alice madnes return (الیس و جنون بازگشت)

[!Melody]

هاهاها.اینبار قبل از اینکه خبرم کنی اومدم خوندم.عالی نوشتی
بقیه....................

[Nimue]

اهههههههههههه کاش تخیل منم مثل تو خوب بود
ادامه بده چون واقعا عالی مینویسی

[my name is alice]

کاش به جای تخیل یکم هوش داشتم درس میخوندم ، والا هیچی درنمیام با این وضع

[!Melody]

(2014/08/26 04:59 PM)'my name is alice' نوشته شده توسط:  کاش به جای تخیل یکم هوش داشتم درس میخوندم ، والا هیچی درنمیام با این وضع

 

نگران نباش.اونم داری که به فکرشی دیگه.
ایشالا به بالاترین مقاطع میرسی

 

[Manaka]

واااااااااااااااااااااااااااااااو فوق العاده خیلی مرموزه من که خیلی زود میخوام از گذشته ی این الیس خبردار بشم

[my name is alice]

قسمت چهاردهم :

امروز همون فردایی که دیروز انتظارشو میکشیدم اخه دیروز خیلی برام سخت بود ،بیچاره مایک روی کاناپه خوابیده بود تا من راحت باشم ، بلند شدم و رفتم تا صبحونه اماده کنم ، همین طور که داشتم راه میرفتم ، احساس

کردم ازم بوی عرق میاد، چند روزی میشد نه حموم رفته بودم و نه لباس عوض کرده بودم ،  یادم اومد که تو اون اتاق لباسم بود ، رفتم به اون اتاق وقتی اون دختر نامزدش نیست پس حتما دوستشه دیگه ، بی اهمیت شدم و

رفتم تو اتاق ، یه تی شرت سیاه کلاه دار و یه شلوارک خاکستری برداشتم و رفتم حموم و زود در اومدم که برم صبونه رو اماده کنم ،لباسا رو که پوشیدم خیلی تعجب کردم اندازه ی اندازه بود ، موهام هنوز یکم نم داشت ،

رفتم طبقه ی پایین و شروع کردم به اماده کردن صبحانه ، مایک همه چی خریده بود ، یه میز صبحونه ی مفصل چیدم ، یه هو متوجه شدم توماس اومده پایین به اشپزخونه نگاهی انداخت و ... خدای من داشت حرف میزد ،

اروم با یه تبسمی تو لبش گفت :آلیس مرموز بازم میخواد مارو سوپرایز کنه ،یکه خوردم ، اصلا باورم نمیشد پشت اون قیافه ی سردش یه همچین حرفی ؟عجیبه ، خیلی ذوق کردم و گفتم : بیا بشین ، نشست همون جای قبلیش ،

منم نشستم و منتظر موندم تا مایکم بیاد ،

همون موقع متوج شدم مایکم داره بیدار میشه ،از رو کاناپه بلند شد و با دست گردنشو فشار داد ، انگار خیلی بهش بد گذشته بود ، دلم خیلی براش سوخت که به خاطر من شبو سختی کشیده بود ،وقتی اومد سمت اشپزخونه ، به

احترامش بلند شدم و اونم درحالی که گردنشو میمالید اومد داخل اشپز خونه و یه هو ، به من خیره نگاه کرد ،کمی مکث کرد ، نمیدونم چرا بهم اونطور نگا میکرد ،نگاش یه جوری بود ، نگران شدم ، پرسیدم : اتفاقی افتاده؟

چیزی که انتظارشو نداشتم ...

سرم داد زد و گفت : به چه حقی به اون لباسا دست زدی؟چرا به اون اتاق رفتی؟

نگاش پر از نفرت بود ، خیلی عصبانی بود ، وقتی صداشو برد بالا رنگ از صورتم پرید و بدنم مثل جنازه ها یخ زد ، به من و من افتادم و گفتم : من ، من فقط دیدم خیلی وقته حموم نرف ...

نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت : واقا که دختر فوضولی هستی ، زود اون لباسا رو در بیار ، دیگه هم حق نداری به اون اتاق بری ، فهمیدی(با فریاد ) ؟

خشکم زده بود ، اب دهنم رو قورت دادم و گفتم : باشه ، بغضم داشت میترکید نمیخواستم جلوشون گریه کنم تا فک کنن ضعیفم ، با دست جلوی دهنم رو گرفتم و دوییدم سمت حموم ،بغضم ترکید دستمو گرفتم جلو دهنم و شروع

کردم به گریه کردن ،چرا مایک با من اونطوری حرف زد ؟مگه من چی کار کرده بودم؟خدای من ،گریم بند نمیومد،از همه بد تر اینکه لباسای خودمو شسته بود و کاملا خیس بودن ،ولی چاره ای نداشتم ، لباسا رو دراوردم و

تا کردم و لباسای خودمو به سختی تنم کردم و درحالی که از سرما داشتم میلرزیدم از حموم اومدم بیرون هنوز داشت از لباسم اب میچیکید راه افتادم و رفتم تو اشپز خونه و اروم درحالی که دستام از سرما میلرزید لباسارو

گذاشتم رو میز و نشستم کنار توماس ،خیلی سخت بود ، واقا احساس میکردم دارم میمیرم ، هوا هم که خیلی سرد شده بود ، احساس میکردم تا مغز استخونم داره یخ میزنه،همه ساکت بودن هیچ صدایی به جز چیکه چیکه کردن

اب لباسم و خوردن دندونان به هم سکوت رو نمیشکست،مایک هم نشسته بود رو به روی توماس ،و سرشو انداخته بود پایینه ،درحالی که داشتم دستامو به هم میمالیدم ، توماس بلند شد و رفت ، یه چند ثانیه بعد ...
 

[Nimue]

خیلی خوب بود
اقا من دیگه حسود شدم به خدا
خیلی خوب مینویسی

[my name is alice]

خیلی ممنون عزیز دلم ، حسودیت نشه ، داستان تو هم عالیه ، ولی باید منم وارد داستانت کنی،خخخخخخ

[!Melody]

ادامشو بزاااااااااااااااااااار 

[Manaka]

وای اِلی عالی مینویسیی واقعا عالی بود عاشق داستانت شدم لطفا هرچه زودتر قسمت 15 رو بنویس خواهش میکنمممممممم خیلی دوست داشتم