HERMAN
ارسالها: 3,255
تاریخ عضویت: Jul 2017
اعتبار: 179.0
|
RE: داستان کوتاه
طنز
ملانصرالدین را گفتند: چگونه چهل بهار بدون مرافعه و جدال با عیال سر کردی؟
او در پاسخ جماعت گفت: ما با هم عهدی بستیم (و آن اینکه) اگر من آتش خشمم زبانه کشید او برای انجام یک امری نیکو (به جای جدل) به مطبخ رود تا کشتی طوفان زده من به ساحل آرامش و سکون برسد.
و اگر رگ غضب او متورم شد، من به طویله روم و کمی چهارپا ها را رسیدگی کنم و وارد بیت نشوم تا عیال خونش از جوش بیافتد.
و اینک من - شکر خدا - چهل سال است که بیشتر عمر را در طویله زندگی می کنم
|
|
2017/07/29 12:37 PM |
|
HERMAN
ارسالها: 3,255
تاریخ عضویت: Jul 2017
اعتبار: 179.0
|
RE: داستان کوتاه
ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد، به خرش سلام میکرد!!
گفتن:
ملا این که خره نمیفهمه که سلامش
میکنی...!!!
جواب داد:
اون خره، ولی من آدمم،
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه...!!!
حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود،
اصلا ناراحت نباشید،
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید،
بذار اون نفهمه...
|
|
2017/07/29 04:36 PM |
|
HERMAN
ارسالها: 3,255
تاریخ عضویت: Jul 2017
اعتبار: 179.0
|
RE: داستان کوتاه
ميتوان زيبا زيست ...
نه چنان سخت که از عاطفه دلگيرشويم ،
نه چنان بي مفهوم که بمانيم ميان بدوخوب
لحظه ها ميگذرند ،
گرم باشيم پرازفکرواميد ،
عشق باشيم وسراسرخورشيد ،
زندگي همهمه مبهمي از ردشدن خاطره هاست ،
هرکجاخنديديم ،
هرکجاخندانديم ،
زندگاني آنجاست ....
بيخيال همه تلخیها
|
|
2017/07/30 05:49 PM |
|
HERMAN
ارسالها: 3,255
تاریخ عضویت: Jul 2017
اعتبار: 179.0
|
RE: داستان کوتاه
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:
فردا چه می کنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه جمع می کنم...
همسرش گفت: بگو ان شاءالله
او گفت: ان شاءالله ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی !
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد...
پشت در همسرش گفت: کیست؟
جواب داد: ان شاالله منم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/31 04:01 PM، توسط HERMAN.)
|
|
2017/07/31 04:01 PM |
|
HERMAN
ارسالها: 3,255
تاریخ عضویت: Jul 2017
اعتبار: 179.0
|
RE: داستان کوتاه
می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت:
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه ی سکه ی مردی غافل را می دزدد
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما
اندکی اندیشه کرد
سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند
دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد.
دزدکیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او
اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.آن گاه من دزد باورهای او هم بودم.
واین دور از انصاف است!
|
|
2017/08/01 09:18 AM |
|
گارا
ارسالها: 2,581
تاریخ عضویت: Dec 2016
اعتبار: 386.0
|
RE: داستان کوتاه
من از اولش هم مرد غیرتی دوست داشتم. با وجود اینکه سعی میکردم در طول زندگیام توی مدرنیته غلت بزنم و پزهای روشنفکریام را بکنم توی چشم همه اما در اعماق وجودم یک شوهر غیرتی میخواستم. کاوه هم از این قاعده مستثنا نبود و رگ غیرتش توی یک خانواده اصیل و قدیمی ضخیم شده بود و به قول خودش 10 واحد ناموسپرستی پیش پدرش پاس کرده. اما چند وقتی که از آشناییمان گذشت، فهمیدم مفهوم غیرت برای من تا به امروز بد جا افتاده. من فکر میکردم غیرت همانی است که وقتی توی سرما میلرزی شوهرت کتش را در میآورد و میاندازد روی شانههایت تا سرمانخوری. اما اولین باری که با کاوه رفتیم توی برف قدم بزنیم، فقط گفت یکجوری بلرز که کسی نبیند و خوش ندارد کسی لرزش ناموسش را ببیند. همین شد که لرزشم را ریختم توی خودم و دو هفتهای مریض شدم. باز مریض هم که میشوی خوبیاش این است که همه با تو مهربان میشوند و نازت خریدار پیدا میکند. اصلا آدمها توی رابطه گاهی مخصوصا مریض میشوند که ببیند آن یکی از کدام قسمت زندگیاش مایه میگذارد تا حال این یکی بهتر شود. کاوه هم حقیقتا اعصابش ریخت بهم که مریض شدهام و قرار شد بیاید دنبالم تا برویم دکتر. سعی میکردم توی درمانگاه یکجوری خودم را بیندازم روی بازویش تا خاری باشیم توی چشم همه آنهایی که یا تنها آمدهاند دکتر یا شوهرشان روی صندلیهای انتظار خوابش برده. از حجم غیرت کاوه سرم را بالا گرفته بودم و دکتر داشت ویزیتم میکرد که کوبید زیر چانه دکتر و داد زد: «ضربان قلبش به چه دردت میخوره بیناموس؟! این سرما خورده». سعی کردم کاوه را نگه دارم تا دکتر از ترس هیبت کاوه روی دستمان نماند که دکتر چوب بستنی را در آورد و گفت «آرام باش وحشی! گلوش رو ببینم حداقل». کاوه هم چوب بستنی را از دستش کشید و فرو کرد توی حلق من و گفت:«خودم میبینم واست تعریف میکنم!». هرچند انداختنمان از درمانگاه بیرون اما تا خانه غبغبش را باد کرده بود و زیر لب میگفت:«مگه من مردم تو بری دکتر». جملهاش خیلی قشنگ بود و آدم دلش میخواهد برای همچین عشقی بمیرد که همین اتفاق هم تقریبا افتاد. چرک گلویم تا ریههایم رسید و لوزههایم تا بناگوشم ورم کردند و از کار افتادند. صدایم یکجور عجیبی گرفته بود و کاوه میگفت همیشه عاشق زنهایی بوده که صدایشان خط و خش داشته. روبهرویم نشسته بود و قربان گلوی ورم کردهام میرفت و میگفت:«یه جمله بگو!» از ته معدهام زور زدم تا صدایم بیرون بیاید و گفتم:«من دارم خفه میشم عشقم!». چند لحظهای خیرهام ماند و لبخندش روی صورتش ماسید. گوشه چشمش خیس شد و بغضش را خورد و گوشی تلفنم را از دستم قاپید و گفت: «صدات خیلی خاص شده لعنتی! اینجوری نمیشه من طاقت ندارم. از این به بعد تلفن حرف زدن و مستقیم حرف زدن با بقیه ممنوع!». سعی کردم صدایم را بدهم بیرون و چیزی بگویم که صدایی شبیه خِرخِر از گلویم در آمد و کاوه با سرش تایید کرد و گفت: «منم دوستت دارم!». یک ماهی گذشت و عفونت از گلویم رسید به مغزم و از فانرژیت شیفت کردیم به مِنَنژیت. کاوه اولین بار که این اسم را شنید، قیافهاش رفت توی هم. ساکت شده بود و به یک نقطه خیره میماند. احساس کردم به غیرتش برخورده که مغز عشقش عفونت کرده. در حالیکه داشت با نسخه پزشک لای دندانش را پاک میکرد، گفت: «مننژیت اسمش یجوری نیست؟» من که دیگر صدایم در نمیآمد که بگویم منظورش چیست اما خودش منظورش را رساند و ادامه داد:«به نظرم اسم مریضیت خیلی جلب توجه میکنه. خوشم نمیاد بیفتی توی دهنا». نسخهام را از دستش کشیدم و خرخری کردم تا متوجه اعتراضم شود و ادامه داد:«آره... پس تو هم موافقی. مننژیت لاکچریه، چشم چهارتا چشم چرون میفته دنبالت حالا انگار چه خبره!». قرار شد اسم بیماریام را جایی نگوییم و اگر کسی پرسید بگوییم کلهام آب آورده تا ملت از شنیدنش دل و رودهشان بهم بریزد و دور شوند. همیشه بعد از همه این حرفها چون مرد با غیرتی هم هست میگوید:«مگه کاوهات مرده؟» تا دلت آب شود برای همچین مرد عاشق نمونهای. اما این بار دلم آب نشد. دستم را دراز کردم و کوبیدم توی شکمش. و خب خوشبختانه به غرورش برخورد و گفت دختری که معلوم نیست توی گذشتهاش چه کاری کرده که مغزش آب آورده و دست بزن هم دارد لیاقت من را ندارد! راست میگفت. مرد غیرتی لیاقت میخواهد.
منا زارع
|
|
2018/02/03 10:46 PM |
|
Hal7283
ارسالها: 524
تاریخ عضویت: Dec 2019
اعتبار: 23.0
|
RE: داستان کوتاه
سرش رو تا بلند کرد به سنگ خورد.یادش نیومد که چه اتفاقی افتاده.بر حسب عادت دوباره دنبالش گشت،ندیدش.همیشه همراهش بود. گاهی وقت ها میخواست با پاهاش لهش کنه اما نمیتونست. می خواست بلند بشه. نتونست.حالا دیگه فهمیده بود شکلات پیچ شدست و دیگه نمیتونه سایش رو که درازتر از خودش بود دنبال و یا له کنه.
|
|
2019/12/23 12:31 AM |
|