این جا کجاست؟؟؟چرا همه جا تاریکه؟؟؟صدای خفاش ها و هوهوی باد ترس رو تو تمام اندامش پخش کرده بود
دخترک درمانده تو اون تاریکی به امید دیدن یه نور قدم برمیداشت
حرکت باد باعث ایجاد یه فضای خفقان و ترسناک شده بود
جز تاریکی و سکوت خفه چیزه دیگه ای نبود
امید ریما داشت کم کم تموم میشد که دوباره اون صدا اومد و گفت به راهت ادامه بده شادی اونور منتظرت ناامید نشو ریما
دختر باز همون صدا رو شنید برای یه مدت کوتاه مکث کرد و بعد به راهش ادامه داد
یکم که رفت جلو تر و کم کم روشنایی رو دید با خوش حالی میدوه طرف نور ولی انگار هی ازش دور و دور تر میشد
تا جایی که نور غیب میشه
ریما ناامید میشینه رو زمین و گریه میکنه که یه چهره ی زشت و تاریک میاد جلوش و با صدای کلفت و بدش میخنده و میگه تو هیچ وقت شادی رو نمیبینی
من عاشق این چهره ی دردمندتم همیشه این جوری بمون دختر بیچاره
با این حرف ریما خونش به جوش میاد و بلند میشه و به راهش ادامه میده اون قیافه ی زشت نا پدید میشه و دوباره اون نور میاد
دخترک با دیدن نور یکم خوش حال میشه و قدم هاش رو تند تر میکنه و میره سمتش تا ببینه چی پشت اون نور قایم شده
ولی تا به نور میرسه از خواب میپره
اون برای اولین بار بود که احساس خوبی تو زندگیش داشت و امیدوار بود که بازم اون حس رو پیدا کنه
ادامه داره.....