکی از پسرا گفت : هی نیکلاس برو موتور منو بیار فقط سریع باش،رفتیم بالا ، من روی یه تیکه

سنگ نشستم هنوز تو شوک بودم،باورنمیشد جورج همچین ادمیه،تو ذهنم پر از سوال بود ولی اصلا زبونم به پرسیدنشون باز نمیشد موتور رو که اوردن سوارش شدیم و حرکت کردیم ...