بازگشت به آینده

[SĪĿƐИƇƐ]

قسمت هفتم


توی راه برنارد از پیتر پرسید که چی تو اون گوی دیده و پیتر جواب داد:
-دروازه زمان
-خب اون کجاست
-همونجای قبلیش
-منظورت چیه؟ ما که چند بار رفتیم اونجا ولی سر جاش نبود
-اره ناپدید شده و واسه اینکه دوباره ظاهر بشه به اون حلقه احتیاج دارم
-کدوم حلقه؟
-ی حلقه ای که از پدرم بهم رسیده در واقع همون حلقه ست که دروازه زمان رو باز کرد و منو نجات داد پیشگوها میگفتن این حلقه جادوییه ولی من باور نمیکردم
-خب الان اون حلقه کجاست؟
-نمیدونم موقعی که با اون ارازل دعوام شد گمش کردم
-خب پس فعلا استراحت کن تا موقعی که برسیم
وقتی به اسپانیا رسیدن ساعت 2 شب بود و برا استراحت به خونه برنارد رفتن
فردای اون روز به همونجا رفتن تا حلقه رو پیدا کنن
-اینجا هم که اثری ازش نیست
-شاید اون ارازل برداشتنش
-نمیدونم همشون ریختن سرم کتکم زدن بعدشم که پلیسا اومدن دیدم فرار کردن منم ترسیدم گفتم حتما چیزی شده خودمو پشت اون سطل زباله قایم کردم
-خب بیا بازم بگردیم شاید پیداش کردیم
شب شد و اونا هنوز حلقه رو پیدا نکرده بودن که سر و کله اون ارازل پیدا شد
-ببینم شما دوتا تو محله ما چیکار دارین میکنین؟
-ما دنبال ی حلقه میگردیم
-ببینم تو همون پسری نیستی که چند روز پیش اینجا زیاد زر زده بود؟
-چرا اتفاقا خودمم و اومدم دنبال حلقه ای که ازم دزدیدین
-خیلی خب مثه اینکه دوباره دلت کتک میخواد.بچه ها بیاین اینجا مهمون داریم...
برنارد:بس کنین ما اینجا واسه دعوا نیومدیم رئیستون کیه؟
-اینجا رئیس مئیس نداریم
-خب ببینم کسی از شماها بعد از دعوا با این پسر حلقه ای چیزی ندیده؟ اگه کسی دیده بگه پول خوبی بهش میدم
-من دیدمش ولی راستش فروختمش به یه نفر
-خب اون کسی که این حلقه رو بهش فروختی ادرسی چیزی ازش داری؟
-اره میشناسمش
-خب اگه مارو ببری پیش اون طرف من این ساعتو بهت میدم
-باشه دنبال من بیاین...