معاون جانسون درحالی که رواننویس سیاه و گران قیمتش را بین سه انگشت ماهرانه میچرخاند نقطه ایستادنش را عوض کرد و در فاصلهای کمی دورتر از محفظه شیشهای ایستاد.
با لبخندی کمرنگ آه کشید و با خودنویسش به محفظه چند ضربه کوچک زد:"اگه لیندا میدیدش..." جملهاش را بلند نگفت، اما در ذهنش ادامهاش داد:"از هیجان نفسش بند مییومد".
قرار بود لیستی از ملزومات محافظتی برای نگهبانان و اتاق نگهداری آدمانتم تهیه کند، اما این روزها حواسش سریع پرت میشد. هر چیز ریز و درشتی را به "او" ربط میداد؛ جانسون از آن دسته آدمهای احساساتی نبود. برعکس، حسابی جدی و خشک و اتوکشیده بود. اما ضربه مرگ لیندا، یا بهتر بگوییم، "قتل" لیندا بدجوری ذهن و روحش را بهم ریخته بود.
حتی آدمی مثل او هم نمیتوانست چنین چیزی را برای زنی آنطور شاداب و پرکار پیشبینی کند. البته، شاید هم میتوانست؛ اما طوری عاشقش بود که نمیخواست به چیزی حتی شبیه از دست دادن تنها کسی که بعد از بیست و شش سال عمر به یادش انداخت چیزی به نام "دوست داشتن" هم در زندگی انسان هست، فکر کند.
این حواسپرتیها اعصابش را بهم میریخت؛ طوری که پس از شش هفته غرورش را کنار گذاشت و پذیرفت که به کمک محتاج است. بنابراین مصاحبهای ترتیب داد تا برای خودش دستیاری استخدام کند.
پس از سه روز، مرد جوان چینی تباری به نام "شو مینگ-هاو" سر و کلهاش در مصاحبه پیدا شد؛ کارشناس هنری موزه بود و با کمی پرس و جو معلوم شد نظم و کیفیت کارش در بخش به آن بزرگی زبانزد است.
مردی منظم، چیره و از هر لحاظ منظم که تمام کلیشههایی که برای هر آدم غیرسفیدپوست ساکن ایالات متحده بسته بودند را میشکست و طولی نکشید که تبدیل شد به کارمند مورد علاقه مارک جانسون.
"عصر بخیر قربان".
صدای دستیار، رشته افکار معاون (که از تجهیزات نگهبانی به چگونگی اثبات قتل لیندا رسیده بود.) را شکست. آنقدر عمیق در فکر فرو رفته بود که چندثانیهای در سکوت به دستیارش خیره شد.
"امری داشتید؟" سوالش باعث شد اینبار جانسون واقعا به دنیای واقعی برگردد.
"بله... بله. خواستم این لیست رو برام کامل کنی." حین کندن یک ورق از دفترچه و تحویل دادنش به دست شو حرفش را ادامه داد:"و البته که تحویلش بدی به مامور خرید. حوصله سر و کله زدن با اون گلابی رو ندارم." شو در پاسخ سر تکان داد و پس از انداختن نگاهی کوتاه به یادداشت، آن را منظم تا کرد و در جیبش گذاشت.
- روزنامه میخوندی؟
- هوم؟ بله! بله.
- چیز جالبی دستگیرت شد؟
- توی صفحه اول نوشته بودن که بعضیا قصد خرید کردن.
با سر به الماسی که نور خورشید در حال غروب را توی اتاق پخش میکرد اشاره کرد.
جانسون پرسید:"فکر میکنی واقعا کسی باشه که بتونه اینو بخره؟" شو پاسخ داد:"هیچ ایدهای ندارم قربان."
قطعا مارک جانسون و شو مینگهاو رابطه رئیس و کارمندی بسیار سالمی داشتند، اما هیچوقت هیچ تلاشی از جانب هیچ کدامشان در زمینه صمیمیتر کردن این رابطه به نتیجه نمیرسید. مثل همین الان، که پس از مکالمهای شش خطی سکوتی سنگین و تقریبا طولانی فضا را پر کرده بود.
- باید به فهرست رسیدگی کنم، بعدا میبینمتون قربان.
جانسون سر تکان داد.
**********
-
پنج ساعت بعد جواهرفروشی اسمیت، نزدیکی پل منتهن:
آلتر پارویپا انداخته، به شربت لیموی خنک روبهرویش زل زده بود و منتظر گرگوری اسمیت خرفت نشسته بود؛ پیرمرد کوتاهقدی و لاغراندام و متخصص خبره جواهرات که به خاطر خساست و دوروییاش بسیار منفور بود. اما اگر سر کیسه را شل میکردی و پول حسابی میدادی حاضر بود از این دو دافعه بگذرد و چیزی که میخواهی را تحویلت دهد. همین الان هم به خاطر چک پنج هزار دلاریای که آلتر قبول کرده بود برایش بنویسد حاضر به حرف زدن شده بود داشت سلانه سلانه از راه پله چوبی مغازه شیک و پیکش پایین میآمد.
"د زود باش دیگه! معطل تو که نیستم!"
آلتر از قطارسواری طولانی سردرد گرفته بود، تشنه و گرسنه بود و شربتی که خدمتکار اسمیت درست کرده بود هم مزه خاک میداد.
- آروم پسر، آروم. سکته نکنی.
بالاخره روی صندلی پشت میز آبنوسش جا گرفت:"چی میخوای از جونم؟"
آلتر نفس عمیقی کشید تا بر خود مسط شود و توانایی نادیده گرفتن بوی تند سیگاربرگ و صدای آزاردهنده اسمیت را پیدا کند:"قطعا میدونی آدمانتم چیه."
-خب؟
-از نزدیک دیدیش؟
- بستگی داره...
آلتر لبخندی زد، دست توی جیبش کرد و ورق و فندکی بیرون کشید:"دیدیش یا نه؟"
چشمهای خاکستری کفتار پیر از گشاد شد:"دیدم! نسوزونش!"
خیز برداشت تا چک را از دست آلتر بقاپد. اما جوان سریعتر از او بود و ورق چک را در جیب شلوارش سر داد:"میخوام یه نسخه شیشهایش رو برام بسازی."