بازگشت به آینده

[SĪĿƐИƇƐ]

خب همونطور که میدونین فردا مدرسه ها باز میشه و دوستان وقت زیادی ندارن که بیان توی سایت برای همین این داستانو همینجا تمومش میکنم بره مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


قسمت آخر


وقتی از دروازه عبور کرد دقیقا در همون نقطه غار دوباره ظاهر شد و با لباس مبدل و صورت پوشیده به سمت شهر راه افتاد تا از مردم درباره اتفاقاتی که تو این مدتی که نبوده رخ داده سوالاتی بپرسه
-هی تو بیا اینجا میخوام چندتا سوال ازت بپرسم
-بپرس
-بعد از شورشی که رافائل به پا کرد چه اتفاقاتی توی قصر افتاد چه بلایی سر امپراطور و خانوادش اومد؟
-امپراطور و ملکه رو به قتل رسوند و شاهزاده ها که با گونزالس فرار کرده بودن توی غار گونزالس و النا رو دستگیر کرد ولی اینجوری که میگن شاهزاده پیتر یهو ناپدید شد من که باورم نمیشه همچین اتفاقی افتاده باشه
-فرمانده گونزالس و شاهزاده النا چی؟ اونا هنوز زنده هستن یا...
-نه اونا رو زندانی کرده
-یه سوال دیگه چجوری میشه وارد قصر شد؟
-پسر جون به ماها که مردم عادی هستیم اجازه نمیدن بریم توی قصر غیر از تاجرا و فروشنده ها فقط موقعی که جشنی یا مهمانی بزرگی که مردم بتونن توش شرکت کنن اجازه ورود مردم عادی به قصر هست
-خب تو این چند روزه جشنی یا مهمانی در قصر برگزار نمیشه؟
-پسر تو حالت خوبه؟ 5 روز دیگه جشن سال نو برگزار میشه
پیتر نقشه های زیادی کشید تا بتونه خواهرش النا و گونزالس رو روز جشن سال نو از زندان فراری بده
و روز موعود فرا رسید و پیتر هم بعنوان یه فرد عادی وارد قصر شد
-خب الان به زندان خیلی نزدیک شدم ولی حالا چجوری حواس اون نگهبانارو پرت کنم...
همینجور با خودش فک میکرد که یاد اون ساعتی که برنارد قبل از اومدنش به این زمان بهش هدیه داده بود افتاد
-هی بچه تو اینجا چیکار میکنی زود باش از اینجا برو
-قربان راستش ی چیزی پیدا کردم بد نیست شماهم ببینینش
-این چیه دیگه؟
-نمیدونم قربان
همه نگهبانا دور اون ساعت جمع شدن و با تعجب بهش نگاه میکردن
پیتر هم از فرصت استفاده کرد و به سمت زندان رفت
-النا ، گونزالس بیدار شین
-داداشی تو زنده ای؟
-هیس یواش حرف بزن زود باشین باید از اینجا بریم
-سرورم چه اتفاقی برای شما افتاده؟
-بعدا توضیح میدم زود باشین بیاین
اونا از زندان فرار کردن و به بیرون قصر رفتن
-خب حالا بهترین موقع ست
پیتر به دروازه اصلی شهر رفت و همه مردم رو دور خودش جمع کرد
-عالیجناب اتفاق بدی افتاده
-چی شده؟
-شاهزاده پیتر برگشته و همه مردم رو توی میدان اصلی شهر جمع کرده و داره بر علیه شما سخنرانی میکنه
-زود باشین سربازا رو اماده کنین باید بریم اونجا
طولی نکشید که رافائل و سربازاش به میدان شهر رسیدن
-این مهر امپراطوریه که تو دستان منه این مهر رو پدرم قبل از اینکه کشته بشه بهم داده اگه قراره کسی امپراطور بشه اون منم نه رافائل
بعد از این حرفا سربازای رافائل متوجه اشتباهاتشون شدن و صلاح هاشون رو زمین انداختن به جز چندتا از سربازا و فرمانده هانش
-شماها چیکار دارین میکنین احمقا من همه شمارو مجازات میکنم
-نه رافائل این تویی که باید مجازات بشی بخاطر همه کارهایی که انجام دادی
وقتی رافائل دید کاری نمیتونه بکنه کمان رو از سربازی که کنارش ایستاده بود گرفت و یه تیر به سمت پیتر شلیک کرد و تیر مستقیم به قلب پیتر خورد و پیتر به زمین افتاد...
مردم بعد از دیدن این صحنه به سمت رافائل یورش بردن و سربازا هم بدون مقاومت اجازه دادن رافائل رو مردم به قتل برسونن...
-پیتر پسرم بلند شو...
مادر...پدر...
................................................................................​................................................................................​....................
این اولین داستانم بوده اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید نظر فراموش نشه.ممنون.