زمان کنونی: 2024/11/06, 05:27 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/06, 05:27 AM



نظرسنجی: کدام شخصیت داستان ؟
این نظرسنجی بسته شده است.
کنت دارسی پال 36.36% 4 36.36%
روبی جین 18.18% 2 18.18%
سوفی جین 27.27% 3 27.27%
لوکاس آیزاک 9.09% 1 9.09%
الفی جین 9.09% 1 9.09%
سایر شخصیت ها 0% 0 0%
در کل 11 رأی 100%
*شما به این گزینه‌ی رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 4.85
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دختری میان شکوفه های گیلاس

نویسنده پیام
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #11
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
 
قسمت دهم : رز آبی
میون سبزه های باغ و در حال تکیه دادن به اون درخت قدیمی ، جایی که همیشه منتظر سوفی میموندم تا برگرده و جایی که بدون اینکه بدونم چشم انداز پدر از اتاق کارش بوده ، نشسته بودم که نوای آشنایی به گوشم رسید :
 چه تابستون ، چه زمستون ، تنها آفتابگردونی که تو هر فصلی به دنبال خورشید سر میگردونه ، تویی .
وقتی که سرمو بر گردوندم کسی نبود ، سرمو بلند کردم و روی شاخه های بالایی درخت ، اونا رو دیدم .
پسری که قیافه ی آشنایی داشت و چشم راستشو با یه چشم بند مشکی پوشونده بود ولی نمیشناختمش گفت : سلام آفتابگردون .
لوکاس : سلام روبی .
هر دوشون پایین پریدن اما من هنوز تو بهت رفتار صمیمی پسری بودم که نمیشناختمش .
روبی : لوکا ... ایشون ...
قبل از اینکه جمله مو کامل کنم گفت : واقعا منو نشناختی ؟ میدونم زمان زیادی گذشته و خیلی تغییر کردم اما تو نگاه اول تورو شناختم !
وقتی نگاه گنگ و متعجبم رو دید حالت تعظیم گرفت و یکی از دست هاشو جلوم دراز کرد :
میدونم دیر شده اما ، افتخار یک دور رقص رو به این بلدورت هانیز حقیر میدید بانوی زیبای من آفتابگردون ؟ حالا شناختی ؟
بلدورت هانیز ؟ درسته من فقط یه نفر رو به این شکل میدیدم .
اون تغییر رفتار مودبانه ، چشم راستی که تو یه حادثه از دست رفته بود
اون موهای تیره و لبخندای زیبا و قلب من که انگار برای یک لحظه تپیدن رو فراموش کرد !
اون پسر آشنا ، دارسی بود ...
منظره ی دوست داشتنی و باورنکردنی بود ، حتی برای یه آفتابگردون اون روشنی ، یکم زیادی بود !
اما من از همون موقع فهمیدم ، که دارم راه رو اشتباهی میرم .
میدونستم اشتباهه اما ، نمیتونستم متوقف بشم . یه جورایی برای متوقف  شدن دیگه دیربود ، اشتباه بود اما میخواستم ، ادامش بدم .
روبی : دارسی ؟
دارسی : خوشحالم دوباره میبینمت روبی .
لوکاس : شنیدم دایی دار شدی .
مانوئل : درست شنیدی !
لوکاس : شما ؟
روبی : ساراتسنیا !
مانوئل : روبی ، گفتم که دیگه منو اینجوری صدا نزن .
دارسی : حالا این چه گلی هست ؟
روبی : گوشتخواره ، با رنگ و روش شکارشو میکشونه سمت خودش  .
لوکاس : پوهاهاهاها ! ببخشید به هر حال از آشناییتون خوشحال شدیم ، بیا روبی .
بعد دست من رو گرفت  و دنبالش کشید
دارسی : خدانگهدار .
مانوئل : خوش باشید .
سه تایی به اون برج قدیمی رفتیم ، اگه اشتباه نکنم اسمشو گذاشتیم برج شمالی . نمیدونم چرا اما نمیتونستم حرفی بزنم ، یه جورایی چیزی به ذهنم نمیرسید و هیچکس نمیتونست بیشتر از دو کلمه باهام حرف بزنه .
دارسی : تو خوبی ؟ منظورم اینه که ... میدونی ...
لبخند تلخی زدم و گفتم : سخت نگیر ، من خوبم .
دارسی : که اینطور ، راستی بلدورت هانیز...
روبی : رز آبی .
لوکاس : چی ؟
روبی : خیلی وقته که دیگه مثل بلدورت هانیز نمیبینمت ، یه جورایی من با توجه به احساسی که به شخص دارم شکل گل میبینمش ، اونموقع یه کم ازت متنفر بودم اما حالا ، شکل یه رز آبی شدی !
دارسی : خوشحالم .
روبی : من دیگه باید برم .
بعد در حالی که اونا هنوز تو برج بودن بیرون اومدم و رفتم .
لوکاس : خودت متوجه شدی ، مگه نه ؟
دارسی : اینکه رابین و مانوئل برای گرفتن جای کنت بعدی عمارت جین اومدن ؟
لوکاس : الفی  هیچوقت اجازه ی اینو نمیده ، هر چند ممکنه یه درگیری دیگه بین خانواده ها پیش بیاد ، هر چی نباشه رابین یه پاله و مورد حمایت خانواه های ثروتمند زیادی قرار میگییره .
دارسی : همشون فقط به فکر منافع خودشونن .
لوکس : خودتم اینجوری نیستی ، آقای کنت ؟
دارسی : مسخره بازی رو بذار کنار ، نمیتونیم بذاریم روبی درگیر بشه !
لوکاس : نگران نباش ، من ازش حمایت میکنم .
دارسی : پس نیازی نیست من حرکتی کنم !
در حالی که بعد از گذشت یک ماه اوضاع یکم آرومتر شده بود ، درگیری میون آلفرد و الفی و رابین به پایان رسید و الفی ...
کنت جدید عمارت جین شد ، فکر میکنم اون از همه بیشتر لیاقتشو داشت .
البته به خاطر همین موضوع ، ما مود غضب و نفرت از طرف خانواده هایی قرار گرفتیم که از رابین حمایت میکذردن ، عمارت ما مورد حمله قرار گرفت و آلفرد جین یک چشمش رو ، از دست داد و فیلیپ جین زخم عمیقی برداشت که حتی ممکن بود باعث مرگش بشه ....
حقیقتا به خانواده ی جین آسیب شدیدی وارد شد اما ، نتونست تغییر اساسی پیش بیاره ، طرفدارای خانواده ی پال از اینکه از خانواده ی جین حمایت میکرد ، عصبانی بودن ، به همین خاطر ، وضعیت داشت از قبل هم خیلی بدتر میشد ...
معلوم نبود چرخای زندگیمون به کدوم سمت میبرنمون ، با اینحال هنوز میشد امید داشت ،
یا حداقل ، من اینطور فکر میکردم ....
ادامه دارد ...
 
 
2015/04/24 07:11 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #12
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت یازدهم : میوه ی ممنوعه
هر چند روابط و موقعیت خانوادگیمون تو وضعیت خوبی نبود ولی خوشحال بودم
بیشتر از قبل دارسی رو میدیدم و به لطف زمان کوتاهی که گذشته بود تونسته بودم مرگ پدر رو فراموش کنم و چشمامو به روی گذشته م و اینکه دارسی پسرعموم و پسر قاتل مادرمه ببندم ، البته پدر لوکاس هم یکی از مسوولای اون حادثه بود اما کم کم این برام عادی شد
که فکر کنم بهترین همبازیهای دوره ی کودکیم و خویشاوندام در واقع کسانی هستن که باید ازشون متنفر باشم .
برای پس دادن کتابی که از الفی قرض گرفته بودم به اتاق کارش رفتم که فیلیپ و آلفرد رو هم اونجا دیدم . اونا معمولا با کسی کاری ندارن به همین خاطر هم برام عجیب بود که اونجا میدیدمشون .
آلفرد بدون توجه به حضورم حرفشو ادامه داد : دیگه برام فرقی نداره ، تا وقتی با هم هستیم مشکلی برامون پیش نمیاد .
الفی : فعلا این بحث رو کنار میذاریم ، کاری داشتی روبی ؟
روبی : برای پس دادن کتابت اومده بودم .
بعد پاشد تا برای گرفتن کتاب بیاد پیشم که با صدای فیلیپ سر جاش ایستاد .
فیلیپ : تو که شکوفه ی گیلاس و سوفیا رو داری ، چرا نمیذاری ما بریم ؟
آلفرد : درسته ، اما مطمئن باش بدون اجازه توهم میریم یه نگاه به فیلیپ بنداز . حتما باید به سرنوشت گاردنیا و مارگارت دچار میشد تا اجازه میدادی ؟
فیلیپ : ما نمیخوایم تو این درگیری ها گرفتار بشیم .
خیلی تعجب کرده بودم و پرسیدم : موضوع چیه برادر ؟ شما میخوایید جایی برید کاکتوسا ؟
الفی : اونا هیج جا نمیرن ، فهمیدی ؟
داد الفی باع شد گوشم درد بگیره و فقط با ترس بهش خیره شدم .
با لحنی که پشیمونی توش موج میزد گفت : متاسفم روبی ، لطفا فعلا از اینجا برو .
سرمو تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم .
اونروز اینو از حرفای عجیب بین سه تا برادرام نفهمیدم اما خانواده ی ما ... دیگه داشت از هم می پاشید و تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که تا آخرش بایستم و به خرابه هاش نگاه کنم  !
انگار که برملا شدن اون راز ها که پدرم این همه برای محفوظ نگه داشتنشون تلاش کرده بود مثل چیدن میوه ی ممنوعه ، داشت زندگی و خوشبختی ما رو میچید .
تا یک ماه بعد از اونروز کمتر پیش میومد آلفرد و فیلیپ رو ببینیم و حداقل هر یک روز در میون به مرکز شهر میرفتن . از همه ی اینا گذشته با الفی هم سرسنگین رفتار میکردن .
فقط میدونستم این رفتارای تازه و عجیب یه ارتباطی به حرفای اونروز داره تا اینکه بالاخره مشخص شد چی در انتظارمون بود .
یه روز معمولی مثل همیشه از صبح آلفرد و فیلیپ پیداشون نبود ، اما چون الفی هم سر میز صبحونه حاضر نشد نتونستم علتشو از اون بپرسم .
سر میز نهار اون دوتا بازم نبودن اما الفی در حالی که از همیشه غمگین تر به نظر میرسید سر جای خودش نشسته بود ، دیگه نتونستم جو سنگین سر میز رو تحمل کنم برای همین پرسیدم :
برادر، کاکتوسا کجان ؟ از صبح ندیدمشون .
الفی : روبی ...
مکث طولانی و نگاه خیره ش که انگار هیچی توش نبود باعث شدن من ادامه بدم
روبی : اتفاقی افتاده برادر ؟
سوفی : الفی چیزی شده ؟
الفی : سوفی ، روبی ... میدونم سخته اما ما از پسش بر میاییم مگه نه ؟
اونموقع تازه داشتم بخشی از حرفای اونروز رو درک میکردم .
سوفی : منظورت چیه ؟
الفی : آلفرد و فیلیپ از اینجا رفتن .
چرا زودتر نفهمیدم ، معنی اون کلماتو ؟
مطمئن باش بدون اجازه توهم میریم !
تا وقتی با هم هستیم مشکلی برامون پیش نمیاد .
حتما فیلیپ باید به سرنوشت گاردنیا و مارگارت دچار میشد تا اجازه میدادی بریم ؟
ما نمیخوایم تو این درگیری ها گرفتار بشیم .

روبی : رفتن تا تو درگیری های خانوادگیشون گرفتار نشن ؟ واقعا ؟! اونا ... رفتن ؟!
الفی : روبی ...
روبی : دروغه ، اونا جایی نرفتن .
نمیدونسم که میخواستم چی رو به کی ثابت کنم ، فقط برای اثباتش دوییدم ، به سمت اتاق اونا دوییدم و درشو باز کردم اما ...
اونا نبودن ، هیچکس اونجا نبود !
در رو پشت سرم بستم و روی زانوهام افتادم زمین .
کی گریه م گرفت ؟ دارم برای ون کاکتوسا که فقط طعنه زدن و تلخ زبونی رو بلد بودن گریه میکنم ؟
 درسته که من خیلی از اون کاکتوسا خوشم نمیومد ، اما ازشون بدمم نمیومد .
هر چی نباشه خانواده ی من بودن ، خانواده ای که دیگه میدونستم مال خودم نیستن .
مشتای الفی که به در میخوردن و اسممو که صدا میزد میشنیدم فقط تونستم داد بزنم که تنهام بزارن .
کدوم خانواده ؟ کدوم زندگی ؟ حتی نمیدونم باید خودمو یه جین بدونم یا یه پال ؟
کدومشون پدرم بود ؟ اونی که قبل از تولدم مرد یا اونی که بعد از یه عمر بی محلی بهم مرگشو جلوی چشمام دیدم ؟
باید چی رو باور میکردم ؟ این که قاتل مادرم عمومه ؟ این که کسی که عاشقشم پسرعمومه ؟
یا این حقیقتو که دیگه هیچکس رو برای خودم ندارم ؟
فقط تا به خودم اومدم ، فهمیدم که دوباره شدم همون دختر لوس و خودخواه !
یعنی اون دوتا الان دارن چی کار میکنن ؟
تا وقتی با هم هستیم مشکلی برامون پیش نمیاد .
درسته اون دوتا همدیگرو دارن ، تا وقتی که با همن حالشون خوبه .
انقدر خودمو تو اون اتاق حبس کرده بودم که هوا تاریک شده بود . هر اتفاقیم که میفتاد باید ادامه میدادم ، این قانون این زندگیه پس ، فعلا برای از پا افتادن و تسلیم شدن زود بود .
ادامه دارد ...

 
2015/04/24 07:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #13
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
 
قسمت دوازدهم : رز سرخ
اون روز فهمیدم هنوز فرق زیادی با هشت سال پیشم نکردم ، تو اون موقعیت من باید کنار الفی و سوفی میموندم .
کاری که کردم نه تنها کمکی بهم نکرد بلکه باعث آشفتگی بیشتر اونا هم شد .
از اتاق که بیرون اومدم ، به سالن رفتم و تا وارد شدم الفی سفت در آغوشم گرفت :
تو خوبی ؟ دیگه مارو اینطوری نگران خودت نکن !
روبی : متاسفم ، نمیخواستم اینطوری نگرانتون کنم ... من ... من ... فقط ... معذرت میخوام ، من یه احمقم !
اولش با لبخند این حرفها رو زدم اما هق هق گریه م مانعم شد .
هر طوری که بود اونروز هم گذشت .
شاید از نظر بقیه من فقط یه دختر نق نقو به نظر میومدم ، اما بیست سال توی یه رویای سیاه و خاکستری زندگی کردن اونقدر ها هم آسون نبود .
چند وقت گذشت و همه چیز به رنگ طبیعی خودش برگشت .
حتی با وجود رفت و آمد های لوکاس و دارسی عمارت زیادی بی روح شده بود .
اکثر اوقات میرفتم تو اتاق مشترک فیلیپ و آلفرد که هشت سال پیش اتاق روف هم حساب میومد مینشستم و به فکر فرو میرفتم ...
سر میز غذا ، موقع استراحت تو باغ پشتی عمارت و یا حتی موقع ورود و خروج به عمارت به جاهای خالی اون ها خیره میشدم  وتو فکر میرفتم ...
صدای ویالون روف تو پس زمینه ی ذهنم پخش میشد و آرومم میکرد
معمولا کاکتوسا جلوی عمارت بودن ، فیلیپ مینشست و آلفرد کنار اون می ایستاد و به ستون تکیه میداد و با ورود یا خروج هر کس شروع به طعنه زدن میکردن ، این عادتشون بود ...
و عادت من ... هر بار حتی میتونستم تصور کنم چی بهم میگفتن .
اونروز تو اتاق اون ها روی تخت روف خوابم برد
چشمهام رو بستم و توی عالم رویا فرو رفتم
روف رو میدیدم که داشت میدویید ، منم دنبال اون میون شاخه ها و برگ ها میدوییدم
درست مثل اونروز ... همونروز که توی خون خودش غوطه ور شد ...!
با اومدن این صحنه توی ذهنم میخواستم متوقف بشم ، میخواستم دیگه ندوئم !
اما ... نمیشد ، هرچی نباشه اون فقط یه خواب بود
چشمهامو بستم اما باحس نسیم ملایم و خروج از اون شاخسار بازشون کردم ، دیگه اونجا نبودم .
هر چند هنوز داشتم میدوییدم ، دنبال لوکاس و دارسی و اون ها هم دنبال یه روبان مشکی تو یه دشت سر سبز
باز هم پلک زدم ، بازم یه جای دیگه بودم ، اما دیگه نمیدوییم ...
هیچ حرکتی نمیکردم ... نمیتونستم که حرکتی کنم . سرجام ، تو آغوش مامانم خشکم زده بود ...
داغ بود ، میون آتیش گرفتار شده بودم
جیغ میزدم ... فریاد میکشیدم ... اما کسی کمکم نمیکرد
کسی نبود که کمکم کنه ، فقط تونستم یه اسم رو صدا بزنم که تا حالا نشنیده بودمش :
مــــــری مـــــارگــــارت !
دوباره پلک زدم ، و اینبار تو یه باغ بودم
اما دیگه خواب نبودم ، تو باغ پشت عمارت زیر درخت بزرگ گیلاسی که شکوفه هاش انگار تو هوا میرقصیدن بودم ...
دیشب از جیغا و فریادای خفیف من کل عمارت بیدار شده بودن .
خود من رو الفی از کابوسم بیدار کرد ، حسابی ترسیده بودم و فقط زدم زیر گریه !
تا صبح تو آغوش خواهرم گریه کردم .
درخت شکوفه ی گیلاسی که زیرش بودم اونقدر عریض بود که کسی از سمت دیگه ش متوجه کسی نمیشد .
همونطور که میون شکوفه های گیلاس به تنه ی درخت تکیه داده بودم و فکر میکردم متوجه نزدیک شدن صدای دونفر شدم .
کم کم که صدا ها واضحتر شدن فهمیدم که دارسی و سوفی هستن .
نمیدونم چرا ، اما خودم رو نشون ندادم
کنار درخت بدون اینکه متوجه من بشن شروع به حرف زدن کردن
دارسی : که اینطور ، خیلی نگرانشم !
سوفی : منم همینطور ، من اونو حتی از الفی و کاکتوسا هم بیشتر دوست دارم ، نمیخوام اتفاقی براش بیفته .
دارسی : کاکتوسا ؟ ... آه !!! دختر خوبیه ولی کاش دست از گذاشتن اسم های عجیب غریب رو مردم برداره !
سوفی : اسم من که عجیب نیست پس ناراحتم نمیکنه .
دارسی : چیه ؟
سوفی : رز سرخ .
دارسی : برازندته .
بعد کمی مکث ادامه داد :
سوفیا ... راجب پیشنهادم خوب فکر کردی ؟ با من ازدواج میکنی یا نه ؟
اون لحظه ... خالی شدم ، خالی خالی
سوفی : راجبش فکر کردم ، بیا با هم ازدواج کنیم !
اونا حرفهای دیگه ای هم زدن اما تو پس زمینه ی مشکی و رویا های مات شده ی من ، فقط این یه جمله تکرار میشد :
بیا با هم ازدواج کنیم !
ادامه دارد ...
 
 
2015/04/24 07:28 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #14
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
قسمت سیزدهم : عشق ممنوعه
بیا با هم ازدواج کنیم ؟!؟
اون ها سوفی و دارسی بودن ؟
باورم نمیشد اما تو اون لحظه برای من همه چیز شد یه چیز ... هیچ چیز
پوچ پوچ بودم
اونروز فهمیدم که من گل نبودم ، من فقط یه دختر احمق بودم که میون شکوفه های گیلاس غرق شد
حس میکردم که حقیقت چیز کثیفیه !
ای کاش اون راز ها هیچ وقت فاش نمیشد !!
ای کاش همه بهم دروغ میگفتن !!!
نباید این رو میفهمیدم ، ترجیح میدادم تو خیال خام خودم بمونم تا این که تو اون آشفتگی دست و پا بزنم ...
اما من که دیگه همه چیزم رو از دست داده بودم ، مگه فرقیم میکرد ؟
تو اون دنیای سیاه و خاکستری دیگه هیچ چیز رنگ داری برام باقی نمونده بود
نه خانواده ای داشتم ، نه یه دوست واقعی ، نه راز دیگه ای برای فاش شدن و نه حتی انگیزه ای برای ادامه دادن ...
من تهی از هر عشقی فقط تونستم به تماشای گلبرگ های در حال رقص ، توی بهار ولی خزون زندگی خودم بشینم ...
اونروز تازه پدرم رو فهمیدم و اینکه چرا نمیخواست اون برج رو باز سازی کنه
تونستم همون حقارت و غربتی که تو اون لحظه ی شکست از عشق مادرم حس کرده بود رو حس کنم
اما پدر ...
تو تا اون لحظه ... چیزایی که من از دست دادم و از دست داده بودی ؟
از دست دادن عشق دارسی برای من تیر خلاص بود ، چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم .
به معنای واقعی شکستن ، شکستم ! شکستم ولی گریه نکردم
ولی صدای شکستنم رو به جز خودم ، فقط یه نفر شنید
لوکاس : یا دمه بهت گفتم که دیگه گریه نکنی . وقتی که گریه میکردی ، قلبم میسوخت .
دوست ندارم ببینم که غمگینی ! پس ... لطفا گریه کن !
روبی : لوکا ؟
لوکاس : لطفا گریه کن روبی ! ترجیح میدم داغی اشکات رو تحمل کنم تا ببینم دنیای زیر پات در حال فرو ریختنه و تو فقط به یه نقطه خیره بمونی و از درون خورد شی .
روبی : تو ... اینجا چیکار میکنی ؟
لوکاس : وقتی ازت خواستم گریه نکنی یادمه اینم بهت گفتم که هر وقت ناراحت بودی ، هر وقت خواستی گریه کنی ، من میام و کاری میکنم که لبخند بزنی . من ، همیشه کنارتم ، پس ... لطفا گریه کن . نمیذارم اشک ریختنت خیلی طول بکشه !
دیگه نتونستم تحمل کنم ، اشکالی نداشت که جلوی اون گریه کنم .
خودش بهم گفت که گریه کنم
اینطوری حداقل سبکتر میشدم ... بغضی که اونروز شکست من بودم و قطره های اشکم عشق ممنوعه م بود که قطره قطره آب میشد و جاش رو به غم میداد !
لوکاس هم بغض داشت و صداش میلرزید ، ولی توی اون تنهایی اون اینجا میون اشکام بود
روبی : لوکا ... تو اینجا ...
لوکاس : من میدونستم !
روبی : چی رو میدونستی ؟
لوکاس : همه چیز رو . اینکه سوفی و دارسی همدیگر رو دوست داشتن و اینکه تو عاشق دارسی  هستی . منم مثل تو همه چیز رو شنیدم .
روبی : از کجا میدونستی که من از دارسی خوشم میاد ؟
لوکاس : از نگاه های گاه و بیگاهت به اون . از لبخند هایی که بهش میزدی . از دعوتش به رقص و ... از تغییرش به یه رز آبی !
روبی : چطوری ؟
لوکاس : روبی ... اگه این داستانُ بهت بگم ، نمیدونم میتونم برات توضیح ـش بدم یا نه . احساساتمو و فاصله بین ما . این احساسم از اولین باری که دیدمت تا به الانه . همیشه یه جایی غمگین ، ناامید و افسرده نشسته بودی . همیشه زیادی گریه میکردی و این من رو بیشتر از هرچیزی که فکرش رو بکنی ناراحت میکرد . ولی قسم خوردم که در پایان بخندونمت و نذارم اشک هات به هدر بره . به خاطر تو قسم خوردم که عوض میشم ... چون ، دوستت دارم . حتی اگه همه روبه روت باشن من همیشه پشتتم و تنهات نمیذارم .
روبی : لوکا ، لوکا من باید چی کار کنم ؟ تو میدونستی که من عاشق دارسی بودم ولی بازم میتونی این حرفها رو بهم بزنی ؟
لوکاس : میتونم ، چون دوستت دارم . بدون تو حس میکنم روی زمین خالی وایسادم . میدونسستم که تو عاشق دارسی هستی برای همن تا الان چیزی از عشقم بهت نگفتم  اما حالا دیگه دلیلی برای صبر وجود نداره . اون انتخاب خودش رو کرده ، تو هم باید همین کار رو کنی . با من ازدواج میکنی ؟
این سوال و لحن قاطعانه ش یه ستون شد و تو ذهن در حال فررو پاشیم نقش بست .
پس لوکاس همچین حسی داشته ؟ غمی که من فقط یک ساعت  بود داشتم تحمل میکردم اون 8 سال بود که داشت تحملش میکرد ؟
روبی : با ازدواج با من چیزی نصیبت نمیشه !
لوکاس : تو به اندازه ی تمام زندگیم ارزش داری .
روبی : پس ... قبول میکنم .
لبخند زد ، لبخندش اون قدر شیرین بود که حس کردم بهترین کاری که تو تمام عمرم کردم قبول خواستگاری اون بود .
لوکاس : اما ، هنوز یه چیزی رو نفهمیدم . چرا من گلی ندارم ؟
روبی : داری . میدونی ، تو قبلا آزاد بودی و بی محدودیت . اراده ی خودت رو داشتی . برای همین هم شکل یه پرنده بودی . اما ، با ازدواج با من خودت رو محدود میکنی .
تو حالا یه نیلوفر آبی هستی . محدودتر از هر گل دیگه ای !
لوکاس : پس توهم دیگه شکوفه ی گیلاس یا گل دیگه ای نیستی .
روبی : چی ؟
لوکاس : حالا که من با ازدواج با تو یه نیلوفر آبی میشم ، پس حتما تو هم برکه ی منی !
درسته ، من گل نبودم ، من فقط یه دختر احمق بودم که میون شکوفه های گیلاس غرق شد ...
میون یه دریای غم !
ادامه دارد ...
 
2015/04/24 07:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
سم سام
Joker



ارسال‌ها: 799
تاریخ عضویت: Mar 2014
اعتبار: 164.0
ارسال: #15
RE: دختری میان شکوفه های گیلاس
 
قسمت چهاردهم : روز نحس
اونروز بعد از اینکه همراه لوکاس به عمارت برگشتیم ، تصمیمی که میون اون شکوفه ها و اشکها گرفته بودیم رو به همه اعلام کردیم .
همه خوشحال و راضی به نظر میرسیدن ، انگار که از اول میدونستن من و لوکاس مال همیم .
به نظر خودم هم این وصلت خیلی دور از ذهن نبود . از همون بچگی هم لوکاس همیشه اطرافم بود و باهام بازی میکرد .
یادمه وقتی کوچیکتر بودیم یه روز که تو دشت با هم بازی میکردیم شیطنتم گل کرد و از یه درخت نسبتا متوسط بالا رفتم . اون موقع پای لوکاس آسیب دیده بود و نمیتونست خوب راه بره .
وقتی که من رو اونطوری بالای درخت دید عصاش رو ول کرد و شروع کرد با تمام سرعت به طرف درختی که روش بودم دویدن .
تعجب کرده بودم ، اما دلیل اینکارش رو وقتی فهمیدم که بعد از یه صدای تخ شاخه ای که روش بودم تو هوا معلق شد .
انروز اتفاقی برای من نیفتاد اما لوکاس علاوه بر آسیب بیشتر به پاش مچ دستش هم آسیب دید و صورتش پر از زخم و خراش شد !
خیلی احمق بودم که نفهمیدم اون اینقدر من رو دوست داره !
بعد از همه ی برنامه ریزی ها تاریخ و مکان ازدواج مشخص شد . قرار شد من و خواهرم تو یه روز و یه کلیسا ازدواج کنیم .
تصمیم گرفتم همه ی اشتباهات گذشته رو دور بندازم و یه زندگی جدید رو شروع کنم ، همراه با لوکاس که دیگه نامزدم بود .
من به خوبی نگاه های عاشقانه ی دارسی و خواهرم رو به هم حس میکردم .
خیلی خوش شانس بودم که یکی هم من رو اونطوری دوست داشت و به خوبی درک میکرد .
یک ماه قبل از مراسم ازدواج ، هیچوقت اونروز رو فراموش نمیکنم .
اون بعد از ظهر نحس ...
مثل روال عادی یکشنبه بعد از ظهر ها داشتم از یتیم خونه برمیگشتم .
وارد عمارت که شدم ، هر کسی به یک طرف میدویید و حسابی شلوغ کاری بود .
همه چیز در هم بود .
دست خدمتکاری رو که با چند تا ملحفه ی نو داشت از جلوم رد میشد رو کشیدم و ازش پرسیدم چی شده ، اون خدمتکار فقط یک کلمه گفت .
اما با همون یک کمه ته دلم خالی شد .
خدمتکار : خواهرتون ...
با سرعت از پله ها بالا و به سمت اتاق خواهرم رفتم .
فقط یه کلمه تو ذهن خسته م تکار میشد :
خواهرم نه ... خواهرم نه ... خواهرم ... نه
به اتاق که رسیدم فقط صدای هق هق مردونه ای به گوشم میرسید .
در نیمه باز و هل دادم و به آرومی وارد اتاق شدم
صدای هق هق مردونه ی دارسی بود و شونه هاش که میلرزیدن ، الفی هم دستش رو روی صورتش گذاشته بود و داشت گریه میکرد .
نمیفهمیدم ، برای چی داشتن گریه میکردن ؟!
چشمام توی اتاق دنبال یه بهونه برای بوجود اومدن این جو غم انگیز گشت و رو تخت خواب ثابت موند .
ملحفه ی سفید رنگ اما رنگ شده با سرخی خون که روی سر کسی که اونجا خوابیده بود کشیده شده بود ...
با صدای تقی که در داد هر دو به سمت من برگشتن .
دارسی : روبی ...
الفی : دیر رسیدی روبی ! دیر رسیدی !
دیر رسیده بودم ؟ اما به چی ؟
لبخند زدم ، چشمام داشت گریه میکرد اما لبخند میزدم .
روبی : چی ... چی دارید میگید ؟
الفی : سوفی ...
دستش رو روی دهنش گذاشت و هق هق گریه ش بلند شد .
دیگه کنترلی رو رفتارم نداشتم ، میخندیدم و گریه میکردم . عصبی بودم .
روبی : سوفی چی ؟ سوفی خوبه مگه نه ؟ سوفی چیزیش نشده مگه نه ؟ بگو حالش خوبه !
دارسی : نیست !
به سمتش رفتم ، یقه ی لباس خونیش رو گرفتم و داد زدم :
نگو ! راستش رو نگو ! بگو حالش خوبه و چیزیش نیست . من دیگه طاقتشو ندارم .
خواهش میکنم این دروغ رو بهم بگو ! بگو حالش خوبه و فقط خوابیده . این دروغ رو بگو و من باورش میکنم ، فقط بگو ، به این دروغ نیاز دارم !
از طرز رفتار عجیبم حسابی تو بهت رفته بود و با ناباوری بهم خیره شده بود
دارسی : روبی ؟!؟
اون لحظه حالم دست خودم نبود ، دیگه طاقتشو نداشتم .
روبی : این دروغ لعنتی رو بگو ! طاقت حقیقت رو ندارم دارسی . میشکنم !
اشک تو چشمهاش جمع شد و محکم بغلم کرد .
روبی : دارسی ...
دارسی : اینطوری بهتره . اینکه تو چشمهات نگاه کنم و این رو بگم برام خیلی سخته . ببین روبی تو دختر قوی هستی ! من نمیتونم بهت دروغ بگم . سوفی حالش خوب نیست ! یعنی ... دیگه اصلا نیست ...!
من ، بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ، عاشق خواهرم بودم ...
و بیشتر از هر چیزی تو این دنیا ، به خاطر مرگ  خواهرم خوشحال شدم ... !
خواهرم مرد ... و همه چیز از اونروز نحس شروع شد ، روزی که اون ، دارسی رو دید ...
اگه بخوام حقیقت رو بگم ، بدون اینکه بخوام ، یک لحظه از مرگ خواهرم خوشحال شدم ...
اما فقط یک لحظه ...
بعد از اون نه تنها داغون داغودن شدم بلکه عذاب وجدان اون یک لحظه حتی تا لحظه ای که بدن خواهرم به خاک پیوست ، راحتم نگذاشت ...
ازدواج تنها وارث خاندان پال با سوفی مخالفهای زیادی داشت ، اما اینکه قتل اون کار کدوم یکی از اون مخالفها بودم هیچ وقت معلوم نشد
یکی از محافظها اون رو در حالی که خون زیادی از دست داده بود تو باغ پشتی پیدا کرده بود ...
و اینکه مراسم ختم خواهرم ، تو همون کیلیسایی برگذار شد که قرار بود توش مراسم ازدواجش برگذار بشه !
و اونروز نحس همچنان برای من ادامه داشت و هیچوقت به پایان نرسید ...
همونطوری که خواهرم مرد ولی اون مرد هیچ وقت مال من نشد ... !
ادامه دارد ...

 
2015/04/24 07:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
بهار و تابستان دختری با بالهای نقره ای sheyda~ 1 2,019 2014/09/05 08:44 PM
آخرین ارسال: sheyda~



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان