زمان کنونی: 2024/11/06, 09:07 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 09:07 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.55
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازی سرنوشت

نویسنده پیام
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #31
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل چهارم-خانم دراکولا 
بخش سوم 


رکسانا آرام گفت:
-البته. میگن صاحب اون قلعه ، یه دراکولاست!
زدم زیر خنده و گفتم:
-چی؟ شما پاک دیوونه شدید! قلعه گم شده! دراکولا ! به حق چیزای ندیده و نشنیده!
رکسانا بهش برخورد:
-طعنه بزن. ولی بالاخره نوبت ماهم میشه که بهت بخندیم.
همون موقع شاهین از پله ها پایین اومد و وارد اتاق نشیمن شد و گفت:
-چیه اول صبحی دارید دعوا میکنید؟
فورا گفتم:
-تو چرا همیشه فک میکنی دعواشده؟! شایان کو؟
-حموم. خب حالا راجع به چی داشتید مذاکره میکردید؟!
رکسانا قیافه شو مظلوم کرد و گفت:
-عه شاهین! اصلا تو بگو. مگه این قلعه هه راستکی نیست؟!
عه عه! دختره پرو! چه زود پسرخاله شد! ببین چجوری داداشمو به اسم صدا میکنه! دختره جلف!!
شاهین شونه بالا انداخت و گفت:
-چه بدونم . من که تاحالا داستانشو نشنیدم.
-خب بذار من برات تعریف کنم...
-نه نه نه! یه دیقه بصبر تا شایانم بیاد!
آخیش! دلم خنک شد! قیافه رکسانارو ببین چه پنچر شد!

ادامه دارد...
2016/07/16 01:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #32
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل چهرم-خانم دراکولا
بخش چهارم

شاهین نشست و ده دقیقه بعد هم ، شایان از حموم فارغ شد. وقتی همه به رکسانا نگاه کردیم ، لبخند زد و شروع کرد به تعریف کردن داستان:
-میگن هزارسال پیش ، دختری بود به نام ارمیا. ارمیا با مادرش توی یه ده کوچک زندگی میکرد. اونا یه همسایه داشتن. پسر همسایه ، اسمش سهراب بود. ارمیا عادت داشت هر روز از بالای دیوار ، یواشکی توی حیاط خونه سهرابو دید بزنه. اون هر روز بدون اینکه خسته بشه ، بازی کردن سهرابو تماشا میکرد. و بعد از مدتی ، فهمید که عاشق سهراب شده. و این عشق هر روز عمیق و عمیق تر میشد. اما ارمیا هرگز نذاشت که سهراب از این عشق با خبر بشه. چند سال گذشت و ارمیا شونزده ساله شد. و همون موقع بود که اتفاق بدی در شرف وقوع قرار داشت. یه غار توی جنگل بود که کسی از وجودش خبر نداشت. توی اون غار، یه دراکولای مذکر و بی رحم زندگی میکرد. یه روز که مثل هر دراکولای دیگه ای داشت کتاب سرنوشتشو میخوند ، متوجه شد که به زودی قرار بمیره. کتاب سرنوشت گفته بود که دراکولا پس شش هزار سال عمر ، در یک آتش سوزی خواهد مرد. و یک جانشین هم برای دراکولا تعیین کرده بود... ارمیا. دراکولا همون شب به ده اومد و ارمیارو پیدا کرد. طبق روال همیشگی ، خون خودشو تو دهن ارمیا ریخت و ارمیا مرد. وقتی دوباره زنده شد ، یه دراکولا شده بود. اما هیچی به خاطر نمیاورد. و چون خیلی تشنه ش بود ، به دو نفر حمله کرد و خونشونو نوشید و سیراب شد. وقتی عطشش برطرف شد ، تازه به خودش اومد و صورت قربانیانشو دید. اون مادر خودش ، و سهرابو کشته بود. این اتفاق شوک بزرگی بود و ارمیارو به جنون کشوند. وقتی داشت ضجه میزد ، دراکولا صداشو شنید. تصمیم گرفت قبل از مردن ، به ارمیا کمک کنه. برای همین روح سهرابو برگردوند و زمین گیرش کرد. بعد به جنگل رفت. اما به محض اینکه وارد جنگل شد ، درختان آتش گرفتن و دراکولا نابود شد. حالا ارمیا دراکولای جدید بود و باید راه دراکولای قبلیو ادامه می داد. کتاب سرنوشتش هر روز به اون میگفت که چه کسیو باید بکشه. دراکولا چند سال بعد ، یه قلعه متروکه رو وسط جنگل پیدا کرد. با سهراب به اونجا رفت و هنوزم داره اونجا زندگی می کنه. اما اون برای فرا رسیدن مرگش روز هارو لحظه شماری میکنه.... تا برای همیشه از این عذاب آسوده بشه. خب ، این تمام داستان خانم دراکولا بود.


ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/16 07:15 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/16 02:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #33
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل چهارم-خانم دراکولا 
بخش پنجم 

وقتی داستان تعریف کردن رکسانا به پایان رسید ، سکوت شد. یه لحظه یاد شب گذشته افتادم. اون زنی که تو اتاقم بود ، یه چیزایی راجع به کتاب سرنوشتش گفت... نکنه اون همون...ارمیا بوده؟
شایان دستاشو محکم بهم زد و همه رو از افکارشون بیرون کشید:
-داستان جالبی بود! و شماهم معتقدید که واقعیت داره.
رکسانا گفت:
-تمومشو باور داریم.
شاهین گفت:
-میدونید... منم همچین بدم نمیاد برم پی این قلعه...
شوکه شدم و تقریبا جیغ زدم:
-شاهین؟! تو هم ؟!
شایان فورا گفت:
-بدم نمیگه... منم پوست دارم برم پیداش کنم.
با ناباوری به شاهین و شایان نگاه کردم.این دوتاهم عقلشونو از دست داده بودن! سپس متوجه شدم که همه دارن با یه لبخند مرموز و چشمای براق نگام میکنن. فورا گفتم:
-اصلا فکرشم نکنید! من راضی بشو نیستم! 
شاهین التماس کنان گفت:
-آبجی...به خاطر من...
-آخه که چی بشه؟ بالفرض که پیداش کردیم ، بعدش چی؟
-بعدشو ول کن! فقط پیدا کردن قلعه ست که خیلی هیجان آوره!
چند ثانیه مکث کردم و به چشمای شاهین نگاه کردم. وقتی اونهمه مظلومیت و التماسو تو چشماش دیدم ، مطمئن شدم که احمق تر از اون تو دنیا وجود نداره! آخه چرا یه آدم باید انقد احمق باشه ؟! و چرا باید انقد احمق تر باشه که حماقتشو به دیگران تحمیل کنه ؟! ولی... چقد مظلوم نگاه میکنه. آخه چجوری دلم بیاد نه بیارم؟! اصلا به جهنم! هرچه بادا باد ! فوق قوقش تو جنگل گم میشیم ، بعدش خوراک گرگا میشیم ، بعدشم استخونامون میره زیر لجنا و تبدیل به فسیل میشه!
-خیله خب! قبوله! میریم و قلعه رو پیدا میکنیم!
شاهین با شوق خاصی گفت:
- ایول!
بعد پرید و گونه مو محکم بوسید. سپس بلند شد و گفت:
-خب ماجراجویان عزیز ! همگی برید و وسایلتونو برای یه گردش مهیج آماده کنید!

ادامه دارد...
2016/07/16 07:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #34
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل چهارم -خانم دراکولا
بخش ششم

شاهین و شایان به طبقه بالا برگشتند تا آماده شوند. رکسانا و هیراد هم سریع به کلبه خودشون برگشتند و من تنها موندم. به نظرم کار کاملا بیخودیه. نمیدونم چرا اینا انقدر ذوق زده ان! من که هیچ وقت علاقه ای به ماجراجویی و اکتشاف نداشتم.
آهی کشیدم و به اتاقم رفتم. کوله پشتی مو برداشتم و زیپشو باز کردم و با بی حوصله گی پُرش کردم. بعد از اینکه که همه چیو برداشتم ، به فکرم رسید یه چاقو هم بردارم. آدم که علم غیب نداره ! یه وقت شاید لازم شد. مثلا شاید مجبور بشم باهاش یکم زبون دراز رکسانا رو کوتاه کنم! هه هه...چه فکر خوبی!
شایان از طبقه پایین صدام کرد. فورا چاقو رو تو جیبم گذاشتم ، کوله پشتی مو رو دوشم انداختم و از پله ها رفتم پایین. دیر کرده بودم. شایان گفت:
-چقد دیر حاضر شدی ! نکنه داشتی توی کوله ت بمب جاسازی میکردی؟!
-آره ، پس بهتره زیاد نزدیکم نشی. آخه ممکنه بترکه!
-پرو.
-فضول.
شاهین به سمت در هلمون داد و گفت:
-لطفا دعوا نکنید کوچولو ها . جلوی در و همسایه خوبیت نداره !
همسایه های مزخرفمون بیرون وایسادم بودن و مثل همیشه نیششون تا بنا گوش باز بود. صدای کرکر خنده هاشو کل فضا رو پر کرده بود.گفتم:
-این فقط وقت تلف کردنه.
شایان سلقمه ای به بازویم زد و گفت:
-ببخشید که داریم وقت گرانبهاتونو حروم میکنیم!
-مثل اینکه یادت رفته من تو کوله م بمب دارم! پس لطفا فاصله جانبیو رعایت کن!
شایان محکم لپمو کشید و گفت:
- آخی کوچولو ، زبون در آوردی!
- تا چشت درود !
قبل از اینکه شایان فرصت کنه تا جواب بده ، دویدم و رفتم پیش شاهین و بقیه. شاهین گفت:
-نباید نقشه ای ... قطب نمایی ، چیزی با خودمون ببریم ؟
هیراد گفت:
-نه نگران نباش. مشکلی پیش نمیاد.
- آخه اینجوری که نمیشه...
هیراد شانه شاهینو گرفت و جدی گفت:
-به من اعتماد کن.من خودم ضمانت همه چیو میکنم.
شاهین لحظای به چشمان هیراد خبره شد. توی چشمای هیراد هیچ ترس یا تردیدی وجود نداشت بلکه پر از اطمینان بود. شاهین لبخند زد و گفت:
-خیله خب. پس بیفت جلو رفیق !
هیراد با رضایت لبخند زد. جلو رفت و گفت:
- همگی به دنبال من !

پسرها جلو رفتند و ما دخترا پشت سرشون حرکت کردیم. کم کم با پگاه و رکسانا گرم گرفتم . هر چی میگذشت بیشتر ازشون خوشم میومد.

پایان فصل چهارم. امیدوارم لذت برده باشیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/19 03:20 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/19 10:04 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #35
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت- 
فصل پنجم - دروغگو
بخش اول 

پیاده روی طولانی داشتیم. چندان هم سخت نبود ، البته اگه نیش حشرات موذی و لیز خوردن وسط رودخونه رو سخت به حساب نیاریم!
ساعت دوازده و نیم ، توقف کردیم تا استراحت کنیم. چند دقیقه بعد ، همگی نشسته بودیم و ساندویچ گاز میزدیم. شایان مثل همیشه ، مزه می ریخت و همه رو می خندوند. اون همیشه پسر شلوغ و پر انرژی بود. عاشق این روحیه شادش بودم. اما شاهین برعکس شایان بود. کم حرف میزد و زیاد ورجه ورجه نمیکرد. اما خیلی عاقل و باهوش بود. 
بعد از تموم شدن غذا ، همه مشغول حرف زدن بودن که پگاه گفت باید بره دستشویی. رکسانا حاضر نشد باهاش بیاد ، برای همین من تصمیم گرفتم باهاش برم. خلاصه بلند شدیم و راه افتادیم تا بجای مناسب پیدا کنیم. کمی جلوتر ، یه غار بزرگ دیدیم که از درونش ، رودخونه کوچکی پایین میریخت. پگاه گفت:
- همین جا مناظر بمون تا برگردم.
پگاه دوید و رفت توی غار. پنج دقیقه گذشت. دیگه زیادی لفتش داده بود. احساس سرما کردم. بازوهامو مالیدم و به اطراف نگاه کردم.مه کمرنگی در فضا دیده می شد. بلند صدا زدم:
-پگاه !
جوابی نیومد. زیر لب غرغر کردمو به سمت غار رفتم. آروم داخل شدم و گفتم:
-پگاه؟ کارت تموم نشد ؟
بازم جوابی نیومد. نگران شدم.بیشتر داخل غار شدم و پگاهو صدا زدم. راستش انتظار نداشتم این غار انقد عمیق باشه. اونقد جلو رفتم که دیگه نور کافی وجود نداشت. واسه همین از توی کوله م یه چراغ قوه درآوردم و به اطراف نگاه کردم. نورو روی زمین انداختم و چیز عجیبی دیدم. وقتی بیشتر دقت کردم ، فهمیدم اون چیز ، قطرات خونه ! 

ادامه دارد...
2016/07/19 03:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #36
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت- 
فصل پنجم - دروغگو
بخش دوم

با ترس نور چراغو جلو انداختم و با دیدن پگاه قلبم ریخت. اون روی زمین نشسته بود و یه بریدگی روی پاش بود که ازش خون میرفت و... مثل جن زده ها به پشت سر من نگاه می کرد.  قیافه ش خیلی وحشتناک شده بود. زبونش بند رفته بود و صورتش مثل گچ سفید شده بود. سریع خودمو بهش رسوندم و گفتم:
- پگاه ! چه اتفاقی افتاده ؟ چجوری زخمی شدی؟
پگاه جواب نداد . حتی نگاهمم نکرد و هنوزم به تاریکی زل زده بود. دست یخ کرده شو برداشتم و دور گردنم انداختم و به سختی بلندش کردم. گفتم:
- عجله کن. باید از اینجا بریم بیرون.
اما پگاه راه نمیرفت. پاهاش شل بود. کشیدمش و گفتم:
- بالا دیگه ! اگه همکاری نکنی نمیتونم ببرمت!
اما پگاه همچنان شل و آویزون بود. چن. قدم به زور کشیدمش ، اما تعادلم بهم خورد و افتادم و پگاه هم روی من افتاد. با این اتفاق ، چراغ قوه از دستم رها شد و قل خورد و دور شد. سریع پگاهو کنار زدم و رفتم چراغ قوه رو بردارم. وقتی برش داشتم ، متوجه سوز سردی شدم که تا مغز استخونم نفوذ کرد. احساس کردم کس دیگه ای هم توی غار حضور داره. چراغ قوه رو محکم تو دستم گرفتم و رومو برگردوندم. پگاه روی زمین افتاده بود و.... دراکولا روی او خم شده بود...

ادامه دارد...
2016/07/19 03:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #37
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل پنجم - دروغگو
بخش سوم

دراکولا هر لحظه به گلوی پگاه نزدیک تر میشد. مغزم کار نمیکرد. چیکار باید میکردم ؟؟
فریاد زدم:
-نه ! دست نگهدار !
دراکولا به من نگاه کرد و لبخند ترسناکی زد. با گریه گفتم:
- خواهش میکنم.... بهش رحم کن...
-چرا باید اینکارو بکنم؟
-چون... اون دوست منه...
- اوممم یه دلیل منطقی تر بیار...
- اون خیلی جوونه!
دراکولا قهقهه زد و در یک چشم به هم زدن ، پرید و گلوی پگاهو به دندون گرفت. خون پگاه به منم پاشید. حالم بهم خورد و روی زمین افتادم. چشمامو بستم و گوشهامو گرفتم تا صدای جیغ های هولناک پگاهو نشنوم. لحظاتی بعد ، جیغ ها متوقف میشوند و فقط صدای نفس نفس زدن من باقی میماند. چشمامو باز کردم. پگاه... خون تمام لباسشو فرا گرفته بود و گردنش شکسته بود. و دراکولا رفته بود.
چهار دست و پا پیش پگاه رفتم و سرشو بلند کردم. دستمو روی گونه ش کشیدم... و ناگهان بلند بلند زدم زیر گریه و به دنیا دشنام دادم. این منصفانه نیست!! نه نیست!
دست لرزونمو روی چشمای پگاه کشیدم و اونا رو بستم. گفتم:
-من ..من متاسفم... منو ببخش...
بلند شدم و از غار بیرون دویدم. اما پاهام میلرزیدن. روی علفا افتادم و با تمام وجودم جیغ کشیدم تا از حال رفتم و روی چمنا افتادم.

ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/19 04:12 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/19 04:10 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #38
RE: بازی سرنوشت
https://www.animpark.net/thread-25027.html
تاپیک نظرات
2016/07/19 07:02 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #39
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت-
فصل پنجم - دروغگو
بخش چهارم

زمزمه های آهسته و آرامی را می شنوم.چشمامو که باز کردم ، صداها بلند تر شدن. پسرا داشتن دعوا میکردن. رکسانا یه گوشه وایسادم بود و با نگرانی نگاشون میکرد. خواستم چیزی بگم ، اما گلوم درد میکرد. پتویی که روم بود رو کنار زدم. بطری آبی که کنارم بود و برداشتم و نصفشو سر کشیدم. حالم بهتر شد. دوباره به پسرا نگاه کردم. دعواشون شدت گرفته بود. و بعد ، مشت هیراد حواله فک شاهین شد. دعوای سختی بین شاهین و هیراد سر گرفت. رکسانا جیغ و داد میکرد و لباس هیرادو میکشید ، و آرش و شایان سعی میکرن از وسط جداشون کنن. اما فایده ای نداشت. سریع بلند شدم و سمتشون رفتم و گفتم:
-تمومشو کنید!
کسی توجه نکرد. بازوی شاهینو گرفتم و جیغ زدم:
-بسه ! دعوا نکنید!
ناگهان ، کاملا ناخواسته ، آرنج هیراد به دماغم خورد و روی زمین پرت شدم. با این اتفاق ، دعوا متوقف شد. رکسانا کمکم کرد که بشینم. دستمو زیر بینیم کشیدم و خونشو پاک کردم. به هیراد نگاه کردم. ترسیده بود. گفت:
- ببخشید... نمی خواستم...
شاهین هیرادو هل داد و گفت:
- اتفاقا کاملا عمدی بود!
هیراد دستاشو بالا آورد و گفت:
- به خدا از قصد نبود!
شاهین مشتشو بالا آورد که هیرادو بزنه. سریع بلند شدم و روبه روی شاهین ایستادم و گفتم:
-تروخدا نکن شاهین! به خودت مسلط باش. خیله خب ؟
شاهین با عصبانیت نفساشو بیرون میداد( که یه لحظه منو یاد گاو وحشی انداخت). سپس دستشو پایین انداخت و دور شد.
شب شده بود. دور آتش نشسته بودیم. قرار بود همه چیو تعریف کنم. آرش بهم نگاه کرد. نگاهش غمگین بود و آزارم میداد. گفت:
-تو باهاش بودی ، نه؟ بگو چه بلایی سرش اومد... اون کجاست؟
اشک چشمامو پر کرد. حتی فکر کردن به پگاه و بلایی که سرش اومده بود منو میرنجوند. چه برسه به اینکه بخوام تعریفش کنم.اما... اونا حق دارن بدونن. نه؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
-اون کشته شد...

ادامه دارد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/21 09:05 PM، توسط Sherlock Holmes.)
2016/07/21 09:04 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #40
RE: بازی سرنوشت
-بازی سرنوشت- 
فصل پنجم - دروغگو
بخش پنجم 

هیراد پرسید:
-چجوری؟ حرف بزن!
-اگه بگم باور نمی کنید...
آرش گفت:
- قسم می خوریم که باور کنیم.
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
- افسانه... مثل اینکه حقیقت داشت... خانم دراکولا وجود داره.
هیراد گفت:
- از چی حرف...
شاهین به او گفت:
- هیس!!
ادامه دادم:
-پگاه وارد یه غار شد...ازم خواست بیرون غار منتظرش بمونم. ولی اون خیلی دیر کرد. رفتم دنبالش و...‌ و دراکولا رو دیدم. اون می خواست پگاهو بکشه. من نتونستم کاری بکنم... و پگاه جلوی چشمام کشته شد... تنها کاری که بعد از اون اتفاق می تونستم بکنم این بود که اونجارو ترک کنم.همین.
چند لحظه سکوت عذاب آوری بر جمع حاکم شد که باعث شد من بیشتر مچاله بشم. رکسانا گفت:
-داره دروغ میگه ! اون خودش پگاهو کشته!
از خودم دفاع کردم :
- حقیقت نداره !
- دروغگو! دراکولایی در کار نیست ! تو قاتلی ! از کجا معلوم دفعه بعد یکی دیگه از مارو نکشی؟
- تو... تو هیچ مدرکی نداری که ثابت کنه من قاتلم !
- اتفاقا مدرک دارم !
چشمام از تعجب گرد شد. رکسانا سمت لباسایی که تعویض کرده بودم رفت و چاقو مو از توی جیبش بیرون آورد. لعنتی! این همون چاقویی بود که محض اطمینان با خودم آورده بودم! حالا شده بود مدرک گناه نکرده من !

ادامه دارد...
2016/07/21 09:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  داستان سرنوشت Boruto 2 1,091 2018/09/13 10:19 AM
آخرین ارسال: Boruto
  داستان:سرنوشت خوش نوشت! yuichiro 2 974 2016/08/11 01:58 PM
آخرین ارسال: yuichiro
  داستان *سرنوشت بی پایان* !Emily 6 1,402 2016/07/30 11:26 AM
آخرین ارسال: !Emily



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 10 مهمان