با صدای بلند سلام استاد به خودش میاد و مثل بقیه به احترام استادش می ایسته
استاد به بچه ها اجازه ی نشستن میده و با گفتن کتاباتون رو باز کنین کلاس خودش رو شروع میکنه
بچه ها کتاباشون رو باز میکنن ریما هم همین طور ولی اصلا حواسش به درس نیست و تو افکار خودش غرق شده
استاد ت قیافه ی ریما رو میبینه داد میزنه و میگه ریما حواست به درس هست؟؟؟
ریما با داد استاد به خودش میاد و میگه ب...بله
همه ی بچه های کلاس بهش نگاه میکنن و میخندن یکی از ته کلاس داد میزنه استاد بیخیال این نفرین شده بشین
حیف نیست که وقت گرانبهای کلاس رو تلف این کنین؟؟؟
با این حرف بچه ها شروع میکنن به همهمه کردن و تایید کردن حرفش
ریما که دیگه نمیتونه تحمل کنه بلند میشه و با گریه از کلاس میره بیرون
تو راهرو که راه میرفت همش صدای بلند خنده های بچه ها تو گوشش بود
صداهایی ازار دهنده
ناامید و درمانده تو راهرو های مدرسه قدم میزنه و گریه میکنه و به سرنوشت خودش بد و بیراه میگه
با خودش میگه من از کی باید شکایت کنم از این دنیایی که من رو انتخاب کرده چرا من
باید انتخاب می شدم منم یکی مثل بقیم و دوس دارم یه زندیگی خوب و عادی داشته باشم
یهو صدایی تو سرش میگه امیدت رو به زندگی از دست نده به زودی اتفاقی میوفته که باعث خوشحالیت میشه
دخترک بر میگرده و همه جا رو نگاه میکنه تا صاحب صدا رو پیدا کنه ولی کسی رو نمیبینه
مغزش به قدری داغ میشهرکه انگار داره اتیش میگیره و میسوزه
حرارت بدنش میره بالا و میشینه رو زمین و با دستاش سرش رو میگیره و گریه میکنه
ادامه داره....